۳ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۶۴

4
(145)

 

 

حانیه چنان از جمله‌ی مادرش عصبانی‌ شده‌بود که سمتش رفت، مقابلش ایستاد و بی‌حواس میان حرف آناشید داد زد:

 

– مامان! وقتی می‌گی خدا داند، پس یه طرف دیگه‌ی قضیه رو هم نگاه کن. شاید داری اشتباه قضاوت می‌کنی. چرا یک درصد فکر نمی‌کنی که آناشید راست بگه؟! مامان ترس از خدا داری و می‌خوای یه دختر حامله‌ی بی‌پناهو آلاخون والاخون کنی؟! مامان من واقعاً متأسفم برات بابت تمام قضاوت کردنات و…

 

پیش از این‌که جمله‌اش کامل شود، فخرالملوک دست بالا برد تا سیلی به صورت حانیه بزند‌. اما دستش را مشت کرد، آه کشید و پر از حرص و غضب گفت:

 

– از جلوی چشمام برو کنار حانیه!

 

امیرحافظ لب زد:

 

– حانیه جان برو لطفاً.

 

حانیه قدمی به مادرش نزدیک‌تر شد، اشک ریخت و گفت:

 

– چرا نزدی مامان؟! بزن… بزن چون کسی حق نداره جلوی شما قد علم کنه و حرف حق بزنه!

 

 

فخرالملوک روی پای خودش کوبید و رو به آناشید کرد و گفت:

 

– الهی آتیش به جونت بیفته دختره‌ی هرجایی که آتیش انداختی به زندگیمون! کاری کردی که بچه‌هام توی روم وایسن! زندگی پسر و عروسمو داری به هم می‌زنی، خیر نبینی به حق دو دست بریده‌ی آقا ابلفضل!

 

 

آناشید می‌لرزید! این زن چه می‌گفت؟! نفرینش می‌کرد، به چه جرمی؟ به چه حقی؟!

 

رو به امیرحافظ کرد و هق زد:

 

– اینه آیینِ دین‌داری شما حاج آقا؟! ناله و نفرین؟! توسل به ائمه برای آتیش گرفتن من به گناه مادر شدنم؟!

 

صورت امیرحافظ کبود شده‌بود!

 

نه می‌توانست جوابی به مادرش بدهد و نه می‌توانست آناشید را آرام کند.

بدتر از همه نگاه‌ پر از تمسخر شیما بود!

 

حانیه ترسیده جلو رفت، اشک‌هایش را پاک کرد و صدا زد:

 

– داداش؟! چیزی می‌خوای؟ قرصات کجاست؟!

 

به آرامی جواب داد:

 

– برو بالا و کمکش کن. زمین خورده وشرایط خوبی نداره!

 

و فقط یک سوال در سر آناشید می‌چرخید. این‌که چرا نمی‌گفت پدر فرزند او امیرحسین است بلکه شاید اوضاع بهتر شود؟!

 

 

شیما خندید.

 

– خودش کبود شده، فشارش بالاست، ولی می‌بینی عمه؟! می‌بینی چه‌طور نگرانشه؟! اون‌وقت سر سوزنی ذوق نکرد که بعد از ده سال چشم انتظاری من بالاخره حامله‌ شدم!

 

امیرحافظ اشاره به حانیه کرد.

 

– گفتم ببرش بالا.

 

او دست دور بازوی آناشید حلقه کرد و سمت پله‌ها رفتند.

 

امیرحافظ دست به تاج مبل گرفت و در حالی‌که دردی عجیب میان دنده‌ها تا کتف و گردنش می‌پیچید خواست از در بیرون برود که شیما صدایش زد:

 

– کجا می‌ری؟! وقتی موقع توضیح می‌رسه فرار رو ترجیح می‌دی؟!

 

سمتش چرخید و لب زد:

 

– هر توضیحی لازم بود دادم، همین و بس.

 

شیما با صدای بلند زیر گریه زد و داد کشید:

 

– حافظ این دختره چی‌کار کرده باهات که از حاملگی من خوش‌حال نشدی؟! امشب می‌تونست بهترین شب زندگی ما باشه ولی چی شد؟!

 

سنگین و لرزان نفسش را بیرون داد.

 

– فرار نمی‌کنم شیما جان، دارم می‌رم قرصامو از توی ماشین بردارم. تو می‌گی خیانت؟! اما من فقط بهش کمک کردم. پیش‌ تو گردنم از مو هم نازک‌تره خانومم!

 

شیما صدای گریه‌اش را بالاتر برد و فخرالملوک داد زد:

 

– محدثه آب‌قند بیار تا حالش بد نشده.

 

– ولی حافظ تو… تو خوش‌حال نشدی! تو بچه‌ی اونو می‌خوای، آره؟!

 

سری به چپ و راست تکان داد.

 

– خوش‌حال شدم شیما، مگه می‌شه خوش‌حال نباشم، اما گیج شدم، دارم روانی می‌شم. چیز اضافه‌ای برای گفتن ندارم.

 

فقط خدا می‌دانست هر کلمه‌ای که به زبان می‌آورد چه‌قدر انرژی‌اش را می‌گرفت.

 

رو به مادرش و شیما گفت:

 

– شما رو به دین و مصبتون یه کم آروم باشید و آبروداری کنید!

 

گفت و از در بیرون رفت اما صدای دادهای مادرش را می‌شنید که می‌گفت:

 

– وای! وای! وای! فقط همینمون مونده‌بود که به‌خاطر این دختره‌ی ولگرد بی‌کس و کار بهمون بگه بی‌آبرو!

 

سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و به سختی خودش را تا ماشین رساند. قرص‌های فشار خونش را خورد و سر روی فرمان گذاشت.

نه نایِ داخل خانه رفتن و بحث کردن دوباره را داشت و نه توان و حوصله‌ی بیرون رفتن را.

 

چند تقه به شیشه خورد، سر سمتش چرخاند.

عمو فضلی بود. شیشه را پایین داد.

 

– جانم عمو؟

 

– خوبی حاجی؟!

 

تلخ خندید و خیره به پنجره‌‌های طبقه‌ی دوم شد.

 

– یه بار سنگین رو دوشمه عمو، نه راستش، خوب نیستم.

 

– می‌خوای حرف بزنیم حاج امیر؟! کاری از دست من برمی‌آد؟

 

جواب داد:

 

– خیس می‌شی زیر بارون پیرمرد.

 

عموفضلی منتظر نگاهش کرد و امیرحافظ گفت:

 

– من می‌دونم بچه‌اش از کیه عمو!

 

متعجب لب زد:

 

– نکنه جدی جدی بچه‌ی خودته؟!

 

 

 

 

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

* * *

 

خیره‌ی استکان کمر باریک و غنچه‌ی گل محمدی در چای، دستی به نعلبکی گل‌سرخی کشید و برای بلعیدن بغض مردانه‌اش، چای سرد شده‌ را بدون قند و یک نفس سر کشید.

 

عموفضلی فکری چشم از گل‌های قالی جدا کرد و گفت:

 

– سرد بود که! می‌دادی عوضش می‌کردم.

 

دستی به صورتش کشید و لب زد:

 

– خوب بود، دست شما درد نکنه.

 

عموفضلی دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت:

 

– موندم چی بگم بابا جان!

 

 

امیرحافظ داخل خانه‌ی کوچک کنج باغ رفته و از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کرده‌بود! از همان‌ روزی که آناشید حیران، ترسیده و سرگردان وارد پاساژ شده و در جست‌وجوی امیرحسین پا به گالری آن‌ها گذاشته‌بود، تا همان روز و اتفاقاتی که در مطب افتاده‌بود. حالا اندکی، فقط اندکی احساس سبکی داشت اما همچنان باری به سنگینی کوه روی شانه‌هایش بود.

 

ساعد دستش روی زانوی خم شده‌اش بود و او هم مثل عموفضلی میان گل‌های قالی به دنبال هیچ می‌گشت.

 

رو به امیرحافظ گفت:

 

– حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ با بچه‌ی اون دختر، بچه‌ی امیرحسینه، باهاش قول و قرار گذاشتی که بچشو بگیری و برادرشو از زندون آزاد کنی، حالا که شیما خانوم آبستنه…

 

دست میان موهایش فرو برد.

 

– عمو، خودمم موندم به ولله، ولی هرطور شده داداششو آزاد می‌کنم.

 

خودش را جلو کشید، دست سر شانه‌ی امیرحافظ گذاشت و گفت:

 

– می‌دونم مرام گذاشتی حاج امیر، می‌دونم مردونگی کردی که دست اون دخترو گرفتی، ولی فکر نمی‌کنی الان، داره در حقش ظلم می‌شه؟! پناهش دادی، خدا اجرت بده. مراقبشی، ایشالا خیرشو ببینی ولی این طفل معصوم داره عذاب می‌کشه. یه کلوم حقیقتو بگو، بگو این بچه، از امیرحسینه حداقل دست از تهمت زدن برمی‌دارن.

 

سری تکان داد و در جواب عمو فضلی گفت:

 

– می‌خواستم بگم، هزار بار حلاجی کردم، بالا و پایین کردم، عمو، باور نمی‌کنن. دسترسی به امیرحسین نداریم و فکر می‌کنن منم برای ساکت کردنشون دارم می‌گم. بدتر می‌شه که بهتر نمی‌شه.

 

چشم ریز کرد و گفت:

 

– حاجی جان، اون آزمایش چی چی بود گفتی؟ خب اونو می‌گیرن از بچه و معلوم می‌شه دیگه.

 

پیشانی‌اش را ماساژ داد.

 

– عمو پشیمون شدم از این کار، این دختر دروغ نمی‌گه، ریز و درشت زندگیشو بهم گفته‌.

 

عموفضلی دست روی پای خودش کوبید.

 

– ای بابا حاجی جان! برای مطمئن کردن خانوم می‌گم. من هرچی می‌گم حرف حرف خودته که. می‌ترسی برای امیرحسین بد بشه؟!

 

– آخه دل خوش دارن از امیرحسین؟ اگه بدتر بشه چی عمو؟ اگه بیش‌تر آنا خانومو تحقیرش کنن…

 

– اگه نظرِ منِ پیرمرد ریش سفیدو می‌خوای، می‌گم هیچی مثل گفتن حقیقت توی این شرایط کمکت نمی‌کنه حاج امیر. حداقل سبک که می‌شی.

 

 

*** شبتون بخیر 16 درصد امتیاز بده ها 🌹🌹😌

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
7 ساعت قبل

ممنون قاصدک جونم امشب سنگ تموم گذاشتی ♥️♥️ولی حیف فردا هیچی پارت نداریم 😔

خواننده رمان
6 ساعت قبل

خسته نباشی قاصدک جان گل کاشتی امشب 😍 فقط نمیشه بیخیال فتیله جمعه تعطیله بشی🫣

maryam
5 ساعت قبل

ممنون ادمین جان.سپاس

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x