کنار مادرش نشست، احوالپرسیهای معمول انجام شد و نگاهش ناخواسته سمت پلهها کشیدهشد.
دقیقاً پانزده روز بود که جز از طریق خواهرش، از حال آناشید خبر نداشت. شیما سمت دیگر سالن پذیرایی بود. امیرحافظ هیچوقت زندگیاش را آشفتهتر از این تصور نمیکرد!
فخرالملوک نسبت به او نرمتر شدهبود و پرسید:
– چیه؟ چرا انقدر به هم ریختی؟
امیرحافظ آه کشید و دستهایش را میان موهایی که حالا تارهای سفید زیادی میانشان به چشم میخورد، کشید.
– فکر میکنم افتضاحه، همهچیز افتضاحه مادر. درواقع به عنوان مرد این خونه، گند زدم، کنترل اوضاع از دستم در رفته، نه؟
فخرالملوک در سکوت نگاهش کرد و اجازه داد پسرش بیشتر بگوید. مشخص بود که بار حرفهای ناگفته روی قلبش سنگینی میکرد.
– من فکر میکردم دارم بهترین کار ممکن رو انجام میدم. اون بچه رو خواستم چون برادرزادمه و…
فخرالملوک میان حرفش پرید.
– نذاشتی حاج امیرحافظ، نذاشتی از بچهاش آزمایش بگیریم و ته دل من هنوز شک و تردیده!
کلافه دستی به صورتش کشید.
– بذارید بهدنیا بیاد، چشم برای مطمئن شدن شما آزمایش DNA هم میگیریم.
دمی گرفت و ادامه داد:
– من با خودم گفتم این بچه باعث میشه زندگیمون درست بشه. فقط یه جلسه از دادگاهمون باقی موندهبود مادر، گفتید شیما رو برگردونم، گفتید اگر طلاق بگیریم دلتون ازم راضی نمیشه…
فخرالملوک اشاره به خودش کرد.
– حالا میخوای صیغهی یواشکی و دروغایی که گفتی رو بندازی گردن من؟ منتم میذاری پسرم؟!
مغزش داشت منفجر میشد.
– نه مادر نه، فقط دارم میگم اوضاع پیچیده شدهبود، از همه طرف تحت فشار بودم و…
مکثی کرد و شانه بالا انداخت.
– به ولله قصدم خیانت به شیما نبود. شما اون شک و تردیدی که دارید رو کنار بذارید و به این فکر کنید بچهی توی شکمش، واقعاً پسر امیرحسینه.
فخرالملوک نم اشک چشمانش را با دستمال گرفت و گفت:
– گیریم که همینطور باشه، امیرحسین که خودش نیست، خودش فراریه، هیچ خبر داری کجاست؟ کدوم کشور رفته؟! اصلاً رفته یا نه؟ اصلاً زندهست؟!
این را که گفت نتوانست هقهقش را کنترل کند.
– لال شم که این حرفو زدم، ولی حاجی، امیرحسین آب شده رفته زیر زمین، بچشو میخوام چیکار وقتی خودش نیست؟ یه بچهی بیمادر و پدری که فرضاً اگه امیرحسین باشه، هیچ نمیدونه بچه داره!
امیرحافظ اشارهای نامحسوس به شیما کرد و گفت:
– شما شیما رو آروم کنید، خودتونم کوتاه بیاید یه کم با آنا خانوم مدارا کنید، بعد از زایمانش میره و من خودم برای بچهی امیرحسین پدری میکنم.
حانیه بشقابی را پر از میوه کرد و حینی که از آشپزخانه بیرون میرفت با شیما رو در رو شد.
شیما نگاهی به ظرف در دست او انداخت، یک تای ابرویش بالا رفت و با کنایه، زخم زبان زد:
– همینجوری خوب بهش میرسی، ما که خداروشکر چند روزه ندیدیمش ولی مثلاینکه میخوای پَروارش کنی! مثل گوسفندی که قبل سر بریدن پروارش میکنن، نه؟ میخوای تا قبل زاییدنش بترکه به امیدخدا؟
حانیه خیلی سعی کرد خویشتنداری کند. رابطهاش هیچوقت با شیما نزدیک و صمیمی نبود و حالا طی روزهای گذشته، بهخاطر حمایت و پشتیبانی از آناشید اوضاع بینشان زیادی تیره و تار بود.
– شیما جان، این طرز حرف زدن درست نیست.
شیما لبخندی گشاد زد.
– چرا بهت برمیخوره عزیزم؟ مگه دروغ میگم؟ خب خوب بهش میرسی دیگه.
حانیه به سختی لبخندی زد و گفت:
– چون از ترس زخم زبونای شما و مامان جرأت نمیکنه بیاد پایین، باید هواشو داشته باشم، اینکه هربار میبینی من یه چیزی میبرم بالا یه متلک میندازی، خیلی زشته شیما جون.
اشارهای به یخچال کرد و ادامه داد:
– خداروشکر تا حالا چیزی توی این خونه کم نبوده. من که کمبودی حس نکردم، شما حس کردی؟
شیما خیره نگاهش کرد و جوابی نداد.
حانیه از کنارش گذشت و گفت:
– اینجا داداش، مامان، محدثه و زهره نمیذارن آب تو دل شما تکون بخوره، اصلاً الان تعجب کردم که چرا سرپا وایسادی، لب تر کنی، جلوت همه چی فراهمه، ولی آناشید، تنهاست. امیدوارم دیگه این بحثو نداشته باشیم شیما جان.
شیما دست پشت کمرش گذاشت.
حانیه متعجب خیرهی شکم تختش شد. از اینکه سعی داشت مثل زنانی که در اواخر بارداری هستند رفتار کند، عصبی میشد و از طرفی هم خندهاش میگرفت.
– درمورد چی بحث نکنیم حانیه؟ مفتخوری و لاشخوری زنداداش جدیدت؟!
مردمکهایش را در کاسه چرخاند و با انگشتانش به ظرف میوه فشار آورد.
سعی کرد لحنش آرام باشد اما نمیدانست تا چه حد موفق عمل کرده و گفت:
– چرا یک لحظه خودتو نمیذاری جاش؟ چرا تنهایی یه آدم و بیپناهیاش رو درک نمیکنی؟ خودتم زنی، خودتم داری مادر میشی شیما.
شیما دست به سینه ایستاده و به تمسخر سرش را تکان داد و گفت:
– قابل تأمله حرفات، بهش فکر میکنم، راست میگی، شاید اصلاً زنِ بدجنس این ماجرا من باشم نه؟ اون هرزهی خونه خراب کن منم!
حانیه قدمی جلو گذاشت.
– نه، شما نیستی ولی آنا هم نیست. اون بین شما و داداش قرار نگرفته.
شیما پوزخند زد.
– پس کی حافظو از خونه فراری داده؟
حانیه بیش از این طاقت نیاورد و انگشت اشارهاش را حرصی به شانهی شیما زد.
– خودت، میفهمی؟ خودت فراریاش دادی، با بیرحم و بی عاطفه بودنت.
حالم از شیما بهم میخوره ممنون قاصدک جان بابت پارتای امشبت🙏🩷
گل گفتی حانیه گلی