کنار هم نشستند، حاج جعفر نیم نگاهی سمت آشپزخانه و آناشید انداخت و رو به امیرحافظ پرسید:
– حاجی جان، خانوادهی این دختر رو میشناسی؟!
گوشهای فخرالملوک تیز شد، شاخکهای امیرحافظ تکان خورد اما خودش را به آن راه زد. پا روی پا انداخت، انگشتان دستهایش را در هم قلاب کرد و لب زد:
– حاج عمو تا کسی رو نشناسم و ندونم خانوادهاش کی هستن که نمیآرمش توی خونه و زندگی خودمون.
لبخندی کمرنگ روی لبهای حاج جعفر نشست و با صدایی آهستهتر گفت:
– اون که صد در صد حاجی، ولی خب، میخواستم بیشتر درموردش بدونم. چرا اینجاست؟! خانوادهاش کجاان؟!
همچنان علاقهای نداشت بپرسد مقصود عمویش از پرسیدن این سؤالات چیست. دستی به ته ریشهایش کشید و زبان به گفتن دروغ مصلحتی باز کرد.
– پدرش مرحوم شده، مادر و برادرش تهران نیستن.
فخرالملوک خیرهی حاج جعفر ماند و او رو به امیرحافظ گفت:
– میدونم الان وقت مناسبی نیست، فقط در حد پرسیدنه میخوام بدونم اگر این خانوم نامزدی چیزی داره فراتر از این نرم.
ابروهای امیرحافظ در هم رفت و لب زد:
– متوجه منظورتون نمیشم حاج عمو!
اتفاقاً متوجه میشد، خوب هم فهمیده بود حرف عمویش چیست.
– حسام چند روزیه که اصرار داشت درموردش سؤال بپرسم و تحقیق کنم، این بچه هم چندساله بهش هرکیو معرفی میکنیم میگه نه که نه، گذاشت گذاشت درست این روزا دلش رفته برای همین آناشید خانوم!
امیرحافظ حس کرد چیزی در مغزش تکان خورد. حسی به او نداشت، به نظر خودش تنها حسی که بود مسئولیت پذیری و وفای به عهد بود اما برای غیرتش سنگین تمام شدهبود که پسرعمویش دل به دختری بدهد که حالا چه از سر اجبار و چه به هر دلیل دیگری، محرم او بود.
مکثی کرد که باعث شد عمویش بپرسد:
– چیزی شده حاجی؟!
نگاهش را به آناشید داد. در آشپزخانه سرگرم کار شدهبود. زمزمه کرد:
– خودم با حسام صحبت میکنم.
حاج جعفر اصرار کرد:
– خب اگه بحثیه به من بگو عموجان.
فخرالملوک لب باز کرد و گفت:
– حالا به من ربطی نداره حاج آقا، صلاح مملکت خویش خسروان دانند ولی خانوادهی ما کجا و این دختر کجا؟!
امیرحافظ صدایش زد:
– مادر!
شانه بالا انداخت.
– چیه؟! بیراه نمیگم که، از قدیمم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز. این دختر از سطح پایین جامعه رو چه به خانوادهی کُهبُد؟!
خبر نداشت همان دختر فرزند امیرحسین را در رحمش حمل میکند و همسر صیغهای و مخفیانهی امیرحافظ است و حالا برای حسام حرص و جوش میخورد!
حرفش به مذاق حاج جعفر هم خوش نیامده بود که گفت:
– زنداداش این چه حرفیه؟! مگه پولدار بودن و فقیر بودن، انسانیت آدما رو تعیین میکنه؟!
تازه به نظر من که اگر آدم بتونی با خانوادهای که سطح پایینتر از خودش هست وصلت کنه، ثواب هم داره.
فخرالملوک تکیه زده به عصایش ایستاد، پشت چمشی برایش نازک کرد و لب زد:
– خود دانید ولی اگر من بودم صد سال دست روی همچین دختری برای پسرم نمیذاشتم!
امیرحافظ نفسش را کلافه بیرون و سرش را تکان داد.
فخرالملوک با کنایه ادامه داد:
– ولی همونطور که خودتونم گفتید، امروز وقت مناسبی برای این حرفا نیست. ما هنوز سیاه به تن داریم، مراسم چهلم داریم و از عزا در نیومدیم. حالا این وسط حسامِ شما، همون موقعی که ما با دل داغ دیده داشتیم آتیش میگرفتیم و میزدیم توی سر و صورت خودمون، دل بسته به این دختر، یه بحث جداست!
حاج جعفر از ترس این که بحث کش نیاید گفت:
– درسته زنداداش حق با شماست، ماام که نخواستیم الان دادار و دودور راه بندازیم. در حد چندتا سؤال که فقط بدونم میشه…
امیرحافظ حرفش را قطع کرد.
– عرض کردم حاج عمو، من با حسام صحبت میکنم.
گفت و دیگر منتظر نماند تا عمویش چیزی بگوید، سمت آشپزخانه رفت، داخل شد و رو به آناشید که چند ظرف مانده در ظرفشویی را میشست گفت:
– ماشین ظرفشویی برای چیه پس؟!
سمتش چرخید.
– چیزی نیست حاج آقا، چند تا دونه فنجونه.
اخم کرد، حرصش از حسام بود اما رو به او توپید:
– کار نکن شما، میشه خواهش کنم امروز بمونی توی اتاق و آفتابی هم نشی بین مهونا؟!
#part134
مبهوت مانده نگاهش کرد. امیرحافظ جلوتر رفت، شیر آب را بست و با صدایی کنترل شده و آرام گفت:
– میشه؟!
آناشید آرام پرسید:
– چیزی شده حاج آقا؟! خطایی ازم سر زده؟ مادرتون چیزی گفتن؟ یا… یا حاج عموتون؟!
دست پشت گردنش گذاشت و کمی آن را ماساژ داد.
– نه کسی چیزی نگفته، فقط نمیخوام توی جمع باشی!
بغض کرد و با صدایی لرزان گفت:
– حاج آقا من عیب و ایرادی دارم؟! یعنی… یعنی کسر شأنم پیش اقوامتون که میخواید دیده نشم؟!
اخمش غلیظتر شد. بغض دخترک عصبیاش میکرد.
زمزمهوار گفت:
– آخه این چه حرفیه که میزنی؟! چرا تا تقی به توقی میخوره بغض میکنی؟! این همه غصه و ناراحتی روی اون بچه تأثیر نداره؟!
خودش پاسخ خودش را داد.
– به خدا که تأثیر داره. اصلاً من گفتم شما عیب و ایرادی داری؟! چرا حرف میذاری توی دهن من آنا خانوم؟!
سرش را پایین انداخت و آرام جواب داد:
– آخه شما یه طوری گفتید که من… خب من همچین فکری کردم.
پیشانیاش را میان انگشتانش فشرد. سرش از شدت درد داشت منفجر میشد و چشمهایش میسوخت.
پیش از پایین آمدنش با صدای داد شیما به اتاق برگشته و با هم بحث کردهبودند. شیما شاکی از توجه کردن امیرحافظ به آناشید، هشدار دادهبود که بار دیگر اگر متوجه چنین چیزی شود، بی چون و چرا آناشید را از خانه بیرون میاندازد!
گاهی درک شیما زیادی برایش سخت میشد و حالا ایستاده مقابل آن دخترک باید چه میکرد؟!
نازش را میکشید که ناخواسته ناراحتش کرده؟! میگفت تو عیب و ایرادی نداری فقط بودنت در جایی که حسام هست، درست نیست؟!
دهان باز کرد که چیزی بگوید اما دید که زهره نزدیک آشپزخانه میشود. فاصله گرفت، لیوان برداشت و قبل از اینکه از آبسردکن یخچال آب بردارد، گفت:
– یه مسئلهی کوچیکه فقط، الان نمیتونم توضیح بدم و میخوام درک کنی. خواهش میکنم برو بالا.
– اما شیماخانوم، ناراحت میشن اگر کار نکنم!
دخترک انگار زبانش را نمیفهمید. از حسام شاکی بود، از مادرش شاکی بود، از شیما، از عمویش، از برادرش و از تمام دنیا.
سمت او چرخید و تمام حرصش را در یک جمله به زبان آورد.
– به درک که ناراحت میشه.
اینم تلافی حسامو باباشو سر آناشید خالی میکنه خوبه شیما برسه بهشون که دارن پچ پچ میکنن دیگه بدتر همه چی بهم میریزه
آنا و حافظ کنارهم خیلی قشنگن اگر شیما وبقیه ایی وجود نداشت