رمان آناشید پارت 23

4.3
(124)

 

جلوتر رفت، در سونوگرافی قبلی چنان برآشفته بود که متوجه هیچ‌چیز نبود و حالا موجود کوچکی که بیش‌تر شبیه یک میگو بود تا انسان، داشت تکان می‌خورد.

 

فرزند ناخواسته‌ی برادرش و آناشید که از نگاه کردن به مانیتور خودداری می‌کرد.

انگار حضور دکتر و آناشید را فراموش کرد که انگشتش را جلو برد و آرام روی مانیتور کشید و لب زد:

 

– قدمت پر از خیر باشه عزیزم.

 

دکتر لبخند زد و آناشید نمی‌خواست نگاه کند، می‌ترسید بیش‌تر دلبسته‌اش شود و تصور آن دلبستگی برایش دردناک بود.

ژل را با دستمال از روی شکمش پاک کرد و از روی تخت بلند شد. آن‌قدری که امیرحافظ با دقت به صحبت‌های دکتر گوش می‌داد آناشید حواسش نبود. امیرحافظ پرسید:

 

– خانوم دکتر، ایشون خیلی هم زود رنجه یعنی با کوچک‌ترین حرفی به هم می‌ریزه.

 

آناشید لب گزید و دکتر با لبخند گفت:

 

– زودرنج هست یعنی همیشه بوده؟! یا توی این مدت بارداری این‌طور شده مامان خوشگلمون؟!

 

امیرحافظ سکوت کرد. مگر چند روز بود که دخترک را می‌شناخت؟! خودش گفته‌بود که به تازگی این‌طور شده و امیرحافظ با به یادآوردن جمله‌ی او گفت:

 

– توی این مدت بارداری.

 

– خب طبیعیه آقا، خانوم بارداره، اولین بارداریشه، جدا از به هم ریختن هورمون‌هاش به‌هرحال استرس و اضطراب تغییر زندگی و مسئولیت جدید هم هست دیگه. شما که همسرش هستید باید محیط خونه رو براش آروم کنید.‌ هوای خانومتون رو داشته باشید و از تنش دورش کنید.

 

رو به آناشید ادامه داد:

 

– شما هم خیلی به خودت فشار نیار گلم این دوره هم می‌گذره و کوچولوت رو به سلامتی می‌گیری توی بغلت.

 

لبش را جوید تا جلوی بغضش را بگیرد. قرار نبود فرزندش را در آغوش بگیرد، قرار بود او را به آغوش شیما بسپارد و به‌جایش برادرش را نجات دهد.

 

دکتر سفارش‌های آخرش را هم کرد و از مطب بیرون زدند.

امیرحافظ لبخندی زد و رو‌ به او گفت:

 

– خداروشکر که همه چیز خوب بود، سوار شو من داروهاتو بخرم می‌آم بریم یه چیزی بخور.

 

– چشم حاج‌آقا ممنونم.

 

هنوز قدم از قدم برنداشته بود که گوشی‌اش زنگ خورد و با دیدن شماره رنگ از رخش پرید.

 

گیسو نگاه به صورت او و گوشی در دستش کرد و پرسید:

 

– حاج آقا؟!

 

لب زد:

 

– یا امام رضا، از بیمارستانه!

 

 

 

 

تماس را وصل کرد و گوشی را به گوشش چسباند. در همان چندثانیه چنان نگران شده‌بود که اضطرابش به آناشید هم سرایت کرد.

چشم به دهان امیرحافظ دوخته بود.

 

– الو؟

 

صدای پرستار را خوب می‌شناخت.

پرستار بخش مراقبت‌های ویژه‌ بو‌د.

 

– سلام آقای کُهبُد احوال شما؟ خوب هستید؟!

 

چه وقت احوال‌پرسی بود؟

 

– ممنونم، بفرمایید؟

 

اما خدا خدا می‌کرد که پرستار حرفی نزند، که سکوت کند، که اصلاً تماس قطع شود.

اما صدای پرستار ناامیدش کرد.

 

– جناب کُهبُد، می‌تونید تشریف بیارید بیمارستان؟

 

پاهایش سست‌ شد، دلش چنان گواه بد می‌داد که حتی نای ایستادن هم نداشت! دستش را بند به دیوار کرد. بغضی مردانه در گلویش سبز شد و صدایش دورگه بود وقتی که پرسید:

 

– برای… پدر اتفاقی افتاده؟!

 

پرستار لختی سکوت کرد و جواب داد:

 

– نه ولی تشریف بیارید لطفاً برای…

 

حرفش را برید و دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد تا نفس قطع شده‌اش برگردد و پرسید:

 

– تموم کرده؟!

 

زانوهایش خم‌تر شد، آن‌قدر خم که آناشید با تمام ضعیف و ظریف بودنش دست زیر بازوی او انداخت. پرستار لختی سکوت کرد و بعد گفت:

 

– متأسفم آقای کُهبُد، سطح هوشیاریشون خیلی پایین اومد و… تسلیت می‌گم، خدا بهتون صبر بده.

 

کمرش خم شد، ریزش اشک‌هایش اختیاری نبود و با زانو بر زمین خورد. نفسش سخت بالا می‌آمد و گوشی را که قطع کرد شانه‌هایش به وضوح می‌لرزید و با صدایی خفه زار می‌زد.

 

آناشید بی‌توجه به عبور مردمی که متعجب خیره‌شان می‌شدند، کنارش نشست و بغض او هم ترکید‌.

 

امیرحافظ خسته از این همه سختی و مصیبت، انگار کسی را نزدیک‌تر از او ندید که پیشانی‌اش را روی شانه‌ی نحیف او گذاشت و ناله کرد:

 

– پدرم… پدرم رفت.

 

 

 

آناشید او را با تمام وجودش درک می‌‌کرد‌. انگار همین حالا خبر فوت پدر خودش را شنیده بود. داغ بی‌پدری وحشتناک بود. پدر او را ندیده‌بود اما اشک‌هایش یک لحظه هم بند نمی‌آمد. نمی‌دانست یاد گرفتاری‌ها و پدر خودش افتاده یا دیدن حال زار حاج امیرحافظ این‌چنین بر همش ریخته.

باید چیزی می‌گفت، نمی‌توانست همین‌طور شاهد ضجه‌های مردانه‌ و از ته دل او باشد و فقط اشک بریزد.

پیشانی امیرحافظ همچنان روی شانه‌ی آناشید بود و آناشید هم دست سرشانه‌ی امیرحافظ گذاشت‌‌ و لب زد:

 

– تسلیت می‌گم. سخته حاج آقا، خدا بهتون صبر بده، این داغ، داغ سنگینیه، حق دارید هرچه‌قدر ناراحت باشید جگرسوزه ولی… ولی چه می‌شه کرد؟!

 

امیرحافظ میان گریه‌هایش نالید:

 

– آخ آنا خانوم، آخ انگار دنیا داره تموم می‌شه. ای وای خدایا… خدایا کمکم کن، خدایا…

 

هق زد و زمزمه‌وار با خودش نالید:

 

– انا لله و انا الیه راجعون… خدایا کمکم کن.

 

آناشید کنارش نشست و کمی گذشت، پنج دقیقه، یک ربع، نیم‌ساعت، نمی‌دانست اما وقتی به خودش آمد که امیرحافظ کف دستش را بر زمین گذاشت تا بتواند بایستد و “یا علی” را زمزمه کرد.

 

بینی‌اش را بالا کشید و دستی به صورتش کشید تا اشک‌هایش را پاک کند.

خدا می‌دانست در دلش چه غوغایی بر پاست اما مسئولیت خانواده بر دوشش بود.

دست سمت آناشید دراز کرد و انگار با خودش حرف می‌زد گفت:

 

– باید خودمو… باید خودمو جمع و جور کنم. وقت برای گریه هست ولی الان چشم همه به منه.

 

آناشید نگاه به دست دراز شده‌ی او کرد و با خجالت دست در دستش گذاشت و به کمک او ایستاد. پیش از این‌که سوار ماشین شود با دست‌هایی لرزان قرص فشارش را از جیبش بیرون آورد و یک دانه را بدون آب بلعید.

چشم‌هایش دو کاسه‌خون‌ بود. تمام قفسه‌ی سینه‌اش داشت از شدت درد منفجر می‌شد.‌ معده‌اش می‌سوخت و نمی‌دانست خبر را چه‌طور باید به مادر و خواهرش بدهد. دستش را روی سقف ماشین گذاشت و پیشانی‌اش را به آن تکیه داد. اشک‌هایی که قرار بود محبوسشان کند یکی پس از دیگری می‌چکیدند.

سعی داشت در ذهنش همه چیز را مرتب و برنامه‌ریزی کند اما شدنی نبود. همین چند دقیقه‌ی قبل شنیده بود که پدرش فوت کرده و با وجود این‌که خودش را برای این اتفاق آماده کرده‌بود اما شوکه بود.

 

آناشید ماشین را دور زد و کنارش ایستاد‌. صدایش زد:

 

– حاج آقا؟ حاج آقا حالتون خوبه؟!

 

خوب؟! خوب بودن چه شکلی بود؟ نگاه تار شده‌اش را به صورت سرخ شده از گریه‌ی آناشید دوخت و پرسید:

 

– گواهینامه داری؟

 

داشت، تا همین سال قبل خودش هم ماشین داشت. سر تکان داد و امیرحافظ سوییچ را سمتش گرفت.

 

– بریم بیمارستان.

 

با تردید سوییچ را از دست او گرفت و پشت فرمان نشست.

امیرحافظ روی صندلی کناری تقریباً وا رفته‌بود. رعایت حال آناشید را می‌کرد وگرنه کمی در خلوت خودش هوار می‌کشید و با صدای بلند زار می‌زد بلکه آرام شود.

چشم بست و سرش را به صندلی تکیه داد.

مغز لعنتی‌اش داشت تمام خاطراتِ از کودکی تا به‌حالش را با پدرش، به سرعت هرچه تمام‌تر مرور می‌کرد.

دل آناشید برای آن حالش مچاله شد و به خودش اجازه داد تا به آرامی دستش را پشت دست امیرحافظ بگذارد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x