۴ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۶۶

4.4
(66)

 

فخرالملوک نگاهش را سمت جایی کشاند که آناشید ایستاده بود. از پله‌ها آرام آرام پایین رفت و فخرالملوک حرصی گفت:

 

– خوب زبون در آوردی!

 

شیما اشاره‌ای به امیرحافظ کرد.

 

– آره به‌خدا، تا دیروز لال بود، الان دیده حافظ برای حمایت کردن ازش داره زیادی مایه می‌ذاره گفته بذار یه خودی نشون بدم! عفریته‌ی خونه خراب کن!

 

بغض امانش را بریده بود. جای زخم‌های روی صورت و دست‌هایش می‌سوخت اما نه به اندازه‌ی دل و قلبش.

 

تمام مدتی که با حانیه از پله‌ها بالا رفته، به کمک او لباس‌های خیسش را از تن در آورده و داخل حمام شده‌بود، بی‌صدا اشک ریخته‌بود.

 

روزهای تلخ زیاد داشت اما آن روز یک افتضاح واقعی بود. یک‌ روز طولانی که انگار نمی‌خواست تمام شود!

 

حالا گرسنه بود، ضعف و سرگیجه داشت اما اهمیتی نداد. بر خلاف او که در آن لحظه حال خودش برایش مهم نبود، نگاه امیرحافظ دلواپس صورت رنگ پریده و زخمی‌اش را می‌کاوید و حانیه متوجه نگاه برادرش روی آناشید شد. هنوز نتوانسته بود شنیده‌هایش را درست هضم کند اما به نظرش شرایط عجیب بود، نگاه امیرحافظ عجیب بود، همه‌چیز یک‌طوری بود! برای او، یک طورِ بد نه، اتفاقا‌ً یک‌طور عجیب و خوب بود!

 

آرام از پله‌ها پایین رفت، مقابل فخرالملوک، پشت به امیرحافظ ایستاد و گفت:

 

– خانوم، من… من حامله‌ام، چهارماهمه. بچه‌ی توی شکمم از امیرحسینه. حاضرم دست روی قرآن بذارم و قسم بخورم که راست می‌گم…

 

فخرالملوک حرفش را برید، چینی به دماغش انداخت و گفت:

 

– حداقل از بچه‌ات خجالت بکش نخواه که دست رو کلام‌الله بذاری و به دروغ قسم بخوری!

 

اشک بی صدا از دو‌ چشمش پایین چکید، چرخید و رو به امیرحافظ گفت:

 

– حاج آقا… چرا زودتر بهشون نگفتید که کار به این حرفا نکشه؟!

 

امیرحافظ سری تکان داد.

 

– اتفاقاً چون پیش‌بینی همین حرفا رو کرده بودم چیزی نمی‌گفتم.

 

شیما داد زد:

 

– حافظ، می‌خوای باور کنیم که قصد و نیتی نداری؟ خب صیغه رو باطل کن حافظ! باطل نکنی همین امشب می‌رم خونه‌ی بابام!

 

 

 

فخرالملوک دستش را مقابل شیما گرفت و از امیرحافظ پرسید:

 

– اصلاً اگر بچه‌ی توی شکمش از تو نیست، حکم صیغه کردن زن حامله چیه؟! تو که دستت توی دینه حاجی!

 

امیرحافظ کلافه‌ ایستاد و شروع به راه رفتن در خانه کرد. شقیقه‌هایش را ماساژ داد و گفت:

 

– نمی‌دونم، خدا شاهده دیگه هیچی نمی‌دونم!

 

و‌ رو به شیما گفت:

 

– شیما خانومم، من اگر قصد و نیتی داشتم…

 

سکوت کرد و لحظه‌ای بعد گفت:

 

– خانومم، فدات بشم، من باهات حرف زدم، بهت گفتم برای یک سری از ملاحظات، برای این‌که…

 

شیما جیغ کشید:

 

– برای چه ملاحظه‌ای؟ برای این‌که ببریش دکتر و بیاریش؟ نمی‌خواد، لازم نکرده. خودش می‌ره، چلاق که نیست! پا داره!

 

امیرحافظ هم داد زد:

 

– دِ آخه لامصب من مجبور شدم برای این‌که مادرش متوجه شرایطش نشه برم خونشون و ازش خواستگاری کنم و جلوی مادرش یه صیغه‌ی محرمیت بخونم!

 

شیما با دهانی نیمه باز نگاهش کرد و آناشید لب گزید و نامحسوس سرش را تکان داد.

 

این قسمت دقیقاً چیزی بود که امیرحافظ نباید حرفی از آن می‌زد.

 

فخرالملوک هیستریک و عصبی خندید و گفت:

 

–  به‌به! به‌به! ماشاالله! هر دم از این باغ بری می‌رسد! خواستگاری رفتی؟ به سلامتی ایشالا، چرا بی‌خبر؟ می‌گفتی می‌اومدیم باهات! اون زمانی که بابات روی تخت بیمارستان داشت با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد، تو پی خواستگاری و حل بدبختیای دختر مردم بودی؟!

 

ملتمسانه گفت:

 

– مادر! مادر این‌طور نگید، ازتون خواهش می‌کنم!

 

– خیلی خب! مادرش کجاست؟! مادرش خبر نداره دخترش دسته گل به آب داده؟!

 

آناشید با انگشتان دست راستش، گوشت کف دستش را نیشگون می‌گرفت و تمام حرصی که از امیرحافظ، امیرحسین و خانواده‌شان را داشت را بر سر خودش خالی می‌کرد، گفت:

 

– خانوم مادر من دچار یه شوک بزرگ عصبی شدن، شرایط مساعدی ندارن خواستگاری به اون صورتی که شما فکرش رو می‌کنید نبود حاج آقا فقط برای مجاب کردن مادر من…

 

شیما جیغ کشید و با گریه گفت:

 

– دیگه یه دقیقه‌ام توی این خونه نمی‌مونم برای این زنیکه گل می‌خری و می‌ری خواستگاریش اون‌وقت روت میشه تو روی من نگاه کنی؟!

 

ایستاد و سمت پله‌ها رفت، امیر حافظ دنبالش پا تند کرد و گفت:

 

– شیما این‌جوری نکن!

 

آناشید خودش را مقصر تمام این ماجراها می‌دانست. فخرالملوک گفت:

 

– می‌بینی چه آتیشی به پا کردی؟! حالا خنک شدی؟!

 

آناشید جلو رفت و گفت:

 

–  شیما خانوم، من می‌رم. این‌جا خونه‌ی شماست.

 

و‌ خطاب به امیرحافظ گفت:

 

– حاج آقا اگر می‌شه مهلت باقی مونده‌ی صیغه رو ببخشید.

 

 

ج

امیرحافظ داد زد و همان‌طور که میان آناشید و شیما ایستاده بود، گفت:

 

– نه! امشب هیچ‌کس هیچ‌جا نمی‌ره. نه شما آنا خانوم نه شما شیما جان.

 

آناشید پافشاری کرد و گفت:

 

– من.. من باعث خراب شدن زندگیتون شدم. من می‌رم حاج آقا.

 

فخرالملوک به سختی به کمک عصایش ایستاد و سمت آن‌ها رفت، صورت آناشید را میان انگشتانش گرفت و او را به ضرب سمت خودش چرخاند و گفت:

 

– هی دختر! نگاه کن ببینم.

 

با تحقیر کلام او قلبش آتش می‌گرفت اما تنها عکس العملی که داشت نگاهی مأخوذ به حیا بود که به فخرالملوک انداخت و گفت:

 

–  بفرمایید خانم؟

 

فخرالملوک با انگشتش اشاره‌ای تحقیرآمیز به شکم او کرد و گفت:

 

– تا زمانی که از اون بچه‌ات آزمایش نگیرن و معلوم نشه که واقعاً بچه‌ی امیرحسینه یا نه دلم باهات صاف نیست، هرچند که اگر معلوم بشه بچه‌ی امیرحسینه هم دلم باهات صاف نمی‌شه! چون فقط خدا داند که تو چه جوری پسر منو خام کردی!

 

حانیه هم ایستاد، سمتشان رفت و مداخله کرد و در جواب مادرش گفت:

 

– مامان انقدر تند نباش! آخه این چه حرفیه؟! این‌که شک و تردید داری نسبت به آناشید و…

 

با اخم رو به حانیه حرفش را برید و تشر زد:

 

– حالا برای تو یکی که دارم! اما از کجا معلوم واقعاً بچه‌اش برای امیرحسین باشه؟! کسی که با پسر مجرد من خوابیده و اومده صیغه‌ی پسر متأهلم شده، می‌تونه از کس دیگه‌ای حامله شده باشه و انداخته باشه گردن بچه‌‌ی من!

 

آناشید تلخندی زد و اشکش را با پشت دست پاک کرد. نگاه شرمنده‌ی امیر حافظ را نادیده گرفت و گفت:

 

– باشه خانوم هر زمانی که صلاح دونستید بریم آزمایش.

 

آرام خواست از گوشه‌ی پله‌ها بالا برود و لب زد:

 

– وسایلمو جمع می‌کنم و امشب رفع زحمت می‌کنم.

 

شیما گفت:

 

– رفتنت مهم‌ نیست، بری به جهنم.

 

به شانه‌ی امیرحافظ کوبید و گفت:

 

– ولی حافظ، تو فقط یه کلام بگو صیغه رو بخشیدی و دیگه محرمت نیست. چرا داری دست دست می‌کنی؟!

 

امیر حافظ گفت:

 

–  لا‌اله‌الاالله! شیما من انگشتمم بهش نخورده!

 

شیما با صدای بلند قهقه زد و گفت:

 

– آره… آره… تو راست می‌گی! اتفاقاً منم اصلاً از پنجره ندیدم که توی حیاط بغلش کرده‌بودی!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maryam
1 ساعت قبل

ممنون ادمین عزیز.

خواننده رمان
1 ساعت قبل

شیما و فخرالملوک یکی از یکی بدترن دو تا زن افاده ای

Mahan M
21 دقیقه قبل

ای خوددددا بمیرم برا دلت آناجونم
حافظ دل بهت داده حیرونه چیکارکنه

نازنین مقدم
12 ثانیه قبل

با اینکه شیما حق داره ولی دلم واسه آناشید کبابه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x