رمان آهو نیما پارت 148

3.8
(17)

– پدر آقا امیدت که سینه ی قبرستونه… می مونه مادرشوهرت که خب… راه پیرزن خرفت دوره… منطقی نیست خبردارش کنی!
اینکه حامد از همه چیز انقدر دقیق خبر داشت، اصلا با عقل جور در نمی آمد…
آن هم حامدی که خودش به تنهایی نمی توانست یک مبحث درسی را تحلیل یا درباره اش تحقیق ساده ای کند!
به نظر نمی آمد او مسائل زندگی مرا خودش به تنهایی کنکاش کرده باشد!
می دانستم که به زودی این حقیقت هم فاش خواهد شد و همدستش را خواهم شناخت!
در نهایت حامد بعد از گفتن یک سری جملات که تنها باعث شد حالت تهوع به سراغم بیاید، ساعت قرار را با تاکید دوباره بر آنکه کسی همراهم نباشد، اعلام کرد.
تماس که قطع شد، از کلانتری با گوشی همراهم تماس گرفته شد و همین با وجود مکالمه ی نسبتا طولانی من و حامد نشان می داد پلیس توانسته است رد او را بزند… هرچند که حامد آدرسی را برای قرار تعیین کرده بود.
پلیس هم مانند من احتمال می داد حامد این اطلاعات را از کسی که خصومتی با من دارد گرفته باشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x