امیدی به دریافت کردن پاسخ از شیما نداشت.
تمام این هفت ماه را جواب درست و حسابی نگرفته بود، حالا هم قرار نبود معجزه شود.
سری به معنای تأسف برای زندگی آشفتهشان تکان داد. سنگینی بار روی شانههایش کم کم کمرش را خم میکرد.
گوشی را در دستش گرفت و در نهایت ناامیدی هنوز هم منتظر دریافت پاسخ از شیما بود.
پشت در اتاق حانیه رفت. اگر میتوانست همانجا میایستاد، پیشانیاش را به در تکیه میزد و مردانه زار میزد.
اما چشم همه به او بود. او امیرحافظ بود و حالا مگر وقت جا زدن و شانه خالی کردن بود؟
چند ضربه به در اتاق زد.
صدای گرفتهی حانیه را شنید.
– بله؟ زهره خانوم من که گفتم ناهار نمیخورم.
دوباره به در زد و گفت:
– بیام تو؟!
حانیه در را باز کرد و لبخندی بی جان زد.
– عه سلام داداش، شمایید؟
پاسخش را با لبخندی بی جان تر داد.
– ناهار نخوردی ته تغاری؟ ساعتو دیدی؟
حانیه برگشت و گوشهی تختش کز کرد.
پتو را روی پاهای سردش انداخت.
امیرحافظ نگاهش کرد. رنگ به رخ نداشت. زیر چشمهایش گود و سیاه شده بود و موهای شانه نکرده و ژولیدهاش صورتش را قاب گرفته بودند.
امیرحافظ جلو رفت و دست به سر خواهرش کشید.
– چرا همچین میکنی با خودت حانیه جان؟
زیر گریه زد:
– داداش… اگه بابا…
#part21
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
سر خواهرش را در آغوش گرفت.
– هیش! چیزی نمیشه، آروم باش.
شانههای حانیه لرزید.
– بابا خوب نیست، مامان خوب نیست، شما خوب نیستی، امیرحسین ناپدید شده، چی کار کنم داداش؟
شانه هایش را گرفت و مجبورش کرد که نگاهش کند.
– میخوای یه کاری بکنی یا میخوای بشی درد روی درد مامان؟
خواهرش با چشم های پر از اشک نگاهش کرد.
– چی کار کنم؟
با جدیت، گرهای بین ابروهایش انداخت و گفت:
– از این وضع در بیا. مشکل و روز سخت تو همهی زندگیا هست، نمیشه بشینی و زانوی غم بغل بگیری که! از فردا برو دانشگاه، خدا بزرگه، امیدم به خودشه که بابا سر پا بشه و برگرده.
سری به نشانهی استیصال تکان داد:
– داداش من نمیتونم، من نمیتونم مثل شما محکم باشم. من نمیتونم از این اتاق بیام بیرون و تظاهر به عادی بودن اوضاع بکنم و لبخند بزنم. نمیتونم برم دانشگاه اونم وقتی که با دیدنم همه کنار گوش هم پچ پچ میکنن برادر این دختره از این مملکت خورده و برده.
امیرحافظ آه کشید. راست میگفت، سخت بود. سرافکنده شدن سخت بود.
صدای پیام از گوشیاش بلند شد و به خیال اینکه شیماست، فوراً آن را باز کرد، اما دختر بود که برایش پیامی فرستاده بود.
#part22
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
کمی طول کشید تا به خودش آمد.
پاهای سنگینش را دنبال خودش روی زمین کشید تا به خانهی اجارهای و کوچکشان در انتهای دومین بنبست برسد.
کلید را در قفل چرخاند. اشکهایش را با پشت دست از روی صورتش پاک کرد و پا داخل حیاط کوچک و جمع و جورشان گذاشت.
هوا سرد بود اما مادرش کنار باغچه در خودش جمع شده و خیره به گل هایش بود.
بغضش با دیدن مادرش در این حال بیش تر شد.
نمیدانست آخرین باری که صدای مادرش را شنید چه زمانی بود؟
روزی که اموالشان مصادره شد؟ روز فوت پدرش؟ کمی فکر کرد، نه! روزی بود که دستبند به دست های افشین زدند و او را بردند.
مادرش تا سر خیابان به دنبال ماشین پلیس دوید و التماس کرد:
– نبریدش، تو رو خدا نبریدش، جناب سروان نبریدش، ما هنوز رخت عزا تنمونه، پسرمو نبرید.
آخرین کلماتی که از مادرش شنیده بود، همین ها بود.
دو هفته از مرگ پدرش گذشته بود که افشین را به زندان بردند. دار و ندارشان را بابت بدهی ها داده بودند و پول رهن این خانه در جنوب شهر را، آناشید با تتمهی حساب بانکیاش داده بود.
زندگیشان مصداق بارز سقوط کردن از عرش به فرش شده بود و حالا… حالا مادرش در بدترین شرایط افسردگی و روحی سپری میکرد.
ای بابا چقدر گرفتاره این دختر بیچاره چه زندگی سختی داره
این وسطم سادگیش کار دستش داد خام امیرحسین شد و شد قوز بالا قوز
دیگه معلوم نیست این امیر حافظ میخواد چیکارش کنه ولی بازم تهش خوب نمیشه واسه اناشید