درد در پیشانیاش پیچید اما اهمیتی نداد.
گِل صورتش را پوشاندهبود، عاجز، درمانده و وحشتزده، به هر جان کندنی که بود سر از روی زمین بلند کرد.
ترسیده از اینکه مرد مزاحم پِیاش باشد میخواست بایستد و پا به فرار بگذارد.
اما دستی زیر بازویش نشست. گِل را از صورتش پاک کرد و پیش از اینکه اندک توانش را برای جیغ زدن هدر بدهد، نگاهش به صورت خانمی افتاد که نهایتاً سه چهار سالی از خودش بزرگتر بود.
گیج و مات و مبهوت نگاهش را اطراف چرخاند.
دختر که متوجه ترسش شده بود گفت:
– دیدم یکی دنبالت کرده، تا ترمز زدم فرار کرد.
بغضش در هم شکست و با صدای بلند زیر گریه زد. زبانش از کار افتاده بود، حتی نمیتوانست تشکر کند.
دختر ناشناس دست سمت کسی که ایستاده کنار ماشین بود دراز کرد و گفت:
– محیا اون بطری آبو بده.
سرش سمت زن سن بالاتر رفت که فوراً دستمال و بطری آب معدنی را برایشان آورد.
دختری که نامش محیا بود، روی دو زانو کنار آناشید نشست و گفت:
– نترس، چیزی نیست، ما کمکت میکنیم.
قدردان نگاهشان کرد، زبانش باز شد.
– مرسی، ببخشید واقعاً اگر نبودید…
هقهقش اجازه نداد ادامه دهد.
دختری که هنوز نامش را نمیدانست دستمال نمدار را روی صورتش کشید.
– خواهش میکنم، فدای سرت.
محیا نگاهی به او انداخت و گفت:
– ببین مهگل هی غر زدی گفتی زیاد موندیم سر مزار امین، یه صلاحی توش بود.
دختر جوانتر که مهگل نام داشت، دست زیر بازوی آناشید انداخت و گفت:
– سالگرد برادرمون بود، زیاد موندیم همیشه زودتر میریم، آخه عزیزم تو چرا تنها و بدون وسیله تا این ساعت موندی اینجا؟
اشکهایش شدت بیشتری گرفت. چه میگفت؟ که از بیپناهی به پدر مردهاش پناه آورده؟
دست روی شکمش گذاشت، با نگرانی لب زد:
– مواظب شکمم بودم ولی بچهام…
محیا دستش را کنار زد و متعجب گفت:
– وای حاملهای؟
سرش را تکان داد.
کمکش کردند تا بایستد و مهگل ترسیده گفت:
– بریم بیمارستانی جایی؟ میخوای با خانوادهات تماس بگیری؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
– نه فقط… فقط میخوام برم خونه. شما میتونید برام اسنپ بگیرید؟
مهگل اخمی کمرنگ کرد و جواب داد:
– بیا سوار شو میرسونیمت.
پیش از اینکه سوار ماشینشان شود گفت:
– من… من لباسام کثیف شده، صندلی ماشین…
محیا سمتش چرخید.
– بشین خواهش میکنم، این چه حرفیه؟
سوار شدند، آدرس را داد و سر به شیشه چسباند. هر دو دقیقه یکبار یکیشان حالش را میپرسید و اصرار داشتند که به درمانگاه یا بیمارستان بروند.
مخالفت کرد، همانطور هم شرمسار و خجالتزده بود که مزاحمشان شده. خیالش هم آسوده بود که فقط زانو و پیشانی و آرنجش درد میکند. دست روی شکمش کشید. برای هزارمین بار چند ساعت قبل را با خودش مرور میکرد. از برگشتن میترسید و چارهی دیگری هم نداشت.
نمیدانست باید چهطور با شیما روبهرو شود. نمیدانست تکلیف خودش، فرزندش، برادرش و مادرش حالا که شیما باردار شدهبود چه میشد؟!
وارد کوچه شدند، مهگل ماشین را نگه داشت و گفت:
– کمکت کنم پیاده بشی عزیزم؟
لبخندی زد که گوشهی لبش کش آمد و درد گرفت. تازه متوجه شد که انگار صورتش زیادی درد میکند.
– نه من واقعاً ازتون ممنونم. اگر نبودید نمیدونم اون بیشرف چه بلایی سرم میآورد، خیلی لطف کردید.
خداحافظی کرد و پیش از اینکه در را ببندد مهگا صدایش زد:
– وایسا عزیزم، اسمت هم بهمون نگفتی.
– آناشید.
ابروهایش بالا رفت.
– چه اسم قشنگی. شمارمو بهت میدم اگر زمانی کاری داشتی بهم زنگ بزن.
آناشید سرش را تکان داد.
– یک دنیا تشکر. لطفتونو فراموش نمیکنم.
کارتی را سمت آناشید گرفت و گفت:
– من و خواهرم یه شرکت خدماتی داریم شماره موبایلمم روشه.
چشمکی زد و گفت:
– برای نظافت هم اگر نیرو خواستید میفرستیم.
کارت را در دستش گرفت، در ماشین را بست و سمت در کوچک باغ رفت.
* دیگه تموم برین بخوابین فردا باید برین مدرسه 😌😌
خسته نباشی کاش پینار هم میذاشتی😜
برامایی که مدرسه مون خیلی وقته تموم شده بیشتربزارخب
آخه بیچاره آناشید🥺🥺