آ
دست به پیشانیاش کشید. حسام یک نفس حرفش را زد:
– من مسئله رو با بابا در جریان گذاشتم گفتن باشه برای بعد از چهلم خان عمو، ولی خب… دله دیگه، حساب کتاب حالیاش نمیشه! بابا گفتن از شما میپرسن، حالا نمیدونم دیگه حرفی زدن یا نه ولی اگر میشه آدرس خونوادهاش رو لطف کنید که فقط بریم حرف بزنیم و مزهی دهنشونو بفهمیم!
پاهاش به زمین چسبیدهبود! دل پسر عمویش گیر آناشید بود. دختری که کسی نمیدانست محرم اوست! خیره خیره به حسام نگاه کرد و گفت:
– بله حاج عمو گفتن، اتفاقاً میخواستم در همین مورد باهات حرف بزنم و بگم که ایشون قصد ازدواج ندارن.
حسام کمی سرخ و سفید شد اما از تک و تا نیفتاد و لبخندی زد.
– قربونت حاجی، شما از کجا میدونید آخه؟!
کلافه شدهبود. آناشید را از او خواستگاری میکرد. حسام، رفیق گرمابه و گلستانش! اگر کس دیگری بود مشتی حوالهی صورتش میکرد اما حالا دست مشت شدهاش را کنارش نگه داشته بود و با کنترل خشم گفت:
– میدونم دیگه برادر من، دور این خانوم رو خط بکش!
– آخه حاجی هم ثواب داره دست خانوادهای که سطحشون از خودمون پایینتره رو بگیریم هم…
عصبی میان حرفش پرید:
– حالا نمیدونم شما و حاج عمو چرا بند کردید به ثواب برسید اونم از همین طریقِ وصلت کردن!
خون داشت خونش را موقع گفتن این حرفها میخورد. نتوانست کنایه نزند و تند و تیزتر گفت:
– این همه راه برای ثواب هست و این همه دختر توی این شهر، توی این مملکت. دست گذاشتی روی این خانوم چرا؟!
کمی تعجب کردهبود، این رفتار امیرحافظ برایش ناشناختهبود.
– خب حاجی چرا نداره که!
خندید و ادامه داد:
– خیلی دختر خوبیه و ماشالا هزار ماشالا از نظر چهره هم…
دیگر طاقت نیاورد، انگار خون به مغزش نرسید و در یک حرکت یقهی پیراهن حسام را در مشت گرفت و گفت:
– گفتم دورشو خط بکش بی چون و چرا بگو چشم.
– آخه حاجی…
– دیگه تا وقتی که این دختر پرستار مادره پاتو سمت خونهی ما نمیذاری!
– حاجی یقه رو ول کن، چرا آخه؟! بعد عمری من از یه دختر خوش اومده!
خون جلوی چشمهایش را گرفت! حسام را به دیوار کوبید.
– دهنتو ببند حسام!
– حاجی!
– حاجی و زهرمار، اصلاً تو غلط کردی توی خونهی ما چشمت هرز چرخیده رو دختری که اینجا امانته!
– به ولای علی نیتم خیره.
خیلی سخت تلاش میکرد که هوار نکشد اما از پشت دندانهایش غرید:
– حسام خدا شاهده یه کلوم دیگه بشنوم نون و نمک و نسبت خونی رو میذارم زیر پا.
و بعد طوری رهایش کرد که سکندری خورد و عقب عقب رفت.
حسام با دهانی باز مانده و مردمکهایی گشاد شده، دست سمت یقهی پیراهنش برد و آن را مرتب کرد. بزاق دهانش را بلعید و امیرحافظ درحالی که پیشانیاش را محکم میان انگشتانش فشار میداد، شروع به عصبی راه رفتن کرد.
متوقف شد و رو به حسام که دو سه دقیقهای میشد در سکوت نگاهش میکرد، دستش را در هوا تکان داد و توپید:
– چیه؟! انتظار معذرتخواهی که نداری!
دلخور بود اما سر پایین انداخت و گفت:
– نه حاجی، ولی کاش فقط یه جواب درست حسابی…
حرفش را برید و گفت:
– اینطور در نظر بگیر که نامزد داره و تمام.
دیگر نایستاد تا با حسام حرف بزند، چند نفس عمیق کشید و بعد داخل خانه شد.
خدا خدا میکرد مهمانها بروند تا بتواند به آناشید سر بزند. منتظر باز هم به صفحهی گوشیاش نگاه کرد اما پاسخی نیامدهبود.
یک ساعت بعد، خانه خالی شدهبود. زهره خانه را جارو میزد و محدثه میزها را تمیز میکرد.
امیرحافظ نشسته کنار مادرش به درد و دلهایش گوش میداد اما حواسش سمت زهره رفت که غر میزد:
– دیدی چه دختره زرنگه؟! دوازده شب شد، صبح دو تا استکان آب زد و رفت که رفت.
میان حرف مادرش گفت:
– مادر ببخشید یه لحظه.
فخرالملوک آه کشید و خیره به عکس بزرگ حاج اکبر ماند.
امیرحافظ سمت زهره رفت. سایهاش باعث شد که او سر بالا بگیرد.
امیرحافظ دست دراز کرد و با ابروهایی در هم گره شده گفت:
– بده به من زهره خانوم.
نگاهش به فرش بود و نگاه زهره ترسیده و متعجب، به او.
– وای نه حاج آقا خاک بر سرم، چرا بدم به شما؟!
سر بالا گرفت و سعی کرد به خودش مسلط باشد و خستگی آن روز و بحثش با حسام را فراموش کند و تندخویی نکند، آرام گفت:
– مگه خسته نشدی زهره خانوم؟ یا جارو رو بده به من، یا برو بخواب بذار برای فردا.
– نه الان تموم میشه حاج آقا.
اخمش غلیظتر شد.
– خب شما که داری کارِتو میکنی چیکار به اون بنده خدا داری؟!
زهره لبش را گزید و امیرحافظ گفت:
– میشه کاری به کارش نداشته باشی؟ فکر کن اصلاً اینجا نیست! نمیفهمم چرا همه توی این خونه با اون دختر بیچاره مشکل دارن!
فخرالملوک چشم از عکس گرفت و پیش از اینکه زهره چیزی بگوید، گفت:
– کسی باهاش مشکلی نداره حاجیجان، ولی کاش ما بفهمیم شما چرا انقدر براش دل میسوزونی؟!
این بحثِ بیفایده، تبدیل به تکراریترین بحث میانشان شدهبود.
لبخندی کمرنگ زد.
– مادر، شما خودتون هم خوب میدونید که همه جز حانیه با آنا خانوم مشکل دارن.
محدثه با لحنی ساده و مهربان گفت:
– منم دوسِش دارم بهخدا، دختر خوبیه.
زهره برایش چشم دَراند و فخرالملوک از امیرحافظ پرسید:
– حالا پیشنهادی که عموت دادو چیکار میکنی؟! به دختره میگی؟! من که میگم اصلاً نگو و به روی خودتم نیار. والا پس فردا توی زندگیشون تقی به توقی بخوره ما رو واسطه میبینن و مقصر میشیم، دخترهام که مریض احواله هیچ معلوم نیست چش هست!
زمزمه کرد:
– مادر شما چی رو به چی ربط میدید؟! نه من چیزی به آنا خانوم نمیگم، شما هم نگید.
و فکر کرد بهتر است قبل از محدثه و زهره بالا برود و سری به آناشید بزند.
«شببهخیر» را گفت و سمت پلهها رفت.
از صدای صحبت کردن شیما فهمید که تلفنی با کسی حرف میزند و خیالش که آسوده شد، پشت در اتاق رفت، چند تقه به آن زد و لحظهای بعد، آناشید با رنگ و رویی پریده که در آن بلوز مشکی رنگ صورتش سفیدتر هم دیده میشد، در را به رویش باز کرد.
انتظار نداشت امیرحافظ پشت در باشد، معذب لبش را گزید و قدمی عقب گذاشت. نمیتوانست دلخوریِ نشسته در نگاهش را پنهان کند و گفت:
– سلام حاج آقا.
دست به سینه به چهارچوب در تکیه زد و جواب داد:
– علیک سلام، شما چرا جواب پیام نمیدی؟!
مثل یک دختر بچهی خطاکار نگاه به امیرحافظ انداخت.
– من… من گوشیمو ندیدم، کتاب میخوندم.
امیرحافظ خیره خیره نگاهش کرد و گفت:
– ایشالا که همینطوره و واقعاً گوشی رو ندیدی! ولی خب، نمیگی آدم میمونه توی دل نگرانی و اضطراب؟!
سرش را پایین انداخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.
– دل نگرانی چرا حاج آقا؟! من که کل روز رو حبس شده توی این اتاق بودم.
تلختر ادامه داد:
– نگران نباشید، مواظب بچه هستم، سالم بهتون تحویلش میدم.
شقیقههایس تیر کشید و انگار جملهاش را بیاراده به زبان راند و گفت:
– نگران خودت بودم نه بچه!
عجب حافظیه
واقعا پارت گذاری تمام رمانا افتضاح شده دلیل خاصی داره یا عادت شده
زودتر به مامانش بگه شاید یکم نسبت بهش مهربون شد