جدیدترین سرویس طلایی که برایشان رسیدهبود را در یکی از زیباترین جعبهها گذاشت.
لبخندی کمرنگ کنج لبهایش نشست.
از تصور اینکه بتواند شیما را خوشحال کند، قند در دلش آب میشد.
شیما در پیام کوتاهی نوشتهبود مادرش مهمانیای زنانه برایش ترتیب داده.
قصد داشت در نبود شیما خانه را تزئین کند، رنگ مورد علاقهی شیما طلایی بود. داشت با خودش فکر میکرد که صد بادکنک طلایی و پنجاه بادکنک مشکی بخرد و برای بقیهی تزئینات با کسی مشورت کند.
کیکش را هم به رنگ مشکی و طرح تاج طلایی سفارش دادهبود. تأکید کرده بود رویش بنویسند «مامان شیما تولدت مبارک».
روی کارت پستال با خط خوش نوشت «ممنون که توی زندگیام هستی شیمای عزیزم، ممنون که برگشتی و شدی مادر بچمون، بابت حضورت خداروشکر میکنم و امیدوارم بتونم دلخوریهات رو رفع کنم، دلتنگتم همسر عزیزم، تا ابد دوستت دارم، امیرحافظ» کارت را هم درون جعبه قرار داد و بعد خیرهی عکس شیما روی صفحهی گوشیاش شد.
دوست داشت اوضاع مثل قبل شود، عذاب وجدان بیخ گلویش چسبیده بود، کلافه دستی به پیشانیاش کشید و فکر کرد بهتر است به شیما زنگ بزند. اما هنوز نام او را روی صفحهی گوشیاش لمس نکرده بود که پیامی از طرف حانیه دریافت کرد.
– سلام داداش، خسته نباشی، یه لطفی بهم میکنی؟
فوراً در جوابش تایپ کرد:
– جانم بگو؟
– یه شومیز یا پیراهن خوشگل سایز سی و هشت برای آناشید میخوام. یه چیزی که قسمت شکمش گشاد باشه، نزدیک گالری یه بوتیک لباس زنونه هم هست، همونی که لباساش خیلی نازه، میتونی بری و به سلیقهی خودت چندتا انتخاب کنی و عکساشو برام بفرستی؟
متن پیام حانیه را چندبار خواند و درحالیکه بیشتر دوست داشت بپرسد چرا نیاز به لباس مجلسی دارد و یا حالا که نیاز دارد چرا خودش برای خرید بیرون نمیرود، انگشتانش بدون پیروی از مغزش تایپ کردند:
– باشه.
حینی که بیرون میرفت، رو به فروشندهها سفارش کرد که حواسشان به مشتریها باشد چون ممکن است تا یک ساعت بعد برنگردد.
کلافه از دوگانگیای که در مغزش ایجاد شدهبود، همانطور که به آن جعبهی جواهر کارت پستال فکر میکرد، چشمش به پیراهن سادهای که سرخابی بود، آستین داشت و به نظر تا کمی پایینتر از زانوهای آناشید میرسید، افتاد و او را در آن لباس تصور کرد.
تضاد پوست سفید صورتش با لباس، به نظرش جالب و دوست داشتنی میآمد و زمزمه کرد:
– استغفرالله! لعنت به من!
تمام مدتی که عکس چند لباس را برای حانیه میفرستاد و نظراتش را میخواند، تا وقتی که فروشنده همان پیراهن سرخابی را در پاکت گذاشت و وقتی که چشمش به گلِ سر طرح گل رز سرخابی افتاد و خواست آن را هم بخرد، در دل به خودش بد و بیراه میگفت.
نمیخواست این حس را داشتهباشد. این حس عجیب و ناشناخته! این که دائم او پیش چشمهایش میآمد، اینکه خرید این لباس برای آناشید باعث میشد همانقدر که عذابوجدان دارد، ذوقزده باشد و هیچ دلیلی برای این ذوقزدگی و حس خوشایند و در عین حال ناخوشایندش پیدا نمیکرد، عذابآور بود.
از تردیدش برای تحویل دادن لباس به پیک متنفر بود. از اینکه جایی در لابهلای ذهنش دوست داشت خودش آن پاکت را به دست آناشید بدهد، باز هم آن احساس عذابآور خیانت به شیما در سرش میپیچید.
مغزش یک چیز میگفت و قلبش… نمیدانست قلبش هم چیزی برای گفتن دارد یا نه، اما این را میدانست که قلبش عجیب تیر میکشید!
* * *
– حانیه ساعت ده شب شد، گفتی امروز لباسو میآره، آخه اگر نیاره من بیلباس که نمیتونم بیام.
حانیه اخمی کمرنگ کرد و چشمک زد.
– میرسه دیگه.
اما حقیقت این بود که در دلش آرزو میکرد لباسی در کار نباشد که به بهانهی آن مهمانی نرود. هرطور با خودش فکر میکرد هیچ ارتباطی میان او و مهمانی تولد شیما و اقوام مادری او پیدا نمیکرد.
در آن لحظه فقط خواسته بود از فرصت کنار گذاشتن این انزوا و کینه و دلخوری استفاده کند اما حالا پر از شک و تردید بود. نفسش را سنگین و کلافه بیرون داد و نگاهی به سینی غذاهای نیمخوردهاش انداخت.
– من اینو میبرم پایین، بعد میآم میخوابم.
حانیه خسته نگاهش را از لپتاپ جدا کرد.
– ولش کن، من میبرم.
ایستاد و گفت:
– نه، تمام بدنم خشک شده انقدر توی اتاق نشستم.
با صدایی آهستهتر گفت:
– الان که فکر کنم خانوم خوابن، شیما خانومم که نیست و…
آرام و غمیگین خندید و ادامه داد:
– فقط امیدوارم با زهره برخورد نکنم چون یه طوری باهام رفتار میکنه که…
حانیه جواب داد:
– آره میدونم، حالا که شیما روی خوش نشون داده، زهره حکایت شاه میبخشه و شاه قلی نمیبخشهست.
سینی را برداشت و حانیه گفت:
– توروخدا اگه سنگینه…
پیش از اینکه او حرفش را کامل کند دستگیرهی در را با آرنجش پایین کشید و گفت:
– دوتا بشقاب سنگینیای نداره.
و به خیال اینکه با کسی رو در رو نمیشود از اتاق خارج شد.
فقط موندم شیما چه نقشه ای داره