منظورش را از مزاحم های دورمون فهمیدم…
نیما و امید را می گفت…
نه می توانستم از حامد بخواهم دهانش را ببندد و نه توانایی شنیدن حرف هایش را داشتم!
می ترسیدم چیزی بگویم که بلایی سر امید بیاورد…
از طرف دیگر نمی دانستم پلیس ها دقیقا چه زمانی قرار است وارد عمل شوند!
سعی کردم منطقی با حامد حرف بزنم تا شاید درک کند!
– اون شب خیلی وقته تموم شده!
حامد نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.
– آره! چه حیف!
چندشم شد. سعی کردم حالت چهره ام را حفظ کنم و خم به ابرو نیاورم.
– گذشته ها برنمیگردن… من و تو هم هیچ آینده ای با هم نداریم، پس گروگان گرفتن امید کاملا بی معنی ایه!
حامد کمی نگاهم کرد و در آخر قهقهه اش به هوا رفت.
– با خودت چه فکری کردی که داری این حرف ها رو می زنی؟! مثلا الان داری با خودت میگی که حامد با این حرف ها خر میشه و امید جونت رو آزاد می کنه؟! تو من رو نمی شناسی یا یادت رفته که…
به تندی گفتم: نه! اصلا یادم نرفته که چه حیوونی هستی!