رمان آناشید پارت ۴۴

4.4
(153)

 

 

 

ذهنش درگیر شده‌بود، درگیر همان چیزی که امیرحافظ گفته‌بود مسئله‌ی کوچکی‌ست. مغزش داشت خورده می‌شد، نمی‌دانست چرا باز هم باید در آن چهار دیواری بماند، سر و صداها از طبقه‌ی پایین بیش‌تر می‌شد و مشخص بود که مهمان‌ها آمده‌اند.

 

نمی‌دانست چه‌طور باید این روزهای کسالت‌بار را تاب بیاورد. حتی اگر می‌توانست با رفتارهای سرد افراد آن خانه کنار بیاید، دیگر نمی‌توانست آن همه منفعل بودن را تحمل کند. خسته‌ شده‌بود، چشم‌ انتظار بودن کلافه‌اش کرده‌بود. چشم انتظارِ گذشتن آن روزها بود.

 

از این‌که ذوق و شوق تولد جنینش را صرفاً برای آزاد شدن برادرش داشت، از این‌که روزشمارش برای دیدن افشین بود، وجدانش ناراحت می‌شد. ادعا داشت حسی به فرزندش ندارد اما با این‌حال، در اعماق وجودش، جایی میان قلبش انگار او را دوست داشت!

 

کنار پنجره‌ ایستاده‌بود، خیره‌ی مردهای سیاهپوش بود که در باغ بودند. زندگی‌ و روزهایی که پشت سر گذاشته‌بود را مرور می‌کرد. دائم در این فکر بود که می‌تواند کاری بکند تا اوضاع کمی برایش راحت‌تر شود یا نه؟!

اما در نهایت به یک جواب رسید “نه”! با آن شرایط جسمی شدنی نبود و حالا تنها کاری که می‌توانست بکند تا کم‌تر احساس غم‌زدگی داشته باشد، خواندن کتابی بود که روز قبل ازحانیه به امانت گرفته‌بود.

 

* * *

 

پس از اتمام مراسم در تالار، سمت بهشت زهرا حرکت کرده‌بودند. امیرحافظ ایستاده کنار مزار پدرش، خیره‌ی عکس روی سنگ سفید مرمرش مانده‌بود. چهل روزِ سخت را از سر گذرانده‌بودند. عجیب دلتنگ پدرش بود و بدتر از فوت پدرش، تمام آن مدت جای خالی امیرحسین مثل خار در چشم‌هایش فرو رفته‌بود.

 

تسلیت مهمان‌ها را پاسخ می‌داد و از آمدنشان تشکر می‌کرد. در آن میان کسی مقابلش ظاهر شد که به وضوح تعجب کرد و جا خورد.

 

مرد مقابلش کاملاً متشخص و با احترام تسلیت گفت، عذرخواهی کرد که روزهای قبل نتوانسته برای تشییع جنازه و مراسم ختم بیاید.

 

امیرحافظ خودش و چشم‌های متعجبش را جمع و جور کرد و پاسخ داد:

 

– خواهش می‌کنم فاضل جان این چه حرفیه، لطف کردی، انشاالله توی شادی‌هاتون جبران کنم.

 

و بعد مقابل نگاه مبهوت امیرحافظ، کنار سنگ قبر نشست و فاتحه خواند.

 

مانده بود پس از ده سال کینه و کدورت او آن‌جا چه کار می‌کرد؟! فاضل، پسرخاله‌ی شیما!

 

 

 

 

 

اطرافشان که کمی خلوت شد، امیرحافظ کنار شیما رفت و متعجب با صدایی آرام پرسید:

 

– خاله‌ات هم اومده بودن؟!

 

– نه، چه‌طور؟!

 

ابروهایس بالا‌ پرید.

 

– فاضل رو دیدم خیلی تعجب کردم.

 

شیما شانه بالا انداخت.

 

– تعجب چرا؟!

 

– خب اصلاً چرا اومده بود؟! اومدنش عجیب بود.

 

شیما اخم کرد و جواب داد:

 

– وا! اومده بوده که بهت احترام بذاره، ارزش قائل شده، دستشم درد نکنه.‌ جای تشکر می‌گی چرا اومده؟!

 

امیرحافظ نگاه چپ‌چپی سمتش انداخت و گفت:

 

– بله من خودم تشکر هم کردم، فقط عجیبه دیگه، عجیب نیست؟! ده سال هرجا که ما بودیم خانواده‌ی خاله‌ات، علی‌الخصوص فاضل، پا نمی‌ذاشتن، حالا این‌که یهویی اومده بهشت زهرا…

 

مکث کرد و شانه بالا انداخت.

 

– درست می‌گی، دستش هم درد نکنه که اومده، به هرحال من که کینه‌ای نداشتم.

 

شیما هم لبخندی کمرنگ زد و گفت:

 

– کمک عمه می‌کنم تا ماشین بیاد.

 

– مرسی خانومم.

 

سمت امیرحافظ چرخید و گفت:

 

– راستی ممنونم که به‌ اون‌ دختره گفتی نیاد.

 

دستی به صورتش کشید و سرش را تکان داد.

 

– خواهش می‌کنم.

 

با یادآوری تنها بودن آناشید در خانه نگاهش را همان اطراف چرخاند. چشمش به حسام افتاد و صدایش زد:

 

– حسام جان؟!

 

چند قدم جلوتر بود. خودش را به امیرحافظ رساند.

 

– جانم حاجی؟

 

– رفتیم خونه یادم بنداز باهات صحبت کنم.

 

 

* * *

شام را خورده‌بودند، هنوز سر میز بودند که به آناشید پیام داد:

 

– حالت خوبه آنا خانوم؟ شامِت رو خوردی؟

 

پاسخی دریافت نکرد. از صبح او را ندیده بود و حس می‌کرد کلافه شده.

 

شیما صدایش زد:

 

– حافظ جان؟

 

نگاه منتظرش را از صفحه‌ی چتش با آناشید جدا و گوشی را قفل کرد.

 

– جانم؟!

 

– آقا حسام شما رو صدا می‌زنه، حواست کجاست؟!

 

حواسش پیش آناشید بود، فکرش یک‌جا متمرکز نمی‌شد و روحش انگار میان آن همه احساسات متناقض زندانی بود.

 

سمت حسام چرخید.

 

– بله؟!

 

اشاره به در کرد.

 

– تشریف می‌آرید؟!

 

صندلی را عقب داد و از پشت میز بلند شد و همراه حسام راهی باغ شدند.

 

ایستاده مقابل هم بودند. حسام پیش دستی کرد و قبل از این‌که امیرحافظ چیزی بگوید، گفت:

 

– می‌دونم که گفتید کارم دارید اما قبلش یه چیزی رو بگم بهتون. راستش… راستش حاجی، نمی‌دونم بابا به شما گفتن یا نه…

 

امیرحافظ حرص و عصبانیتِ ناخواسته‌اش را پشت لبخندی مخفی کرد. فشار خونش داشت بالا می‌رفت اما با حفظ ظاهر پرسید:

 

– چی رو؟!

 

– راستش دلم پیش این خانوم ک پرستار زنعموان گیر کرده حاجی.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 153

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
1 روز قبل

خیلی کم بود

خواننده رمان
1 روز قبل

دو پارته رو همین یه تکه خواستگاری حسام مونده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x