۳ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۳۹

4.3
(131)

 

آ

آنــــــاش‍ــــــــید

 

 

زهره همچنان داشت زیرلب غر می‌زد و محدثه لیوان آب پرتقال و بشقابی با چاقو و چند لیموشیرین در سینی گذاشت و آرام گفت:

 

– گناه داره بنده خدا، به نظر من که دختر خوبیه نمی‌دونم چرا حساس شدی!

 

زهره چپ‌چپی نگاهش کرد و هنوز چیزی نگفته‌بود که شیما سمت محدثه رفت.

سینی را گرفت و گفت:

 

– من می‌برم براش.

 

محدثه متعجب گفت:

 

– نه نه آخه شیماخانوم‌ شما چرا؟!

 

تکرار کرد.

 

– می‌برم، مشکلی نیست.

 

پله‌ها را بالا رفت، بدون در زدن، دستگیره‌ی در را پایین کشید و آناشید با دیدن او از حالت دراز کشیده فوراً نیم‌خیز شد. باز هم با دیدن آن زن حس شرم و خجالت و عذاب وجدان به جانش نشست. لبخندی کج و کوله روی لب‌هایش نشاند و سعی کرد بایستد.

 

– سلام شیما خانوم، دستتون درد نکنه.

 

شیما در اتاق را بست و بدون پاسخ دادن به او مقابلش رفت. سینی را روی میز کنار تخت محدثه گذاشت و خودش هم روی تخت نشست. پا روی پا انداخت و خیره نگاه به آناشید کرد.

 

آناشید روی دو پایش نشست. لبخندی دیگر زد‌. پوستش  از شدت خجالت نگاه مستقیم او و حضورش، در حال آتش گرفتن بود، با صدایی تو دماغی و گرفته گفت:

 

– شما… چرا زحمت کشیدید شیما خانوم؟!

 

شیما همان‌طور که پا روی پا انداخته بود، لیوان را در دستش گرفت، تکانی به آن داد و گفت:

 

– دارم خوب نگاهت می‌کنم ببینم چی داری؟!

 

متعجب پرسید:

 

– ب… ببخشید خانوم، متوجه نمی‌شم.

 

رو به جلو خم شد، آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت و جرعه‌ای از آب پرتقال را نوشید و با پوزخند گفت:

 

– واضح نگفتم؟! دارم خوب نگاهت می‌کنم ببینم چه چیز جذابی داری؟!

 

 

 

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

 

آناشید نگاهش کرد، چندبار پشت سر هم پلک زد اما حرفش را درک نمی‌کرد.

 

شیما نگاه به لیوان در دستش انداخت، تنها جرعه‌ای از آن خورده‌بود و لیوان همچنان پر بود. ایستاد، پنجره را باز کرد که باعث شد سوز سردی به اتاق بیاید. لیوان را سرازیر کرد و محتویاتش که خالی شد، رو به آناشید چرخید و گفت:

 

– حافظ گفت سرما خوردی، سپرد برات آب پرتقال بیارن.

 

آناشید به جان پوست و گوشت کناره‌های ناخن‌هتیش افتاده‌بود. انگار داشت خودِ معده‌اش را هم بالا می‌آورد.

 

– شیما خانوم… من…

 

جلو رفت، کف دستش را آرام روی دهان آناشید گذاشت و گفت:

 

– هیش! ساکت باش، دارم حرف می‌زنم.

 

بغض به گلویش چنگ می‌انداخت، شیما قدمی عقب رفت و گفت:

 

– خب، هرچی دارم نگات می‌کنم، جز دو پاره استخون و پوست رنگ پریده‌ات چیزی به چشم نمی‌آد! خیلی دوست دارم بدونم دقیقاً با چه‌چیزی حافظو اغوا کردی!

 

لب‌های لرزانش را از هم باز کرد و گفت:

 

– شیما خانوم… حاج آقا… به بنده لطف… لطف دارن… شما دچار سوءبرداشت…

 

یک سینه‌ی او را که محکم در دست گرفت، نفس آناشید از تعجب و درد بند آمد و شیما بی تفاوت شانه بالا انداخت.

 

– سایز سینه هاتم چندان توی چشم نیست! هوم! واقعاً چه‌جوری خرش کردی؟!

 

نالید:

 

– ش… شیما خانوم…

 

یک لیموشیرین را به چهار قسمت تقسیم کرد، کنار پنجره ایستاد و در حالی‌که لبه‌ی پنجره می‌فشردشان و از آب خالی‌شان می‌کرد نیم نگاهی سمت آناشیدِ رنگ پریده‌ی ترسان و لرزان انداخت و گفت:

 

– شاید خوب لنگاتو براش هوا کردی؟ ها؟! دیدی زنش نیست، پولداره، خودتو بستی به ریشش؟!

 

پلکش پرید. قلبش تپیدن را از یاد برد. او شرمنده‌ی آن زن بود و شیما… شیما داشت تحقیر تخریبش می‌کرد. تهمت می‌زد.

 

از پس پرده‌ی اشک نگاهش کرد و گفت:

 

– شیما خانوم شما دارید اشتباه…

 

یک تکه از دومین لیموشیرین نصف شده در دستش بود.

 

میان حرف آناشید سمتش رفت، دست روی دو طرف گونه‌اش گذاشت و از هر دو سمت فشرد.

 

– دهنتو باز کن حافظ سفارش کرد بهت برسیم و مواظبت باشیم.

 

آب لیموشیرین را اطراف دهان او، بی‌توجه به هق‌هق‌هایش چکاند و گفت:

 

– خراب بودنتو انکار می‌کنی؟! دیشب دیدمت توی بغل حافظ دختره‌ی هرزه!

 

 

 

 

 

صورتش را به ضرب رها کرد.

هق هق آناشید در گلویش خفه شده‌بود و شیما گفت:

 

– فکر کردی با بچه طرفی؟! دم صبح تو هوای سرد زمستون، تو خونه‌ی خودم، شب شوهرمو می‌کشونی پایین؟! بغلت می‌کنه؟! من امثال تو رو خوب می‌شناسم بی‌همه‌چیز! حافظ به نامحرم حتی نگاه هم نمی‌کرد.

 

پوزخندی صدادار زد و گفت:

 

– قطعاً نامحرم نیستی، مگه نه؟!

 

سرش را به چپ و راست تکان داد، کناره‌های دهانش را با پشت دست پاک کرد و اشک‌هایش بی‌پناه پایین چکیدند.

 

– این‌طور… نیست… شیما خانوم اشتباه‌‌… می…می‌کنید!

 

مقابلش خم شد و این‌بار چانه‌ی آناشید را بین انگشت‌های ظریف و خوش فرمش گرفت.

 

– پس‌ چه‌جوریه؟! بدون محرمیت بهش دادی؟!

 

با شنیدن جمله‌اش، چشم‌هایش وق زده روی صورت شیما ماند.

گوشه‌ی لبش کش آمد و با تمسخر گفت:

 

– تو مریضش کردی، نه؟! معمولاً من که سرما می‌خوردم و مریض می‌شدم جدا ازم می‌خوابید که مریض نشه. لب تو لب بودید و از خودبی‌خود شده بودید؟! آره؟!

 

کلمات را گم کرده‌‌بود. در دفاع از خودش چه چیزی می‌توانست بگوید؟! چه‌طور می‌توانست منکر صحنه‌ای که شیما دیده‌بود بشود؟! می‌گفت آن کسی که نزدیک‌های پنج صبح‌ در آغوش امیرحافظ بوده، من نبودم؟!

 

راست ایستاد خیره در صورت آناشید که تفاوتی با یک مرده نداشت گفت:

 

– برخلاف عمه که اصرار داره زودتر دَکِت کنیم، من می‌خوام بمونی، بمونی تا خودم بشم آینه‌ی دِقِت‌.

 

بشقاب پر از پوست‌های لیموشیرین و لیوان خالی را داخل سینی گذاشت و با لبخندی ملیح گفت:

 

– امیدوارم خیلی زود بهتر بشی عزیزم.

 

گفت و از اتاق بیرون رفت و آناشید با تمام وجودش شکست.

 

 

 

 

 

حال امیرحافظ بعد از تزریق سرم و چند آمپول چرک‌خشک‌کن و تقویتی بهتر بود. با دکتر آناشید هم تماس گرفته و مشورت کرده‌بود.

 

در راه خانه بود که به گوشی او زنگ زد.

جوابی دریافت نکرد، حینی که او زنگ می‌زد آناشید همچنان در خلوت خودش اشک می‌ریخت و به اقبالش لعنت می‌فرستاد و خودش را شماتت می‌کرد.

آن‌قدر خیره‌ی صفحه‌ی کوچک گوشی‌اش ماند تا تماس دوم و سوم امیرحافظ هم قطع شد. کمی بعد باز هم تماس گرفت.

سعی کرد صدایش را صاف کند تا حداقل لحن بغض‌آلودش مشخص نشود.

 

– سلام حاج آقا.

 

– سلام، خوبی؟ چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.

 

این مرد نباید نگرانش می‌شد، نمی‌خواست نگرانش شود، نمی‌خواست با او تماس بگیرد. می‌خواست باز هم التماس کند که گوشه‌ای از این شهر، آلونکی برایش بگیرد و بعد که زمان زایمانش فرا رسید و بچه را به‌دنیا آورد، طفلکش را تحویلش دهد و برود پِیِ آزادی برادرش و زندگی‌شان را از صفر شروع کنند.

 

– الو؟ آنا خانوم؟

 

ناخن شستش را می‌جوید.‌

 

– حاج آقا خوبم، گوشیمو ندیده بودم، ممنون از احوال‌پرسیتون ولی… ولی می‌شه خیلی با هم در تماس نباشیم؟!

 

لحظاتی آن سوی خط سکوت شد.

 

– اتفاقی افتاده؟!

 

چشم به آسمان ابری دوخت. پنجره هنوز هم باز بود و تن کرخت شده‌اش مانعش شده‌بود تا بایستد و آن را ببندد.

 

پوست‌های برآمده‌ی لبش را با ناخن کند و آرام زمزمه کرد:

 

– نه حاج آقا ولی اگر می‌شد که من برم…

 

عصبی حرفش را قطع کرد.

 

– فکر کنم هرروز، روزی یکی دوبار داریم در این مورد بحث می‌کنیم. نه آنا خانوم نه، نمی‌شه. انشاالله بعد از مراسم چهلم بابا هم قضیه‌ی بچه رو با مادر و شیما در جریان می‌ذارم. می‌خواستم زودتر بگم ولی به صلاحه که همون موقع گفته بشه.

 

اشک دوباره از چشم‌هایش بیرون زد. ترسید از این‌که بعد از فهمیدنشان اوضاع بدتر شود.

 

– راستی، دکتر گفت فقط می‌تونی قرص استامینوفن ساده بخوری.

 

– ممنونم چشم.

 

– چیزایی که گفته بودم برات بیارنو خوردی؟!

 

دست کنار نوچی‌ دهانش کشید.

 

– دستتون دردنکنه، بله صرف شد.

 

– دلت چیزی نمی‌خواد بخرم بیارم؟

 

گوشی را از گوشش فاصله داد و دست مقابل دهانش گذاشت. دلش حق نداشت به او گرم شود، حق نداشت!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
21 ساعت قبل

آناشید یه اشتباهو دو بار تکرار کرد هم صیغه شدن با امیر حسین هم امیر حافظ حالا شیما چه بلای سرش بیاره

خواننده رمان
21 ساعت قبل

قاصدک جان عروس نحس رو یه شب در میون پارت میدادی چرا اونم دیر به دیر کردی

Mahan M
12 ساعت قبل

من عاشق این رمانم عالیه ممنونم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x