رمان آناشید پارت 2

4.3
(147)

part6

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

امیرحافظ جوابی نداد که آناشید ملتمسانه گفت:

 

– اون‌وقت… اون‌وقت امیرحسین رو برمی‌گردونید؟ برش می‌گردونید مگه نه؟ چون اگر برنگرده من نمی‌تونم این بچه‌ رو نگه دارم‌.

 

امیرحافظ دندان‌هایش را روی هم سایید و پاسخ داد:

 

– حسین برنمی‌گرده! رفته که بمونه.

 

سر آناشید گیج رفت، هرچه بیش‌تر می‌گذشت مطمئن‌تر می‌شد که بازی خورده و فقط درگیر هوا و هوس امیرحسین شده! صدایش لرزید:

 

– اگر برنمی‌گرده پس دلیلی هم وجود نداره بچه‌اش رو نگه دارم. من باید هرجور شده سقطش کنم‌.

 

غرید:

 

– گفتم به شما که بچه رو سقط نمی‌کنی. گفتم باید آزمایش DNA بدی و جوابش بیاد تا…

 

آناشید هق هق کرد و امیرحافظ متعجب شده، یک بار دیگر نگاه به او انداخت. تمام صورت دختر از شدت گریه سرخ و چشم‌هایش متورم شده بود.

 

– آروم دختر خانوم! همه دارن رد می‌شن و ما رو نگاه می‌کنن.

 

آناشید سعی داشت تا صدایش را در آرام‌ترین حد ممکن نگه دارد.

 

میان گریه گفت:

 

– نگهش دارم تا بدبخت بشم؟ اصلاً من چرا باید به حرف شما گوش بدم؟ شما چی کاره‌ی من هستید؟!

 

عصبی شده اما زیرلب ذکر می‌گفت تا خشمش دامان دخترک را نگیرد و بتواند خودش را کنترل کند. سر به زیر انداخته جواب داد:

 

– چرا باید به حرفم گوش بدی خانوم؟ واقعاً می‌پرسی چرا؟ همون لحظه‌ای که آبروی من رو کشیدی وسط این ماجرا باید فکرش رو می‌کرد.

سقط بچه قتل نفسه.

 

دیگر نمی‌توانست سر پا بایستد و تهوع اذیتش می‌کرد. گفت:

 

– می‌گید آزمایش بدم و صبر کنم تا جوابش بیاد. خب بعدش چی؟ قراره معجزه بشه حاج آقا؟ قراره امیرحسین که خودتون می‌گید رفته که بمونه رو برگردونید تا عقدم کنه و برای بچه شناسنامه بگیره؟ جواب برادر و مادرم رو چی بدم؟ اصلاً اصلاً برادر من نمی‌ذاره کار به جواب دادن برسه. به محض این‌که بفهمه می‌کشدم!

 

سر بالا گرفت و‌ دوباره به چشم‌های سرخ او چشم دوخت. خشمگین اما با صدایی آرام جواب داد:

 

– آره، حسین برنمی‌گرده ولی وقتی ثابت شد بچه‌ی توی شکمت برای اونه، اسم یه مرد می‌ره توی شناسنامت.

 

گیج شده بود.

 

– یعنی چی حاج آقا؟

 

– خودم عقدت می‌کنم!

 

#part7

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

آناشید چنان از شنیدن حرفش شوکه شد که با ناباوری هستریک خندید.

 

– شما… شما منو دست انداختید حاج آقا؟

 

اشک‌هایش پشت سر هم روی صورتش ریختند و هنوز هم شوکه می‌خندید.

 

– مسخره می‌کنید حاج آقا؟ واقعاً دیدید توی شرایط بدی قرار دارم با خودتون گفتید که…

 

میان حرفش پرید.

 

– لااله‌الاالله! خانوم‌ من که خودم دارم می‌گم بچه رو نگه دار. چرا باید مسخره کنم؟ چرا باید دست بندازم؟ مگه مریض و روانی‌ام؟!

 

آناشید قدمی عقب گذاشت. بند کیفش را محکم‌تر میان انگشت‌های بی‌رمقش فشار داد.

بینی‌اش را بالا کشید.

 

– می‌دونید چرا همچین فکری می‌کنم؟ چون هیچ مردی نیست که دو ساعت بعد دیدن یه دختر تصمیم بگیره باهاش ازدواج کنه. همچین فکری می‌کنم چون امیرحسین هم بهم قول داد خیلی زود بیاد خواستگاری‌ام و خوشبختانه یا متأسفانه باعث شد که دیدم به همه علی‌الخصوص مردها عوض بشه. جسارتمو ببخشید حاج آقا ولی شما هم برادرش هستید دیگه! عقل سلیم حکم می‌کنه که حرفتونو باور نکنم! یا فکر کنم شما هم… شما هم مثل برادرتون منو فقط برای…

 

نفس کم آورد. امیرحافظ تسبیح زرد رنگش را در مشتش فشرد. دندان قروچه کرد. لب‌هایش را محکم روی هم نگه داشت. اما خودداری دیگر کافی بود. دخترک بدجوری بر اعصابش تاخته بو‌د.

 

صدایش دو رگه شده بود. سکوت و گریه‌های دخت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 147

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها