رمان آناشید پارت ۴۲

4.4
(145)

 

 

 

امیرحافظ گوشی به دست با مدیر تالار صحبت می‌کرد و ایستاده مقابل آیینه‌ی قدی، یقه‌ی کتش را مرتب و موهایش را شانه می‌کرد.

 

– بله آقای اسدی، لطفاً ناهار رأس ساعت یک آماده باشه، با مداح هم هماهنگ شده دیگه؟ خیلی ممنونم…

 

دست‌های زنانه‌ی شیما که دور کمرش حلقه شد و لب‌هایش که روی گردن امیرحافظ قرار گرفت، حرف در دهانش ماسید.

 

– بله بله… مجدد خدمتتون تماس می‌گیرم.

 

تماس را که قطع کرد، سمت شیما چرخید و مچ ظریف دست‌هایش را در دست گرفت.

 

– چی‌کار می‌کنی شیماجان؟

 

دست شیما سمت سگک کمربندش رفت و در حالی‌که کنار گوش امیرحافظ را می‌بوسید زمزمه کرد:

 

– معلوم نیست دارم چی‌کار می‌کنم حافظم؟ فعلاً که زوده برای از خونه بیرون زدن.

 

حرکات شیما داشت سستش می‌کرد که آرام گفت:

 

– قربونت برم، الان مهمونا کم‌کم می‌آن، تو هنوز با لباس خوابی که. بیا بریم، بمونه برای شب.

 

دلبری کردن و زنانگی را خوب بلد بود.

حرکات بعدی‌اش نطق امیرحافظ را کور کرد و گفت:

 

– شب خسته‌ایم عزیزم، مگه ما بچه نمی‌خوایم؟! دیشبم زود خوابیدیم.

 

همگام با شیما سمت تخت رفت، کتش را از تن در آورد و شیما مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش بود که چند ضربه به در اتاق خورد و متعاقب آن، صدای آناشید به گوش رسید.

 

– حاج آقا، شیما خانوم، معذرت می‌خوام، بیدارید؟ خانوم فرمودن تشریف بیارید پایین‌.

حاج جعفر اومدن.

 

شیما حرصی نفسش را بیرون داد و زیرلب گفت:

 

– دختره‌ی مزاحم عوضی!

 

امیرحافظ کلافه دست میان موهای ژولیده‌اش کشید و گفت:

 

– نگو عزیزم، به این بنده خدا چه ربطی داره؟ آماده شو بیا پایین، باشه برای بعد.

 

شیما عصبی رو گرفت و امیرحافظ بیرون از در اتاق رفت و آناشید را در حالی دید که با صورتی سرخ شده از سرویس بهداشتی بیرون آمد. همان موقع که فخرالملوک امر کرده‌بود سراغ آن‌ها برود، داشت خودش را لعن و نفرین می‌کرد که مجبور است پشت در اتاق آن‌ها برگردد. گوش‌هایش زیادی تیز بود و صدای بوسه‌های پر اشتیاقشان و قربان صدقه رفتن‌های آرام امیرحافظ را که شنید، دلش بر هم خورد و پس از صدا زدنشان خودش را به سرویس بهداشتی رسانده‌بود.

 

از این‌که حس می‌کرد میان آن زن و شوهر قرار دارد دلش بر هم پیچیده بود، از حس عذاب آور و دائمی مزاحم بودن، از این‌که می‌دانست نباید در بزند و اگر صدایشان نمی‌زد، صدای فخرالملوک در می‌آمد.

آرزو کرد کاش این زندگی برایش راه دررویی داشت.

 

امیرحافظ مقابلش بود‌ و آناشید فوراً سر پایین انداخت و گفت:

 

– سلام صبحتون به‌خیر، با اجازه برم پایین کمک کنم.

 

اخم کرد.

 

 

– علیک سلام، صبح شما هم به‌خیر، لازم نیست کار کنی، بمون توی اتاق استراحت کن و خواهشاً به خودت فشار نیار.

 

پیش از این‌که آناشید چیزی بگوید، در اتاق مشترک شیما و امیرحافظ باز شد و شیما متعجب چشم به امیرحافظ دوخت!

 

 

 

آناشید ترسیده از نگاه او زمزمه کرد:

 

– سلام شیما خانوم.

 

سلامش بی پاسخ ماند و به‌جایش شیما رو به امیرحافظ توپید:

 

– چرا این نباید کار کنه؟! تا کی قراره خودشو بزنه به موش مردگی؟!

 

طوری «این» خطابش کرده‌بود، که انگار یک شیء بی‌ارزش است. اما باز هم حق داد، اگر او هم زمانی متوجه می‌شد که همسرش به زنی ناآشنا توجه دارد، چه حالی می‌شد؟!

 

پیش از این‌که امیرحافظ جوابی به شیما بدهد، لبخندی تصنعی و اجباری روی لب‌هایش نشاند و گفت:

 

– شیماخانوم من کمک می‌کنم، خداروشکر رفع کسالت شده.

 

امیرحافظ لحظه‌ای تیز نگاهش کرد اما با جمله‌ی شیما که گفت:

 

– رفع هم نمی‌شد اهمیت چندانی نداشت!

 

پرتعجب نامش را صدا زد:

 

– شیما!

 

شیما پشت به او کرد و داخل اتاق شد و آناشید هم آرام گفت:

 

– من که خدمتتون گفته‌بودم بهتره خیلی با هم روبه‌رو نشیم! با اجازه.

 

از پله‌ها پایین رفت ولی شنید که شیما داد کشیده و گفته‌بود:

 

– حافظ بیا توی اتاق.

 

داخل آشپزخانه شد، چای ریخت و آن‌ را همراه ظرف خرما و گردو، برای حاج جعفر بیرون برد.

 

سنگینی نگاه حاج جعفر را حس کرد و کمی معذب شد. می‌خواست دوباره به آشپزخانه برگردد که سؤال حاج جعفر متوقفش کرد.

 

– دخترم شما چندسالته؟

 

تلاشش برای بالا نپریدن ابروهایش بی‌فایده‌بود. دسته‌های سینی را در دستش فشرد و لب زد:

 

– بیست و یک حاج آقا.

 

حاج جعفر لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:

 

– ماشاالله خداحفظت کنه، هم سن و سال حانیه‌ی خودمونی.

 

زمزمه کرد:

 

– ممنونم، بله.

 

اشاره به فخرالملوک کرد و پرسید:

 

– از زن‌داداش مراقبت می‌کنی؟!

 

نگاهش به چشم‌های فخرالملوک افتاد، بزاق دهان بلعید و زمزمه کرد:

 

– راستش…

 

فخرالملوک با دست اشاره کرد که به آشپزخانه برود و رو به حاج جعفر کرد و پرسید:

 

– چرا انسیه نیومد حاج جعفر؟

 

– می‌آد زن‌داداش، با هادی می‌آد. من با حسام اومدم.

 

– پس حسام کجاست؟

 

– توی باغ پیش عموفضلیه. من می‌خواستم قبل این‌که شلوغ پلوغ شه همین امروز چند کلوم با حاج امیرحافظ حرف بزنم.

 

فخرالملوک کنجکاو پرسید:

 

– خیر باشه؟!

 

چشمش به امیرحافظ افتاد که پله‌ها را پایین آمد و گفت:

 

– سلام حاج عمو خوش اومدید.

 

و رو به فخرالملوک گفت:

 

– خیره زن‌داداش.

 

دست در دست امیرحافظ گذاشت و پاسخ سلام و خوش‌آمدگویی‌اش را داد.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ماه قبل

فکر کنم این حاج عمو اومده خواستگاری آنا خانوم حسابی چشم آقا حسام رو‌گرفته…شیمای لعنتی..

خواننده رمان
1 ماه قبل

حال حافظ دیدنیه وقتی حاج جعفر آناشید رو برا پسرش خواستگاری کنه😂😂

Mahan M
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

حقشه دوتا دوتا ک نمیشه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x