رمان آهو ونیما پارت 108

4.1
(112)

part494

بعد از تمام شدن ساندویچم باز هم در خیابان ها راه افتادم.

تا غروب همانگونه راه رفتم و هر از گاهی در پارک ها با نشستن روی نیمکت ها استراحت کردم.

تماشای بچه ها داغ دلم را تازه می کرد!

اگر آوا زنده بود، من هم مانند مادران دیگر او را به پارک می بردم!

شاید اگر مریض و در بیمارستان بستری نمیشد، هیچگاه حامد مهری جان را نمی دید که بخواهد آبرویم را ببرد!

شاید آن موقع من تا ابد با دروغ با نیما زندگی می کردم!

با یک ساندویچ دیگر شکم خود را سیر کردم…

با این تفاوت که این بار ساندویچ را از یک مغازه خریدم و نه از دکه!

از صاحب مغازه ساعت را پرسیدم…

زمانی که شنیدم یک ربع به ده مانده است، خوب فهمیدم که کم کم باید دنبال جای خواب بگردم.

با حرف هایی که از مادرم شنیده بودم قید خانه ی پدری ام را زده بودم…

دوستی هم که نداشتم…

خانه ی نیما هم که هیچ…

فقط می ماند مهری جان و آقا جهان!

آقا جهان که تحت سلطه ی مهری جان بود، پس در نتیجه من باید از مهری جان کمک می گرفتم!

 

 

#part495

کنار اولین تلفن عمومی ای که سر راهم بود ایستادم.

اگر از آسمان سنگ می بارید، حاضر بودم وسط خیابان بایستم و تمام سنگ ها را به جان بخرم…

اگر یک قاتل از زندان فرار می کرد و در شهر راه می افتاد، حاضر بودم همانجا بایستم و اجازه دهم مرا بکشد…

اگر رعد و برق میشد و اخبار می گفت به خانه هایتان روید تا از صاعقه در امان بمانید، حاضر بودم وسط میدان شهر بایستم و هر خطری را به جان بخرم…

اگر می گفتند یک حیوان وحشی در شهر دیده شده و از خانه هایتان بیرون نروید، حاضر بودم داوطلبانه با آن حیوان وحشی رودررو شوم!

اما افسوس که هیچ کدام از این اتفاقات قرار نبود بیفتند!

تنها اتفاقی که می توانست با در خیابان ماندنم برایم بیفتد، بی آبرو شدنم بود!

بی آبرویی و رسوا شدن بیشترم!

انگشتانم بدون هیچ اراده ای شماره ی مهری جان را گرفتند…

متاسفانه یا خوشبختانه به واسطه ی زندگی مشترک کوتاهم با نیما کاملا حفظش بودم!

طولی نکشید که صدایش به گوشم رسید.

– الو؟!

حتی همین الو گفتن ساده اش هم پر از غرور بود!

حق هم داشت…

اگر او مغرور نمیشد، من باید مغرور می شدم؟!

 

 

#part496

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با صدای محکمی حرفم را بزنم.

– آهو ام!

خندید…

– آهو جان!

خنده اش و حتی آهو گفتنش، مرا یاد جادوگران داخل کارتون ها انداخت!

– من… جا می خوام که شب رو بمونم!

مهری جان هومی گفت.

– دیشب کجا موندی؟! خب برو اونجا عزیزم!

“عزیزم” گفتنش مانند دادن فحشی بود!

دندان هایم را روی هم فشار دادم.

– من درمورد امشب دارم حرف می زنم!

مهری جان قهقهه زد.

با نفرت گوشی را فاصله دادم.

هنوز هم داشت می خندید!

زیر لب “زهرمار”ی نثارش کردم و منتظر ماندم خنده های شیطانی اش تمام شود.

– خوشم اومد! وقتی عصبانی میشی قاطع و محکم حرفت رو می زنی! خیلی خوشم اومد!

دستانم را مشت کردم.

دلم می خواست تماس را قطع کنم، اما شب را چه می کردم؟!

بالاخره مهری جان حرف را به جای خواب کشاند.

– من می تونم یه جای خواب گرم و نرم بهت بدم، اما خب هزینه داره!

 

 

#part497

مثل روز برایم روشن بود که منظورش از “هزینه” پول نیست…

برای آدمی مانند او که چک سفید امضا می داد، پول ارزش و معنی ای نداشت!

لبم را به دندان گرفتم.

با آنکه می دانستم خواسته اش چیست، اما پرسیدم: چی؟!

و مهری جان خندید.

– فکر می کنم خودت بهتر بدونی! قبلا که گفتم… با پای خودت از زندگی نیما برو بیرون!

دستم را مشت کردم و ناخن هایم را کف دستم فرو کردم…

– باشه!

این را با صدای آرامی گفتم…

آنقدر آرام که احساس کردم حتی به گوش خودم نرسید!

اما از آنجایی که مهری جان مشتاق شنیدنش بود، خوب شنید!

با خوشحالی خندید!

– آفرین! حالا شدی دختر خوب!

پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم.

و من چقدر از این دختر خوبی که مهری جان می گفت متنفر بودم!

– الان کجایی؟!

نگاهی به اطرافم انداختم و اسم خیابان را گفتم.

– بسیار خب! تا چند دقیقه ی دیگه یه بنز مشکی میاد دنبالت!

 

 

#part498

و این یعنی خودش نمی خواست دنبالم بیاید!

– حسام بهت میگه چیکار باید بکنی!

– باشه!

– فعلا!

بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع کردم.

از باجه ی تلفن فاصله گرفتم و طولی نکشید که بنز مشکی ای مقابل پایم نگه داشت.

راننده شیشه را پایین کشید.

– خانوم آهو؟!

سر تکان دادم.

– سوار شید لطفا!

روی صندلی عقب ماشین جا گرفتم.

راننده بدون هیچ حرفی راه افتاد.

طبق تابلوهایی که در طول مسیر دیده میشد، حدس می زدم مقصد همان جایی است که روز گذشته مهری جان آدرس و کلیدهایش را داد.

بعد از حدود یک ربع راننده مقابل آپارتمانی نگه داشت.

– رسیدیم!

حتی زبانم نچرخید که تشکر کنم!

راننده خم شد و از داشبورد ماشین یک گوشی همراه دسته کلید بیرون کشید.

گوشی را به دستم داد.

– خانوم گفتن کلیدها رو قبلا بهتون دادن… اگه…

حرفش را قطع کردم.

– همراهم نیستن!

 

#part499

راننده دسته کلید را هم به دستم داد.

دسته کلید را داخل جیبم، در کنار کلیدهایی که خود مهری جان تحویلم داده بود گذاشتم.

راننده مسلما می دانست تنها هستم و با وجود شناختی که از مهری جان داشتم نمی خواستم دسته کلیدها دستش بماند…

هرچند که به احتمال قوی دسته کلید دیگری هم داشتند.

راننده طبقه و شماره ی واحد را که گفت، بدون هیچ حرفی پیاده شدم.

در ساختمان را باز کردم و یک راست به سمت آسانسور رفتم.

با شک و تردید وارد خانه شدم…

می ترسیدم کسی در خانه باشد!

وقتی از نبود کسی مطمئن شدم در را با کلید قفل کردم!

احتیاط شرط عقل بود!

من دو بار از یک سوراخ گزیده نمی شدم!

هنوز در حال کلنجار رفتن با در بودم که صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.

از جا پریدم و درحالیکه قلبم تندتند میزد برای پیدا کردن تلفن در خانه چرخیدم.

با شک و تردید تلفن را برداشتم.

– بله؟!

– رسیدی آهو جان؟! خدایی نکرده که کم و کسری نداری؟!

 

 

#part500

چقدر جانی که مهری جان به آخر اسمم چسبانده بود، برایم چندش آور بود!

با حرص خندیدم.

– نه اصلا… هیچ مشکلی نیست!

مهری جان هم خندید.

– خوبه! پس بهتره بریم سر اصل مطلب!

لبانم را با زبانم تر کردم.

می دانستم چه می خواهد…

با این حال گفتم: باشه!

– راننده گوشی رو تحویلت داد، مگه نه؟!

– آره!

– شماره ی نیما رو که حفظی؟!

به خودم لرزیدم…

سؤالش زیادی مسخره بود…

وقتی شماره ی او را حفظ بودم، شماره ی نیما که دیگر جای خود داشت!

اگر به سؤالش جواب مثبت می دادم، یک جور بود و اگر جواب منفی می دادم، جور دیگر!

پس سؤالش را با سؤال جواب دادم: چطور مگه؟!

برخلاف تصورم که فکر می کردم مهری جان با لحن بدی جوابم را خواهد داد، خیلی معمولی گفت: اگه حفظی که خودت بهش زنگ بزن… اگه نه که بگو شماره ش رو بگم!

دست آزادم مشت شد.

– حفظم!

 

 

#part501

– خوبه! پس بهش زنگ بزن و بگو که می خوای ازش جدا شی!

لبم را محکم گزیدم.

چقدر راحت این حرف را میزد!

اصلا خودِ من چه مرگم شده بود؟!

مگر من نبودم که می گفتم می خواهم به هر قیمتی که شده از نیما جدا و بعد مستقل شوم!

سعی کردم صدایم نلرزد.

– باشه!

صدای نفس عمیقی که مهری جان کشید به گوشم رسید.

– نیما احتمالا مخالفت می کنه، اما هرجور که شده راضیش کن!

نتوانستم بپرسم چرا مخالفت کند…

دقایقی مکالمه مان طول کشید…

مهری جان با لحن و جملاتی کاملا محترمانه تهدیدم کرد…

در آخر هم گفت که در یخچال همه چیز وجود دارد و کمدها پر از لباس هستند…

گفت خوب بخورم و بخوابم و استراحت کنم…

اگر هم کم و کسری داشتم، در هر ساعت از شبانه روز که لازم بود بهش زنگ بزنم!

کارهایش حکم دوستی خاله خرسه را داشت!

به محض قطع کردن تماس بدون نیم نگاهی به ساعت با گوشی موبایل به نیما زنگ زدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x