امید به زور خندید.
– باشه… سری بعد با هم میریم!
ابروهایم بالا پرید.
– سری بعد؟!
– آره!
– سری بعد میفته به چند ماه بعد!
امید با ناراحتی نگاهم کرد.
– نه خب… اگه تو بخوای، زودتر میریم!
لبخند زدم.
– همین بار بریم پس!
امید نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.
– آهو جان! عزیزم…
حرفش را قطع کردم.
– من فقط می خوام بیام تهران!
به چشمانم خیره شد.
– باور کن من فقط می خوام تو تهران به شرکت سر بزنم!
– باور می کنم!
نگاه امید امیدوار شد.
– این سفر میشه گفت کاریه! مثل همیشه! برات چندان جالب نیست!
با حرص خندیدم.
– چرا می خندی آهو؟!
– یه بار چیزهایی رو که گفتی برای خودت یادآوری کن، حتما متوجه میشی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 40
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.