نزدیک ماشین شدند و قبل از اینکه آناشید دستگیرهی در را بگیرد، امیرحافظ در عقب را برایش باز کرد و خیره به نیمرخ آناشید که نگاهش نمیکرد ماند و آرام گفت:
– سلام آنا خانوم، صبحت بهخیر خوبی انشاالله؟
مقاومتش در هم شکست، سمت او چرخید و خیرهی چشمهای مردانهی مهربان، آشنا و غریبهاش بزاق دهان بلعید و پاسخ داد:
– سلام، ممنونم.
سنگینی نگاه حانیه باعث شد رو سمت او بکند و با لبخندی که نمیدانست چه معنیای دارد روبهرو شود!
خیلی دوست داشت به حانیه بگوید «لطفاً نیشتو ببند» اما سوار ماشین شد و در را بست و عمداً درست پشت سر امیرحافظ، تقریباً چسبیده به در نشست. طوری که نه نگاهش به امیرحافظ بیفتد و نه او بتواند نگاهش کند.
تا میانههای راه تنها کسی که حرف میزد حانیه بود. آناشید و امیرحافظ چیزی نمیگفتند آناشید سر پایین انداختهبود که از هر نگاه تصادفیای جلوگیری کند و امیرحافظ هم اگر چه خودش را شماتت میکرد اما شدیداً دوست داشت کمی خیرهی آناشید شود!
با این فکر دستش را دور فرمان محکم فشرد و سعی کرد این را از سرش بیرون کند.
آناشید در لحظهای احساس کرد گرمای بخاری، بوی چرم صندلیهای ماشین، عطر امیرحافظ و فضای خفقانآور ماشین، همه و همه باعث شد که معدهاش در هم پیچ بخورد. حس کرد نمیتواند راحت نفس بکشد و کمی شیشه را پایین کشید.
حانیه چرخید و فوراً گفت:
– وای آناشید سرده!
و با دیدن رنگ پریدهی آناشید نگران گفت:
– خوبی؟
آناشید دست روی دهانش گذاشت، سرش را به چپ و راست تکان داد.
حانیه تقریباً با جیغ گفت:
– داداش بزن کنار، تهوع داره!
امیرحافظ چنان برای این مسئلهی ساده، هول شد که بدون زدن راهنما ماشین را سمت راست اتوبان کشاند و صدای بوق ممتد ماشینهای دیگر را بلند کرد.
به محض توقف، آناشید در را باز کرد و پایین دوید.
آناشید فوراً خودش را کنار درِ راستِ ماشین کشید و به محض توقفش پیاده شد. سمت گاردریل دوید، دو دستش را روی آن قرار داد و خم شد.
عق زد و همهی محتویات معدهاش را بالا آورد.
میان سر و صدای ماشینها در اتوبان، صدای باز و بسته شدن در ماشین را شنید. سرگیجه داشت و دوست داشت روی زمین بنشیند.
به خیالش حانیه از ماشین پیاده شدهبود اما دستی که ناگهان پشت کمرش قرار گرفت، درشتتر از آن بود که بتواند متعلق به حانیه باشد.
پلک بست، ابداً دوست نداشت در چنین شرایطی امیرحافظ شاهد عق زدن و دیدن استفراغش باشد.
بدون اینکه رو سمت او بکند دستش را به شانه امیر حافظ زد و گفت:
– لطفاً… لطفاً برید کنار حاج آقا.
اما امیرحافظ حتی یک سانت هم جابهجا نشد و با دلواپسی به آناشید خیره ماند.
نمیدانست و نمیفهمید چرا میان عق زدنهایش ناگهان یک بغض وسط گلویش سبز شد.
امیرحافظ دست در جیب کرد، دستمال بیرون آورد و سمتش گرفت. آناشید صورت و اطراف دهانش را که پاک کرد، سمت او چرخید و گفت:
– من نمیخوام شما اینجا باشید حاج آقا.
امیرحافظ سؤالی نگاهش کرد.
بغض کار خودش را کرد و ترکشهایش را به چشمهای آناشید رساند که اشک ریخت و لب زد:
– فاصلهتونو با من رعایت کنید من نمیخوام نزدیکم باشید.
امیرحافظ اما قدمی دیگر نزدیک شد و به آرامی شانههای او که حالا خمتر شده بود را ماساژ داد و گفت:
– پذیرش کمک بد نیست.
هق زد و نالید:
– کمک نمیخوام.
– اما من میخوام کنارت باشم آنا خانوم.
آیییییی خدا عاشق شد رفت بچمون …ممنون قاصدکی
کافیه شیما بفهمه میخوای کنار آنا باشی تا دمار از روزگار جفتتون در بیاره😂. ممنون قاصدک خانم