دکتر نگاه مبهوتش را میان شیما، امیرحافظ و آناشید که ماتشان برده بود، جابهجا کرد.
شیما به تندی نفس میکشید و لبخندی عصبی روی لب داشت.
دکتر متوجه اوضاع متشنج بینشان شد و با این حال برای شکستن سکوت چند ثانیهای که بسیار سنگین بود گفت:
– عزیزم اگر از بیمارهای دیگه هستید باید صبر کنید که ایشون بیرون بیان اگر هم از بستگانشون هستید…
شیما میان حرف دکتر با صدای بلند قهقهه زد و گفت:
– بله خانم دکتر اتفاقاً از بستگانشونم. داشتم صداتونو میشنیدم، پشت در بودم. به آقای پدر تبریک میگفتید، درسته؟!
دکتر سوالی نگاهش کرد.
امیرحافظ لب زد:
– شیما توضیح میدم.
اما شیما با چند گام خودش را به آناشید که مثل یک مجسمه روی تخت خشکش زده بود رساند، دستمال کاغذی را محکم روی پوست شکم او کشید و رو به دکتر گفت:
– من میشم زن بابای بچهای که تو شکم این خانومه.
گردنش را کج کرد، نگاهش را میان آناشید که پوستش به سفیدی میزد و امیرحافظِ کبود شده جابهجا کرد و گفت:
– هوم؟ درسته دیگه؟ مگه نه حافظ جان؟ تو باباشی، اینطور نیست؟
امیرحافظ چشم بست و لب زد:
– شیما حرف میزنیم.
شیما خندید.
– وقتی تو باباش باشی منم میشم زن باباش.
رو به دکتر کرد.
– پسره نه؟
تپشهای قلب امیرحافظ آنقدر تند شدهبود که باید برای بلعیدن هوا تقلا میکرد.
– بس کن.
آناشید در سکوت بیصدا اشک میریخت.
در باز بود و همهی مریضها کنجکاو شده مقابل اتاق تجمع کرده بودند.
امیر حافظ لب زد:
– شیما… شیما خانوم، میریم صحبت میکنیم.
شیما اما بیتوجه به امیرحافظ دستمال کاغذی را محکمتر روی پوست شکم آناشید کشید و گفت:
– حرفی هم باقی مونده عزیزم؟ همه چیز کامل و واضح و مشخصه.
چشمش به پوست قرمز شدهی شکم آناشید افتاد و مچ شیما را گرفت و از پشت دندانهای برهم کلید شدهاش غرید:
– بس کن! داری آبروریزی میکنی.
شیما دستش را از دست او بیرون کشبد با صدای بلند داد زد:
– من دارم آبروریزی میکنم یا تو؟
رو به افراد بیرون از اتاق کرد و داد زد:
– شماها بگید، همتون زنید حرف منو خوب میفهمید. بچهدار نشدنمون، هفت ماه خونه نبودنم، به آقا این مجوزو داده که بره این عفریته رو حامله کنه؟!
آناشید وحشتزده سعی کرد نیمخیز شود و بنشیند. اما انگار تمام عضلات تنش گرفتهبود.
تنها واکنشی که توانست از خودش نشان دهد گذاشتن دستش مقابل شکمش بود. صدای پچپچ و نگاههای سنگین مریضها داشت عذابش میداد.
دکتر متوجه تقلایش برای نشستن شد. با ابروهایی گره خورده سمتش رفت. حتی نگاه دکتر هم دیگر مثل دقایق قبل نبود.
شیما مشت به کتف امیرحافظ کوبید و گفت:
– ده سال برای من عقیم بودی، به این هرزهی زندگی خرابکن که رسیدی زرتی پسر برات حامله شد؟! صبر میکردی حافظ، صبر میکردی یه کم، انقدر زده بودی بالا و داغ کرده بودی؟!
داد زد:
– شیما دهنتو ببند داری مزخرف میگی.
دکتر دست پشت گردن آناشید گذاشت و حینی که کمکش میکرد تا بتواند بنشیند آرام گفت:
- اینکه زندگیات رو روی خرابههای زندگی یک زن دیگه بسازی عاقبت خوشی نداره.
اشک بیوقفه از صورتش پایین میریخت. دهانش مثل یک ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته شد اما نتوانست چیزی بگوید. نتوانست بگوید که قضاوتش اشتباه است. همهچیز طوری نشان داده میشد که انگار شیما راست میگفت و دفاع بیفایده بود.
روی تخت نشست، صدای جیغهای شیما در گوشش پیچید.
– حافظ خیلی آشغالی، خیلی.
برگهای از کیفش بیرون آورد و آن را به صورت امیرحافظ کوبید.
– حیوون عوضی، تو که ده سال صبر کرده بودی یه کم دیگه دندون رو جیگر میذاشتی.
امیرحافظ مات به برگه خیره ماند و شیما جیغ کشید.
– من حاملهام کثافت!
در یک حرکت موهای بیرون ریخته از شال آناشید را در دست گرفت، از ریشه کشیدشان و جیغ زد:
– روی زندگی من خراب شدی ج.ن.د.ه؟! من حاملهام، میفهمی؟ من حاملهام!
از امیر حافظ حامله نیست ولی😅
بهتر که شیما حاملست و حاملگی آناشید هم لو رفت حالا میتونه بره بگه بچه مال امیرحسین بوده
بچه ی آناشید مال حافظ نیست صددرصد بچه ی پسر خاله ی آناشید که باهم قطع رابطه کرده بودن ولی واسه مراسم بابای حافظ اومد
دقیقا
بچه شیما منظورته چون اونی ک اومده واسه دعواشیماست
ببخشید نوشتم شیما نمیدونم چرا شده آناشید🤔؟ آره همین شیمای نکبت منظورمه