رمان آهو نیما پارت 157

4.4
(59)

 

 

از شنیدن حرف هایش حالت تهوع به سراغم آمد. از اینکه چند سال از عمرم را به چنین شخصی فکر کرده بودم، از خودم بیزار بودم!
– چه بلایی سرش آوردی؟!
این سؤال را کاملا بدون اراده پرسیدم.
– سر کی؟!
به چشمان نفرت انگیزش خیره شدم.
– شیوا!
حامد از شنیدن اسم “شیوا” از زبانم در ابتدا آرام پوزخند زد و طولی نکشید که صدای قهقهه اش به هوا رفت!
طوری می خندید که انگار خنده دارترین جوک جهان را برایش تعریف کرده ام!
میان خنده بریده بریده گفت: تو… نگران شیوایی! وای… خدا… وای خدای من!
طوری نگاهش کردم که در نهایت خنده اش قطع شد.
– حق بده اینطوری بخندم! خب… شیوا دلش نمی خواست سر به تن تو باشه! بعد تو اینجوری از شنیدن حرف هام بخاطرش به این حال و روز افتادی!
احساس می کردم راه نفسم بسته شده است!
– متاسفانه یا خوشبختانه شیوا از نقشه ی ما باخبر شد… آخه دختر فضولی بود! اینجور که نیما می گفت، مادرش به این شرط حق و حقوقش رو بهش برمیگردونه که با شیوا ازدواج کنه… شیوا عاشق و شیدای نیما بوده… اما نیما تمایلی بهش نداشته… یا بهتر بگم دلش پیش تو گیره هنوز!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x