نور نارنجی رنگ دیوارکوبها، سبب روشنایی اندکِ خانه شدهبود.
آرام سمت پلهها گام برمیداشت. صدای تلویزیون و یا حرف زدن زهره و محدثه نمیآمد. به نظرش همه جا امن و امان بود. میخواست فقط کمی راه برود و فکر کند.
دو پلهی اول را پایین رفت اما با دیدن سایهای که میان فضای نیمه تاریک به چشمش خورد، متوقف شد.
نیاز نبود فکر کند سایه متعلق به چه کسیست، بلد قامت بود و چهارشانه و موهای آراستهی رو به بالایش را از روی سایهاش نگاه کرد.
میتوانست قبل از اینکه امیرحافظ بالا برسد عقبگرد کند و به اتاق برگردد اما… اما نخواست و از اینکه میدانست با میل و رغبت خودش، آنجا ایستاده تا امیرحافظ پلههای باقی مانده را طی کند، از خودش ناراحت بود.
نمیدانست چه حسی باعث شدهبود که بخواهد پس از تمام آن چند روزی که ندیدهبودش او را ببیند اما تلاش داشت خودش را متقاعد کند ” فقط برای سلام و شببهخیر و ادای احترامه، همین! این مرد کسیه که به من کمک کرده، فرار کردن ازش چه دلیلی داره؟ ” اما انگار غریبهای درونش جواب میداد “چه سلام و شب به خیری؟ ضروریه؟ تا متوجهت نشده برو. میخوای وایسی؟ اونم با این لباسا؟ با این موهای آشفته؟ اون زن داره، اون عاشق زنشه، چه فکری داری با خودت میکنی آناشید؟ ”
نمیخواست به صدای دوم گوش کند، مصمم ایستاده بود و انگار نه موهای پریشانی که صورتش را قاب گرفته بودند اهمیتی داشت و نه تیشرت نسبتاً تنگی که برجستگی اندک شکمش را به نمایش گذاشتهبود.
شاید، کمی دلتنگ بود! نه اینکه خیال دوست داشتن به سرش زدهباشد، نه! اگر قلبش میخواست پا کج بگذارد، محکم توی دهان دلش میکوبید، او متأهل بود و آناشید یک مهمانِ چندماهه. او متأهل بود و آناشید نگرانِ امیرحسین، او متأهل بود و ایستادن آناشید میان پلهها، در خلوتی و نیمهتاریکی خانه چندان درست و عقلانی نبود.
بزاق دهانش را بلعید و پلکهایش را محکم روی هم فشرد. در عجب بود از درگیری و کشمکشهای ذهنیای که در سه چهار ثانیه انقدر بالا و پایین شدهبود و نمیدانست وقتی چشم امیرحافظ به او افتاده، فکرهایی درست مشابه افکار او در مغزش رژه رفتهبود اما او هم یکی یکی پلهها را سمت آناشید قدم برداشتهبود.
حالا که میدیدش، بیش از این نمیتوانست به خودش دروغ بگوید و در نهایت رسوایی پیش وجدانش، میدانست که انگار تمام مدت دلتنگ آناشید بوده!
یک پله فاصلهی میانشان بود.
هردو ایستاده مقابل هم بودند، در این فاصله از امیرحافظ دوست داشت عمیقتر نفس بکشد، ریههایش را وادار کند به دم گرفتنهای طولانی، آن هم بدون اینکه دلیل خاصی برایش داشته باشد!
نهایت تلاش امیرحافظ برای کنکاش نکردن صورت او به هیچ منجر شد.
یک به یک اجزای صورتش را با دقت نگاه کرد.
ابروهایش، مژههای سیاه و بلندش، لبهایی که از هم فاصله گرفته و انگار میخواست چیزی بگوید اما تنها صدای نفسهایش بود که شنیده میشد.
این سکوت سنگین و نگاههای سنگینتر نباید بیشتر از ده ثانیه دوام میآورد.
نگاه امیرحافظ از روی صورت او پایین خزید و روی شکمش مکث کرد.
یک طرف لبش بالا رفت. میخواست باز هم سر بالا بگیرد، اما میترسید، از موهای سیاهی که بلندیشان تا پایین کمرش میرسید و دو طرف صورتش را قاب گرفته و روی دستهایش پریشان بود، میترسید، از لغزش خودش هراسان بود.
پلک بست و به ذهنش اندکی فضا داد برای بالا و پایین کردن شرایط. یک پله پایینتر رفت اما چه فایده که مردمکهایش در نهایتِ سرپیچی باز بالا رفتند و بندِ موهای آناشید شدند.
دستش را بالا برد و با صدایی که در آرامترین حالت ممکن نگهش داشته بود زمزمه کرد:
– سلام. سینی رو بده به من، چیزِ سنگین بلند نکن آنا خانوم.
دهانش انگار خشک و زبانش مثل تکهای چوب بود. لبهایش را روی هم فشرد و بزاق نداشتهی دهانش را بلعید و با صدایی که شک داشت اصلاً به گوش امیرحافظ رسیده باشد، جواب داد:
– سلام. سنگین نیست.
سینی را با یک دست از او گرفت و پاکتی که در داشت را سمتش گرفت و گفت:
– خدمت شما.
آناشید چشم باریک کرد و پیش از اینکه چیزی بپرسد، امیرحافظ پشت به او کرد تا از پلهها پایین برود و گفت:
– شب به خیر آنا خانوم، مواظب خودت باش.
و او خیرهی پاکت و مردی که کمتر از یک دقیقه کنارش بود، میان پلهها آرام نشست.
چرا بنظرم انا و حافظ انقد بهم میان