رمان آناشید پارت ۶۰

4.2
(152)

 

 

درد در پیشانی‌اش پیچید اما اهمیتی نداد.

گِل صورتش را پوشانده‌بود، عاجز، درمانده و وحشت‌زده، به هر جان کندنی که بود سر از روی زمین بلند کرد.

ترسیده از این‌که مرد مزاحم پِی‌اش باشد می‌خواست بایستد و پا به فرار بگذارد.

اما دستی زیر بازویش نشست. گِل را از صورتش پاک کرد و پیش از این‌که اندک توانش را برای جیغ زدن هدر بدهد، نگاهش به صورت خانمی افتاد که نهایتاً سه چهار سالی از خودش بزرگ‌تر بود.

 

گیج و مات و مبهوت نگاهش را اطراف چرخاند.

 

دختر که متوجه ترسش شده بود گفت:

 

– دیدم یکی دنبالت کرده، تا ترمز زدم فرار کرد.

 

بغضش در هم شکست و با صدای بلند زیر گریه زد. زبانش از کار افتاده بود، حتی نمی‌توانست تشکر کند.

 

دختر ناشناس دست سمت کسی که ایستاده کنار ماشین بود دراز کرد و گفت:

 

– محیا اون بطری آبو بده.

 

سرش سمت زن سن بالاتر رفت که فوراً دستمال و بطری آب معدنی را برایشان آورد.

 

دختری که نامش محیا‌ بود، روی دو زانو کنار آناشید نشست و گفت:

 

– نترس، چیزی نیست، ما کمکت می‌کنیم.

 

قدردان نگاهشان کرد، زبانش باز شد.

 

– مرسی، ببخشید واقعاً اگر نبودید…

 

هق‌هقش اجازه نداد ادامه دهد.

 

دختری که هنوز نامش را نمی‌دانست دستمال نم‌دار را روی صورتش کشید.

 

– خواهش می‌کنم، فدای سرت.

 

محیا نگاهی به او انداخت و گفت:

 

– ببین مهگل هی غر زدی گفتی زیاد موندیم سر مزار امین، یه صلاحی توش بود.

 

دختر جوان‌تر که مهگل نام داشت، دست زیر بازوی آناشید انداخت و گفت:

 

– سالگرد برادرمون بود، زیاد موندیم همیشه زودتر می‌ریم، آخه عزیزم تو چرا تنها و بدون وسیله تا این ساعت موندی این‌جا؟

 

اشک‌هایش شدت بیش‌تری گرفت. چه می‌گفت؟ که از بی‌پناهی به پدر مرده‌اش پناه آورده؟

 

دست روی شکمش گذاشت، با نگرانی لب زد:

 

– مواظب شکمم بودم ولی بچه‌ام…

 

محیا دستش را کنار زد و متعجب گفت:

 

– وای حامله‌ای؟

 

سرش را تکان داد.

 

کمکش کردند تا بایستد و مهگل ترسیده گفت:

 

– بریم بیمارستانی جایی؟ می‌خوای با خانواده‌ات تماس بگیری؟

 

سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

– نه فقط… فقط می‌خوام برم خونه. شما می‌تونید برام اسنپ بگیرید؟

 

مهگل اخمی کمرنگ کرد و جواب داد:

 

– بیا سوار شو می‌رسونیمت.

 

 

 

 

 

 

 

 

پیش از این‌که سوار ماشینشان شود گفت:

 

– من… من لباسام کثیف شده، صندلی ماشین…

 

محیا سمتش چرخید.

 

– بشین خواهش می‌کنم، این چه حرفیه؟

 

سوار شدند، آدرس را داد و سر به شیشه چسباند. هر دو دقیقه یک‌بار یکی‌شان حالش را می‌پرسید و اصرار داشتند که به درمانگاه یا بیمارستان بروند.

 

مخالفت کرد، همان‌طور هم شرمسار و خجالت‌زده بود که مزاحمشان شده. خیالش هم آسوده بود که فقط زانو و پیشانی و آرنجش درد می‌کند. دست روی شکمش کشید. برای هزارمین بار چند ساعت قبل را با خودش مرور می‌کرد. از برگشتن می‌ترسید و چاره‌ی دیگری هم نداشت.

نمی‌دانست باید چه‌طور با شیما روبه‌رو شود. نمی‌دانست تکلیف خودش، فرزندش، برادرش و مادرش حالا که شیما باردار شده‌بود چه می‌شد؟!

 

وارد کوچه شدند، مهگل ماشین را نگه داشت و گفت:

 

– کمکت کنم پیاده بشی عزیزم؟

 

لبخندی زد که گوشه‌ی لبش کش آمد و درد گرفت. تازه متوجه شد که انگار صورتش زیادی درد می‌کند.

 

– نه من واقعاً ازتون ممنونم. اگر نبودید نمی‌دونم اون بی‌شرف چه بلایی سرم می‌آورد، خیلی لطف کردید.

 

خداحافظی کرد و پیش از این‌که در را ببندد مهگا صدایش زد:

 

– وایسا عزیزم، اسمت هم بهمون نگفتی.

 

– آناشید.

 

ابروهایش بالا رفت.

 

– چه اسم قشنگی. شمارمو بهت می‌دم اگر زمانی کاری داشتی بهم زنگ بزن.

 

آناشید سرش را تکان داد.

 

– یک دنیا تشکر. لطفتونو فراموش نمی‌کنم.

 

کارتی را سمت آناشید گرفت و گفت:

 

– من و خواهرم یه شرکت خدماتی داریم شماره موبایلمم روشه‌.

 

چشمکی زد و گفت:

 

– برای نظافت هم اگر نیرو خواستید می‌فرستیم.

 

کارت را در دستش گرفت، در ماشین را بست و سمت در کوچک باغ رفت.

 

* دیگه تموم برین بخوابین فردا باید برین مدرسه 😌😌

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

خسته نباشی کاش پینار هم میذاشتی😜

Mahan M
3 روز قبل

برامایی که مدرسه مون خیلی وقته تموم شده بیشتربزارخب

نازنین مقدم
3 روز قبل

آخه بیچاره آناشید🥺🥺

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x