کاری در آشپزخانه نبود. غذا آماده بود، ظرفهای کثیف در ماشین ظرفشویی چیده شدهبود و همهجای آشپزخانه از تمیزی برق میزد. بوی غذا زیر بینیاش زد و چیزس نمانده بود تا عق بزند.
سخت جلوی خودش را گرفت و مقاومت کرد. لیوانی آب خنک را یک نفس سر کشید و رو به محدثه و زهره که یکیشان کابینتهای تمیز را
کاملاً بیهوده با پاککنندهی چندمنظوره، پاک میکرد و یکیشان هم ظرفها را جابهجا میکرد، پرسید:
– ببخشید، کاری هست بتونم انجام بدم؟
زهره چیزی نگفتهبود اما محدثه که مشخص بود پر حرفتر است گفت:
– نه فدات شم فعلاً که هیچی. چایی میخوری برات بریزم؟
لبخندی کمرنگ زد و با خودش فکر کرد نوشیدن چای شاید کمی حالش را بهتر کند تا آن بوی آزاردهندهی سوپ و خورشت کرفس کمتر اذیتش کند.
محدثه سه لیوان چای ریخت و روی میز غذاخوری کنج آشپزخانه گذاشت.
هرسه نشستند و چندثانیه بیشتر میانشان به سکوت نگذشتهبود که آناشید نتوانست به کنجکاویاش غلبه کند و پرسید:
– اینجا چندنفر ساکن هستن؟ یعنی چون شما دو نفر هستید… حتماً شلوغه و…
محدثه با خنده حرفش را قطع کرد و گفت:
– نه دخترجون، اسمت آناهیتا بود؟
– آناشید.
– آها، آناشید، راستش ما هم اینجا اضافیایم!
زهره برایش چشم و ابرو رفت تا او خیلی زود با آناشید صمیمی نشود.
اما او بیتوجه به زهره، مقابل نگاه منتظر آناشید ادامه داد:
– تا قبل از جریانایی که پیش بیاد، این خونه هرروز هفته پر از مهمون بود. حانیه، دختر فخرالملوک خانوم که دست به سیاه و سفید نمیزنه، خانومم که نمیتونه زیاد، عروسشونم که هیچی، نگم برات! ما دوتا وقت سر خاروندنم نداشتیم. منتظر بودیم همینروزا عذرمونو بخوان، تو اومدی تعجب کردیم!
آناشید کمی از چای را مزه کرد و پاسخی نداد. حرفی برای گفتن نداشت و خوشحال شد که باز هم خودِ محدثه حرف زد.
– این طفلیا یهو زندگیشون از این رو به اون رو شد. اون از شیماخانوم، زنِ حاجی!
آناشید گر گرفت.
– اونم از آقاامیرحسین که…
زهره از زیر میز پایش را به پای او کوبید و باعث شد سکوت کند و برای تغییر بحث گفت:
– ایشالا شیماخانوم همین روزا برمیگرده. حاجی خیلی خاطرشو میخواد، بیخیالش نمیشه.
نمیخواست بیشتر بشنود. از شنیدن در مورد امیرحسین میترسید، وحشت داشت که نکند کسی از نگاهش آنچه میان او و امیرحسین اتفاق افتاده بود را بفهمد! از شنیدن نام شیما بیشتر هراس داشت! خودش را جای او میگذاشت و… نه نه نمیتوانست تصور کند که شیما با فهمیدن ماجرا ممکن است چه حسی به او پیدا کند. تنها چیزی که باعث میشد کمی از آن احساس عذابآورش کم شود، فکر کردن به آزادی افشین بود.
*
وقتی به بیمارستان رسید، به بخش ICU رفت، پرستار محترمانه با او احوالپرسی کرد و گفت:
– جناب کُهبُد خوب شد تشریف آوردید، دکتر فرموده بودن باهاتون تماس بگیرم.
ناگهان دلشوره به جانش افتاد و ناخودآگاه سر سمت شیشهی مستطیلی چرخاند و پرسید:
– حال پدر خوبه؟
پدرش خوب نبود و میدانست سوالش مسخره است. اما مسخرهتر از آن پاسخ خانم پرستار بود که گفت:
– بله بله، نگران نباشید، بفرمایید پدرتون رو ملاقات کنید، آقای دکتر تا یک ساعت دیگه توی بیمارستان تشریف دارن، میتونید برید با خودشون صحبت کنید.
سر تکان داد و تشکر کرد.
گان پوشید، روکشهای روی کفش را به پا کرد، ماسک زد و دستهایش را آغشته به الکل کرد و وارد شد.
دستگاههایی که اطراف پدرش بودند و فشارخون و ضربان قلب و سطح اکسیژنش را نشان میدادند، مانند خاری در چشمهایش فرو میرفتند. کنار پدرش ایستاد. موهایش بلند شدهبود و به فکرش زد که باید بیاید و کوتاهشان کند. لولهای که متصل به ونتیلاتور بود در گلویش بود و دیدن پدرش در آن حال و احوال میتوانست تیر خلاصش باشد.
اما او باید محکم میماند. خم شد و پیشانی پدرش را بوسید و کمی دیگر ماند. پرستار که گفت باید برود، به طبقهی پایین رفت و چندتقه به در اتاق پزشک معالج پدرش زد.
– بفرمایید.
– سلام آقای دکتر.
او به احترامش از روی صندلی نیمخیز شد و احوالپرسی کردند.
– بفرمایید آقای کُهبُد.
– ممنونم، گویا میخواستید بنده رو ببینید.
– بله باید درمورد وضعیت پدرتون صحبت کنیم.
امشب دیگه پارت نیست؟