رمان آناشید پارت 24

4.3
(120)

 

 

 

 

مثل برق گرفته‌ها از جا پرید و نگاهش به دست ظریف او روی دستش افتاد.

آناشید آن‌قدر تنهایی و استیصالش را عمیق درک کرده‌بود که بدون جدا کردن نگاهش از مسیر گفت:

 

– نمی‌دونم کاری ازم برمی‌آد یا نه ولی… ولی حاج‌آقا دوستانه کنارتونم.

 

دوست نداشت دست مردانه‌اش را از زیر دست ظریف او بیرون بکشد. نه حس خاصی پشتش بود و نه نیت شومی.‌ فقط ذره‌ای، به اندازه‌ی سر سوزنی در آن بلبشوی زندگی‌اش، پشتش به دوستی یک نفر گرم شد.

 

با صدایی گرفته و خس برداشته آدرس بیمارستان را داد و سرش را محکم میان دست‌هایش گرفت و فشرد و گفت:

 

– چی‌کار کنم؟ باید چی‌کار کنم؟ خدایا من الان چی‌کار کنم؟!

 

شوک وارد شده کاملاً از رفتارش هویدا بود. آناشید نگران لب زد:

 

– به فامیل نزدیکی، کسی زنگ بزنید که برن خونه تا…

 

امیرحافظ چرخید و منتظر نگاهش کرد. ذهنش چنان قفل کرده و پریشان بود که نیاز داشت کسی بگوید باید چه کار کند.

 

با عجز و درماندگی پرسید:

 

– چی بگم آنا خانوم؟! ای وایِ من… ای وایِ من آخه چی بگم؟!

 

صدایش بالا رفت و ناگهان زیر گریه زد.

آناشید هم نتوانست خودش را کنترل کند و اشک ریخت و گفت:

 

– نگید چه اتفاقی افتاده، فقط بگید حال پدرتون خوب نیست و برن خونه پیش مادر و خواهرتون. بهتره… بهتره وقتی که خبر رو بهشون می‌دید دورشون خلوت نباشه.

 

امیرحافظ گوشی را با دست لرزان در دست گرفت و زمزمه کرد:

 

– باید به خان‌عمو زنگ بزنم، بعد… بعدش به دایی.

 

تماس گرفت و آن‌قدری بر خودش تسلط نداشت که بفهمد چه می‌گوید. عمویش هرچه پرسیده بود نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد و با گفتن “خان عمو دارم… می‌رم با دکترش حرف بزنم… شما… شما الان برید پیش مادر ممنون می‌شم” تماس را قطع کرد.

 

حرف زدن با دایی‌اش راحت‌تر بود. وقتی پرسید:

 

– اتفاقی افتاده حاجی؟ راستشو بگو آخه مرد مؤمن که من بدونم برای چی باید برم؟!

 

پیشانی‌اش را محکم میان انگشتانش فشرد و لب زد:

 

– پدر تموم کردن دایی، پشتم خالی شد. برید پیش مادر هوای حانیه هم داشته باشید، تا نیومدم چیزی به مادر نگید.

 

– وای حاج امیر تسلیت می‌گم، الان کجایی پسرم؟

 

بغضش را فرو داد و با صدایی گرفته گفت:

 

– دارم می‌رم بیمارستان.

 

– بیام پیشِت؟

 

– نه شما برید پیش مادر.

 

– حاجی تعارف نکن، معلومه حالت خوش نیست، بیام؟

 

نگاه به دست آناشید که همچنان روی دستش بود انداخت و لب زد:

 

– تنها نیستم دایی، خداحافظ.

 

مقابل بیمارستان توقف کرد و امیرحافظ با زانوهایی لرزان از ماشین پایین رفت و اشک ریخت و پیش از این‌که سرگیجه‌اش باعث شود سکندری بخورد، آناشید ماشین را دور زد و فوراً دست زیر کتف او انداخت.

 

 

۲

 

در تک تک لحظات کنارش بود و دید که چه‌طور با قلبی داغ دیده به تنهایی پِیِ کارهای اداری و تسویه حساب بیمارستان بود و در هیچ یک از لحظات اشک‌هایی که میان ریش‌هایش دفن می‌شدند، قطع نشد.

خواسته‌بود به سردخانه برود و چنددقیقه‌ای با پدرش تنها باشد. آناشید داشت دنبالش به زیرزمین راهی می‌شد که سمتش چرخید و با جدیت گفت:

 

– نیا پایین، برو توی محوطه بشین، تا چند دقیقه‌ی‌ دیگه می‌آم.

 

نگران گفت:

 

– آخه حاج آقا می‌ترسم حالتون بد بشه.

 

سری به چپ و راست تکان داد و لب زد:

 

– ببخش آنا خانوم، مثلاً قرار بود من مراقبت باشم و حالا شما دل‌نگرون منی‌.

 

آناشید صادقانه جواب داد:

 

– این چه حرفیه حاج آقا، روزای سخت برای همه‌ست.

 

قدردان به آناشید نگاه کرد و پچ زد:

 

– برو دیگه، راستی سوییچ ماشین که دستته اصلاً توی محوطه هم نمون هوا سرده اذیت می‌شی، برو توی ماشین، شرمنده امروز خسته‌ات کردم.

 

و خودش راهی سردخانه شد.

پشت در ایستاده‌بود و حالا که چشم‌های آناشید خیره‌اش نبود می‌توانست با صدای بلند بغضش را رها کند. دستش را به دیوار گرفت و سرش را روی آن‌ تکیه داد.

مردی با لباس‌های کرمی جلو رفت، تسلیت گفت و در را باز کرد. امیرحافظ داخل شد‌. مرد کشویی را بیرون کشید و زیپ کاور مشکی را باز کرد.

امیرحافظ چشم دوخت به صورت بی رنگ و آرام پدرش.

خم شد و روی موهای سپیدش را بوسید و اشک‌هایش صورتِ برای همیشه خفته‌ی او را خیس کرد و نالید:

 

– سفرت به‌خیر بابا، راحت بخواب دورت بگردم. دیگه غم و غصه‌های این دنیا رو نداری، این مدت خیلی درد کشیدی. حلالم کن اگر کوتاهی کردم باباجان.

 

آرام آرام درحالی‌که پیشانی به پیشانی پدرش تکیه داده‌بود، حرف می‌زد و می‌گریست.

 

با صدای پیام گوشی‌اش، راست ایستاد و دستی به صورتش کشید. مردی که با او داخل رفته‌بود زیپ کاور را بست و مجدد تسلیت گفت و برایش آرزوی صبرکرد و تخت را داخل هول داد.

امیرحافظ گوشی را از جیبش بیرون آورد. پیام دریافتی‌اش از جانب شیما بود! پس از هفت ماه!

 

 

 

بیرون رفت و بعد پیام را باز کرد. نوشته‌ بود:

 

– تسلیت می‌گم، غم آخرت باشه.

 

همین! پس از هفت ماه دو جمله که مجموعاً پنج کلمه داشت را در جواب تمام پیام‌ها و زنگ‌های از دست رفته‌اش فرستاده‌بود.

پس از آخرین برخوردشان انتظار نداشت معجزه شود و شیما تغییر کند اما در آن شرایط از زنی که هنوز همسرش بود انتظارِ چیزی فراتر از یک پیام تسلیت را داشت.

حداقل می‌توانست تماس بگیرد. آهی کشید و گوشی را در جیبش سر داد و بیمارستان را ترک کرد. رو به آناشید گفت:

 

– اگر حالم خوب بود خودم می‌شستم پشت فرمون، ولی می‌ترسم خدایی نکرده یهو تصادف کنیم. اگر نمی‌تونی بشینی و خسته شدی اسنپ بگیرم.

دلش کمی درد گرفته بود با این‌حال گفت:

 

– نه حاج آقا، خوبم، بریم.

 

تا خانه راند و امیرحافظ دوست نداشت مسیر تمام شود. وحشت‌ داشت که چه‌طور قرار است خبر را به آن‌ها دهد. مقابل خانه رسیدند و در را که با ریموت باز کرد، عموفضلی بدو بدو سمتشان رفت. هنوز به ماشین و نزدیک آن‌ها نرسیده‌بود که گفت:

 

– حاجی خیر باشه، چرا هم داییتون و هم خان عموتون…

 

کنار شیشه‌ی پایینِ ماشین رسید و یک نگاه به صورت امیرحافظ کافی بود تا حرف در دهانش بماسد.

پیرمرد رنگش پرید و زیر گریه زد و گفت:

 

– ای‌وای! حاج اکبر؟!

 

شانه‌های لرزان امیرحافظ پاسخ مثبت به سوالش بود.

بی‌توجه به حضور آناشید، پیاده شد و سمت خانه رفت. در نیمه باز بود. داخل رفت و حاج جعفر، خان عمویش و همسرش را اول دید و بعد دایی و زن‌دایی‌اش و شیما را.

 

سکوت سنگین و عجیبی خانه را فرا گرفته‌بود. جلوتر که رفت با صدای سلامِ او همه سمتش چرخیدند و به احترامش ایستادند.

 

حانیه که با رنگ و رویی پریده روی پله‌ها نشسته‌بود، پیش از این‌که مهلت دهد کسی پاسخ او را بدهد، دوید و خودش را به او رساند و با چشم‌هایی وق‌زده گفت:

 

– داداش، داداش چی شده؟! هرچی از… از دایی و خان‌عمو می‌پرسم چی شده، کسی جواب نمی‌ده! می‌گن… می‌گن اومدیم سر بزنیم. داداش… داداش فقط اومدن سر بزنن آره؟! راست می‌گن، مگه نه؟!

 

نگاهش را از خواهرش به مادرش دوخت که منتظر و مضطرب نگاهش می‌کرد.

جگرش آتش گرفت و قلبش تکه پاره شد.

بدون این‌که بفهمد اشک‌هایش روان شد و با صدای جیغ حانیه که چنگ بر صورت می‌انداخت و هوار می‌کشید “بابا” دیگر توان تحمل وزنش را نداشت و مقابل حانیه روی زمین ولو شد!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
3 روز قبل

ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x