– نذاری گریه کنه، حالش خوبه؟
– آنا خانوم خوبه حانیه جان؟ ازش بپرس چیزی نیاز نداره؟
– زمین خورده، بپرس ببین درد و خونریزی نداره؟
– اگر خدایی نکرده مشکلی داشت زنگ بزن بیام ببریمش دکتر.
– غذاشو میخوره؟ حتماً حواست باشه خوب غذا بخوره، خیلی ضعیفه.
– حواست به قرصاش هست؟ داداش فدات بشه مراقبشی دیگه؟
– با شیما و مادر بحثی نکردن؟
– آره توی اتاق باشه بهتره، اعصابش آرومتره.
– دلش چیزی نمیخواد؟ هوس هرچیزی کرد براش ببر اگر توی خونه نداشتیم بگو بخرم.
– حانیه جان، حالش خوبه؟ امانته، خیالم راحت باشه؟
آناشید پاسخهای حانیه را نمیخواند، تنها سؤالها و سفارشهای تکراری امیرحافظ از مقابل چشمانش رد میشد.
عصبی گوشی را به دست حانیه داد و گفت:
– چه لزومی داره پیاما و ابراز نگرانیشو نشون من بدی؟
حانیه گوشی را گرفت و لب زد:
– البته، فقط نگرانی نیست، محبتم هست!
عصبیبود، عصبیتر شد. دلخور بود، دلخورتر شد. وجدانش ناراحت بود و حالا ناراحتتر هم شدهبود.
صدایش لرزید و دست روی بازوی حانیه گذاشت و گفت:
– مشکل همینجاست حانیه، مشکل اینه که من از برادر متأهلت محبت نمیخوام، یه حرفی زده شد، ایشون گفتن بچه رو نگه دار و بدش به من، حالا من موندم و یه دنیا سؤال و مشکل. من محبت نمیخوام. من فقط…
سرش را به چپ و راست تکان داد.
خودش هم نمیدانست چه میخواست؟!
حانیه پشیمان از حرفی که زدهبود گفت:
– نه خب، محبت از اون لحاظ نه، ببین نوشته بود که امانتی دستش، بچهی توی شکمت برادرزادهی ماست، خودت حتماً عزیزِ امیرحسین بودی و عزیزِ اون، روی چشم ما جا داره!
به ذهنش فشار آورد.
برای او عزیز بود؟! یا فقط یک ملعبه و بازیچه و فریبخورده؟! عزیز بود یا صرفاً یک جنس مؤنث از نوع ظریف و زیبایش برای رفع نیاز امیرحسین؟! عزیز بود و بیخبر رهایش کردهبود؟!
لعنت به خودش فرستاد، لعنت فرستاد چون داشت خوی خوش امیرحسین را به یاد میآورد، داشت زمزمههای عاشقانهاش را به یاد میآورد و بدون این که بفهمد، چشمهایش باز هم تر شدهبود.
حانیه پرسید:
– میخوای باهام حرف بزنی؟ چرا حس میکنم یه چیزی توی دلته که نمیتونی بگی؟
انگار منتظر همین بود، همین که نفس بگیرد، دست روی گلویش بکشد و لب بزند:
– من… من نمیتونم از امیرحسین متنفر باشم حانیه! تمام تلاشمو کردم، از همون روزی که حاج امیرحافظ گفت رفته، گفت نیست که نیست، حتی همون لحظهای که بهش گفتم…
دست حانیه را محکمتر در دستش فشرد و پر بغض ادامه داد:
– عین جملهای که بهش گفتم، این بود، این که،
آخرین بار اون برادر بی شرفت مست بود و هرکار خواست باهام کرد! حتی… حتی توی اون لحظه که شوکه بودم، تنها بودم، ترسیدهبودم از اینکه امیرحسین نیست، ته دلم دوستش داشتم! یادته اومدم توی اتاقت و داشتی فیلمشو میدیدی؟! وقتی… وقتی تو گفتی که ازش بعیده اختلاس از ادارهی دولتی کار اون باشه، حس کردم نفرتی که داره توی قلبم لونه میکنه پر کشید. منم… منم مثل تو میخواستم باور کنم که امیرحسین آدمِ این کار نبوده.
سرش را پایین انداخت.
– ببخش حانیه، شاید… شاید نباید اینا رو بهت میگفتم ولی…
حانیه آرام خندید و سعی کرد بغضش تَرَک برندارد.
– دیوونه، چیو ببخشم؟
نگاهش را مظلومانه به حانیه دوخت و لب زد:
– من دختر بدی نبودم حانیه، تمام این چند روز جملهی مادرت توی سرم تکرار میشه.
– عه آنا، مامان ناراحته، عصبانیه، داغدار باباست، دلتنگ حسینه، شیما رو دوست داره و فکر میکرد داداش امیرحافظ واقعاً بهش خیانت کرده، وسط دعوا که حلوا خیرات نمیکنن، نمیخواد تو هم خیلی فکرتو درگیر حرفاش کنی. خب؟
چانهاش لرزید و گفت:
– ولی برای کسی که از بیرون به زندگی من نگاه کنه، همینه حانیه، مگه نه؟! اینکه من بچهی امیرحسین رو توی شکمم دارم، اینکه اومدم و زندگی برادر بزرگترشو خراب کردم.
اینکه… اینکه حق با شیما خانومه و من…
– هیش! آنا! این همه گریه و غصه و عجز و لابه روی اون طفل معصوم تأثیر میذاره.
خواهرانه در آغوشش کشید و گفت:
– بین خودمون بمونه آنا ولی من دارم یه کارایی میکنم!
متعجب شد.
– چه کارایی؟!
– هک حسابای مالی شرکتی که امیرحسین متهم شده به اختلاس ازش!
ناباور از حانیه فاصله گرفت.
حانیه صدایش را پایینتر برد.
– و هرچهقدر جلوتر میرم، به بیتقصیر بودن امیرحسین مطمئنتر میشم!
– خانومم، عزیزدلم، پونزده روز گذشته، شما نمیخوای من پیشِت باشم ولی خودم دیگه دلم طاقت نمیآره ازت دور بمونم. بعد از چهار روز از خونهی بابات اینا برگشتی، گفتم شاید حال و احوالت بهتر شدهباشه، کوتاه بیای و…
شیما پشت چشم نازک کرد و دست به سینه ایستاد.
– نه نمیخوام پیشِت باشم.
امیرحافظ ایستاده کنار در این پا و آن پا کرد.
– شیما جان، حتی درست نگاهمم نمیکنی. عزیزم ما که صحبتامونو کردیم، قرار شد بچهی امیرحسین که بهدنیا اومد، آنا خانوم بره و…
دست مقابل امیرحافظ گرفت و عصبی اما با صدایی آرام توپید:
– بره و تولهاشو بذاره برای ما؟ لابد بعدشم به بچهام بگم این داداش دوقلوته؟ ها؟ نظرت چیه؟
سرش تیر کشید، تمام آن چند شب، یک خواب راحت به چشمهایش نیامده بود.
با دو انگشت شست و اشاره چشمهایش را ماساژ داد و گفت:
– قربونت برم، نزدیک عیده.
نگاهش را هر جایی میچرخاند جز صورت امیرحافظ.
– خب؟ که چی؟ مردشور این عید و سال نو رو ببرن اصلاً.
برخلاف او که نگاهش نمیکرد، امیرحافظ خیرهی نیمرخ او ماند و دست روی صورت شیما گذاشت.
– چند روز دیگه تولدته و سالگرد ازدواجمون. هرسال این موقع کلی شور و شوق داشتی…
شیما که صورتش را عقب کشید و دست او را پس زد، امیرحافظ آهی کشید و گفت:
– البته به جز پارسال که نبودی.
شیما خواست قدم عقب بگذارد که دست امیرحافظ آرام روی شکمش نشست.
– اما حالا که هستی، هم خودت هم یه معجزه. میشه خودتو ازم دریغ نکنی؟ دوست دارم کنارت باشم و…
با دستش دست امیرحافظ را هول داد و گفت:
– فکر کنم بهت ویار دارم، خیلی نزدیکم نشو.
چهرهاش را در هم کشید و گفت:
– بوی عطرت داره حالمو به هم میزنه.
سر تکان داد.
– باشه، درک میکنم، هر طور راحتی. میآم داخل یه سر به مادر میزنم و میرم پیش عموفضلی.
شیما از مقابل در کنار رفت و امیرحافظ یاالله گفت و در حالیکه خدا خدا میکرد آناشید را ببیند، وارد خانه شد.
آره جون عمت به بوش ویار داری🤯
کی بشه دست شیما خانم رو شه 🤲
قاصدک جان گل کازانیا دیگه پارت گذاری نمیشه حالا که فایل شده