امیرحافظ صندلی را عقب کشید و گفت:
– چرا اینجا؟ کافه بهتر نبود؟
آناشید سر بالا انداخت و صادقانه گفت:
– نه، آخه حس میکنم بستنیهای این ویتامینهها خوشمزهتره.
امیرحافظ خندهاش را فرو خورد و گفت:
– بستنی چی بگیرم برات؟ شکلاتی؟ وانیلی؟ میوهای؟ معجونم میگیرم.
فوراً حرف او را برید.
– نه حاج آقا، نمیخوام.
– فالوده هم دارهها، بگیرم برات با بستنی؟ دوست نداری؟
نمیدانست چرا اما حس میکرد در رفتار امیرحافظ یک مدل ذوق و شوق میبیند، چیزی شبیه همان حسی که دفعهی قبل، وقتی گفتهبود هوس دونات کرده.
کمی متعجب به امیرحافظ نگاه کرد و لب زد:
– نه حاج آقا، من دلم بستنیقیفی میخواد!
امیرحافظ خیره نگاهش کرد.
– مطمئنی؟
– بله حاج آقا.
دست پشت گردنش کشید.
– ایبابا، چرا ویارات انقدر کمخرجه؟ الان میگیرم.
رفت و چندثانیهی بعد برگشت و گفت:
– پاشو آناخانوم، پاشو.
– وا! چرا حاج آقا؟
– میگه دستگاهش خرابه، بریم من از یه جای دیگه برات بستنی قیفی میگیرم.
لبخندی زد و گفت:
– میخواید نریم؟ اگر سختتونه همینجا یه چیزی بخوریم و…
اخمی کرد و کیف آناشید را از روی میز برداشت.
– نه سختم نیست، بریم.
خیابان فرعی تنگ بود و ترافیک و جای پارک هم پیدا نمیشد.
ماشین را در کوچهای پارک کرد و گفت:
– سر دوتا کوچه بالاتر یه ماستبندی بود، فکر کنم بستنی قیفی هم داشت. میشینی توی ماشین برم و بیام؟
دلش کمی قدم زدن میخواست، کمی بدون فکر و خیال دیدن مغازهها و جنب و جوش مردم را.
– میشه منم بیام؟
– هوا سرده آخه، سرما نخوری.
– نه، خوبه، میآم باهاتون.
پیاده شد و شانه به شانهی امیرحافظ راه رفت.
وقتی به شیما فکر نمیکرد، وقتی به پدر جنینش فکر نمیکرد، به مادرش، به افشین، به فخرالملوک و زهره، به مشکلات زندگیاش، و فقط در سرمای دم غروب بهمن ماه، کنار امیرحافظ در سکوت و بدون هیچ حرفی راه میرفت، احساس میکرد زندگی برای او هم جریان دارد. احساس میکرد هنوز زنده است، یک گرمای خفیف و حس خوشی زیر پوستش میدوید.
امیرحافظ با دو بستنی قیفی دو رنگ وانیلی و شکلاتیِ تزئین شده با سس شکلاتی سمتش چرخید و گفت:
– خدمت شما.
چشمهایش برق زد و یکی را از دست او گرفت.
– مرسی ممنونم.
– نوشجانت.
چشم آناشید کمی آنطرفتر، در میدانی که میان خیابان بود و نیمکتهای سنگی داشت افتاد. لب زد:
– میشه بریم اونجا بشینیم حاج آقا؟!
آنــــــاشــــــــید
نگاه به نیمرخ خندان آناشید انداخت.
این دختر زیادی ساده و بیآلایش بود و در عین حال زیادی پیچیده! طی چندساعت اخیر که کنارش بود، چندین حال و رفتار متفاوت داشت.
عصبانی شدهبود، گریه کردهبود، مادرش را دیده و خندیدهبود، گفتهبود سبک شده و حالش بهتر است و اما وقتی از ملاقات برادرش برگشتهبود، انگار کوهی از غم بر شانههایش سنگینی میکرد و غصه درون چشمهایش لانه کردهبود و حالا… حالا با یک بستنی در دستش، لبخند میزد و اشاره به نیمکتهای سنگی در میدان میکرد.
دستش را با فاصله پشت کمر آناشید نگه داشت و بدون اینکه با او تماسی پیدا کند، برای اینکه مبادا کسی برخوردی با او داشته باشد نگهداشت و گفت:
– آره بریم.
کنار هم نشستهبودند، چشمهایش را از طعم دوست داشتنی بستنی بستهبود و فارغ از هرگونه فکر و خیالی میخواست شیرینیاش را با همهی وجود حس کند. طعم دوست داشتنی وانیل و کاکائو، برای دقایقی هرچند کوتاه، حواسش را از همهی اتفاقات پرت کردهبودند.
همهی آن چند دقیقه که او با لذت بستنیاش را میخورد، امیرحافظ هم بیاراده و با لذت نگاهش میکرد.
دست پیش برد و بدون اینکه فکر کرد گوشهی لب آناشید را از اندک شکلاتی که آنجا ماندهبود، با سر انگشت شستش پاک کرد.
آناشید چرخید و متعجب نگاهش کرد و امیرحافظ انگار با نگاه او تازه به خودش آمدهبود که به روبهرو چرخید و گفت:
– هوم، بستنیاش مزهی شیر تازه میده، خوشمزهست.
هنوز شوکه از برخورد دست او با کنار لبش بود و آرام گفت:
– شما که چیزی نخوردید حاج آقا! بستنیتون هم داره آب میشه.
راست میگفت، چیزی از آن نخورده و مشغول تماشای آناشید بود! داشت در ذهنش او را با شیما مقایسه میکرد. اینکه طی ده سال
زندگی مشترکشان چندبار در چنین جایی نشستهاند؟ چندبار جز رستورانهای لاکچریِ مورد پسند شیما رفتهاند؟ چندبار حس کرده که
انگار… انگار چیزی فراترِ از خودش است؟! فراتر از حاج امیرحافظ کُهبُد بودن! کنار آناشید، کنار این پیچیدگی و سادگیاش که پارادوکس
عجیبی داشت، انگار از کالبدش خارج شدهبود و با خودش فکر کرد در آن لحظه، درست همان ثانیه، اولین بار است که چنین حسی را تجربه میکند!
شیما که گرفت پارت کرد اونوقت مبفهمی حاجی جون😂😂😂😂
حاج آقا هم داره عاشق میشه