رمان آناشید پارت ۶۱

4.3
(173)

 

 

باران می‌بارید. کیفش را بالای سرش نگه داشت و دستش را روی زنگ گذاشت. لب دردناکش را میان دندان‌هایش گرفت. در باز شد و به محض وارد شدنش امیرحافظ را دید که با گام‌هایی بلند سمتش می‌آمد.

 

برافروختگی چهره‌اش حتی با فاصله و در نیمه تاریکیِ باغ هم مشخص بود. بر خلاف او، آناشید تنها توانسته بود دو قدم از در فاصله بگیرد و با دیدن امیرحافظ، ترسیده، خشکش زده بود!

 

فاصله‌شان که کم شد و امیرحافظ متوجه  صورت و وضعیت لباس‌های آناشید شد، مات ماند و لب زد:

 

– چی شده آنا خانوم؟!

 

یک ساعت قبل ناامید از پیدا کردن آناشید به خانه برگشته بودند، حتی داخل خانه هم نشده بود و تمام مدت را در باغ قدم زده‌بود‌ و هرچه عموفضلی دور و برش رفته و پرسیده‌بود چه شده که این‌طور مثل مرغ سر کنده در سرما و هوای بارانی در باغ مانده، چیزی نگفته بود!

 

شیما با سکوتی سنگین و بی‌ هیچ حرفی در سالن پذیرایی نشسته بود و سؤال‌های فخرالملوک که پرسیده‌بود:

 

– چی شده شیما جان؟ دعواتون شده؟ حاج امیرحافظ چرا نمی‌آد داخل؟ هوا سرده. این دختره کجاست؟

 

یا بی‌‌پاسخ گذاشته و یا جواب سر بالا داده‌بود.

 

منتظر بود تا همه‌چیز را در زمان مناسبش بیان کند!

 

قبل از رسیدن آناشید به خانه بود که حانیه از اتاقش بیرون آمد، از پله‌ها سرازیر شد و با نگرانی گفت:

 

– خبری از آناشید ندارید؟ گوشی‌اش خاموشه!

 

فخرالملوک اخمی کرد، چهره در هم کشید و لب زد:

 

– نه، حالا هرجا که باشه پیداش می‌شه. آدم قحط بود توام با این دختره دوست شدی؟!

 

معترض گفت:

 

– مامان! مشکل شما باهاش چیه؟ خیلی دختر ماه و نازنینه که!

 

صدای پوزخند شیما توجه هردوشان را جلب کرد. سرش را تکان داد و گفت:

 

– آره واقعاً ماهه!

 

قبل از این‌که بپرسد منظورش از جمله‌ی پر کنایه‌اش چیست، صدای زنگ آیفون بلند شد.

محدثه دکمه را زد و گفت:

 

– آناشیده.

 

حانیه پشت پنجره دوید، پرده را کنار زد و آناشید را دید که ثابت زیر باران ایستاده و امیرحافظ سمتش پا تند کرده!

 

 

13#part177

 

 

 

حانیه بی‌توجه به صدای فخرالملوک که گفت:

 

– بارون می‌آد لباست نازکه، نری بیرون!

 

از خانه بیرون رفت. حق داشت که تعجب کند، امیرحافظ به هیچ زنی جز او، مادرش و شیما این‌طور نزدیک نشده‌بود.

 

هم نگران بود و هم کنجکاو.

 

امیرحافظ قدمی جلوتر رفت. عصبانی بود، از این‌که بی‌توجه به خواهش‌ و تمنای او از مطب بیرون زده و درواقع فرار کرده‌بود داشت سکته می‌کرد!

 

اما پررنگ‌ترین حسش حالا عصبانیت نبود، نگرانی بود که باعث شد بی‌توجه به این‌که در باغ هستند و احتمالاً زیر چند نگاه، دست بالا برد، سر انگشتانش را آرام کنج راست پیشانی او کشید و انگشت شستش گوشه‌ی زخمی لبش را لمس کرد.

 

آناشید چشم بست و نفس در سینه‌ی امیرحافظ با دیدن او در آن وضعیت، گره خورد.

 

آناشید به التماس افتاد:

 

– حاج آقا درست نیست… لطفاً برید کنار! عموفضلی و حانیه دارن نگاهمون می‌کنن!

 

با ابروهایی که گره‌ی خورده‌بودند، نگاهش کرد، دست مشت کرد. سری به چپ و راست تکان داد و نفسش را سنگین از سینه بیرون راند.

 

نهایت سعی و تلاشش را به کار گرفته بود تا آرام باشد، تا صدای داد و فریادش بالا نرود.

 

 

برای تخلیه‌ی عصبانیت و دل آشوبه‌اش، دست مشت شده‌اش را به کف دست دیگرش کوبید.

یک بار، دوبار، سه بار و در نهایت نتوانست صدایش را پایین نگه دارد.

 

– منِ لامصب صدات نکردم؟ نگفتم وایسا؟ با شما نبودم نه؟ دست برا تاکسی بلند کردی و گفتی دربست؟

 

درحالی‌که حس می‌کرد هر آن ممکن است یکی از رگ‌های درون سرش پاره شود دندان بر هم سایید.

 

– دربست گرفتی و کجا رفتی که اینه حال و روزت؟

 

اشاره‌ای به صورت و لباس‌هایش کرد.

 

– کجا رفتی که اینه وضع صورت و لباسات؟

 

تنها صدایی که از آناشید می‌شنید، صدای بر هم خوردن دندان‌‌هایش بود و بس.

 

دوباره پرسید:

 

– کجا بودی؟ می‌دونی‌ هزار بار به اون گوشی کوفتی‌ات زنگ زدم؟ چرا جواب ندادی؟ چرا بعدش خاموش کردی؟!

 

باز هم لرزید، از ترسِ خشمِ مردی که تا این حد برافروخته بود! از سرما و خیسی لباس‌هایش.

 

امیرحافظ داد زد:

 

– جواب منو بده، مگه باهات حرف نمی‌زنم آنا؟!

 

 

 

 

 

اولین بار بود که نامش را بدون «خانم» خوانده‌بود. آناشید قدمی عقب رفت، ترس خانه کرده در چشم‌های خیس از اشک و مظلومش آن‌قدر زیاد بود که امیرحافظ دست جلو برد، بازویش را گرفت، نفسش را لرزان از سینه‌اش بیرون داد و آرام و خفه لب زد:

 

– ولم کنید! نباید… نباید برمی‌گشتم…

 

امیرحافظ پلک بست، دستی به صورتش کشید.

دخترک را ترسانده‌بود و داشت به خودش لعن و نفرین می‌فرستاد.

 

– نترس، نترس ببخشید عصبی بودم، ترسیده بودم بلایی سرت اومده باشه.

 

آناشید دست مقابل دهانش گذاشت و سعی کرد با دست دیگرش او را پس بزند.

هق زد.

 

– برید کنار حاج آقا.

 

دو دستش را به نشانی تسلیم بالا گرفت.

 

– باشه، باشه آنا خانوم، ببخشید، ببین بهت دست نمی‌زنم، ولی نترس دیگه صدامو بالا نمی‌برم، قول می‌دم.

 

صورتش را با دست‌هایش پوشاند، زار زد.

حانیه حالا با اندک فاصله‌ای پشت سر امیرحافظ بود. صدای بالا رفته‌ی امیرحافظ شوکه‌اش کرده‌بود.

 

در آن لحظات آن‌قدر خودش را بی‌پناه و ترسیده یافته‌بود که بی‌فکر هرچه در سرش بود را میان گریه به زبان آورد.

دست از روی صورتش برنداشته‌بود، صدایش خفه به گوش می‌رسید اما یک به یک کلماتش قلب امیرحافظ را سوزاند.

 

– ترسیدم حاج آقا، توی مطب…

 

هق زد و ناله کرد:

 

– من که گفتم آوارِ روی زندگیتونم، من که گفته بودم زودتر همه چیزو بگید، من که ازتون خواهش کردم بذارید برم. حاج آقا به خدا قسم، به جون داداشم من نمی‌خواستم… نمی‌خواستم این‌جوری بشه. من… من خودم می‌دونم الان که شیما‌خانوم حامله‌ست… حاج آقا من و بچه‌ام اضافی‌ایم… می‌دونم می‌دونم… ببخشید حاج آقا من… من مزاحمم…

 

حامیه شوکه پچ‌ زد:

 

– داداش! شیما حامله‌ست؟!

 

جلوتر رفت. دست سر شانه‌ی امیرحافظ گذاشت و تکانش داد.

 

– داداش با آناشید چه نسبتی داری؟! بینتون چیه؟!

 

دست مشت کرد و چشم بست و لب زد:

 

– زنمه!

 

**

بچه ها تو این شبها بین ارزوهای قشنگتون اگه یادتون موند منو هم دعا کنید مرسی ❤️🌹🌹

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 173

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

دستت درد نکنه قاصدک خانم انشالله که امشب هرچی آرزوی قشنگ و دعا تو دلت دای مستجاب بشه ا🌹

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
1 روز قبل

🩷🩷

خواننده رمان
1 روز قبل

سلام قاصدک جان امشب پارت نداری؟

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
19 ساعت قبل

🥴🥹

maryam
9 ساعت قبل

سلام من این رمان رو تازه شروع به خوندن کردم.عالی فقط تو رو خدا پارت بعدی رو زودتر بزار ادمین جان

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x