تنها توانستم یک سؤال بپرسم.
– امید کجاست؟!
حامد با غیظ خندید.
– چه عجله ایه؟! حالا به آقا امیدتون هم می رسیم آهو جان!
نگاهم در اطراف چرخید و در نهایت با بیچارگی روی صورت حامد متوقف شد.
– خودت خیلی خوب می دونی که من بخاطر کی حاضر شدم بیام اینجا!
حامد با تمسخر پرسید: بخاطر کی اومدی؟!
دندان هایم روی هم فشرده شد.
– پرسیدم امید کجاست؟!
حامد قدمی به سمتم برداشت.
– گفتم که… بهش می…
با صدای بلند حرفش را قطع کردم.
– من فقط بخاطر امید اومدم اینجا! پس حرف اول و آخر ما درباره ی امیده!
مشخص بود که حامد از صراحت کلام و صدای بلندم جا خورده است!
دستی به چانه اش کشید.
– درسته… اما خب من که به همین سادگی ها امید آقا رو بهت نشون نمیدم!
چشمانم ریز شد.
– منظورت چیه؟!
– این شد سؤال درست و حسابی!