رمان آهو ونیما پارت 109

4.2
(121)

part502

طولی نکشید که صدایش از پشت خط به گوشم رسید.

– الو؟!

صدایش خسته به نظر می رسید.

لعنتی به مهری جان فرستادم…

او که این همه نقشه کشیده بود…

این جایش را هم ردیف می کرد دیگر!

نمی دانستم به نیما چه باید بگویم!

وقتی دوباره “الو” گفت به ناچار لب باز کردم به حرف زدن.

– سلام!

ثانیه ای به سکوت سپری شد و بعد صدای هیجان زده ی نیما بود که به گوشم رسید.

– آهو؟ خودتی؟!

صدایش خوشحال بود یا من چنین تصور می کردم؟!

اصلا چرا باید خوشحال میشد؟!

جواب دادم: خودمم!

– خب… خب کجایی؟!

ابروهایم بالا پرید…

پس حتما اتفاقی افتاده بود که مهری جان می گفت ممکن است نیما مخالفت کند!

– برای این حرف ها زنگ نزدم!

– خب بگو کجایی بیام دنبالت!

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم…

خندیدم و به گوش نیما هم رسید!

 

part503

زمزمه اش را شنیدم که با ناراحتی اسمم را صدا زد.

همین چند روز پیش بود که مرا از خانه اش بیرون کرده بود و حالا می خواست دنبالم بیاید؟!

یک راست به سر اصل مطلب رفتم.

– کارهای طلاقمون رو تو انجام میدی یا خودم انجام بدم؟!

– یعنی چی آهو؟! طلاق برای چی؟!

صدایش زیادی بلند بود…

آنقدر بلند که مجبور شدم موبایل را از گوشم فاصله دهم…

وقتی داد و فریادش تمام شد، موبایل را به گوشم نزدیک کردم و شروع کردم به حرف زدن.

– طلاق اصلا واژه ی عجیبی نیست که اینجوری داد و فریاد راه انداختی!

– عجیب نیست، اما برای ما مناسب نیست!

پوزخند صداداری زدم.

– ما؟! کدوم ما؟! از کیا حرف می زنی دقیقا؟!

لحظاتی به سکوت سپری شد تا آنکه صدای ناراحت و شاید شرمنده ی نیما به گوشم رسید.

– آهو… من… من تازه فهمیدم چی شده! تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده!

نیشخند زدم.

– دیگه فایده ای نداره!

نیما مصرانه گفت: چرا داره! مهمه اینه که من حقیقت رو فهمیدم!

– خیلی دیره! خیلی!

 

part504

– آهو همین چند روز پیش بود که…

کمی منتظر ماندم تا نیما حرفش را ادامه دهد، اما زمانی که بعد از گذشت چند دقیقه صدایی از او درنیامد، گفتم: گفتن چند روز برای تو راحته، اما برای من خیلی سخت تر از این حرف ها گذشت!

– آهو می دونم که مهری چیکار کرده… اما… اما قول میدم… قول شرف میدم که همه چیز رو جبران کنم… قول میدم اصلا دیگه نذارم مهری تو زندگیمون دخالت کنه!

– خیلی دیره! بهت گفته بودم حتی اگه حقیقت رو هم بفهمی، دیگه راه برگشتی وجود نداره!

صدای ناراحت نیما به گوشم رسید.

– چرا بهم فرصت برای جبران نمیدی آهو؟!

عصبی خندیدم.

– ببین کی داره از فرصت حرف می زنه! تو اون روز اصلا به من فرصت حرف زدن دادی که حالا فرصت برای جبران می خوای؟!

صدایی از نیما درنیامد و من عصبی تر از قبل ادامه دادم: جوابی نداری، نه؟! باید هم نداشته باشی! چون…

بالاخره نیما به حرف آمد.

– پس تو طلاق می خوای؟!

دلم لرزید…

قطره اشکی کاملا بی اراده از گوشه ی چشمم چکید، اما صدایم سرد و محکم از حنجره ام بیرون آمد.

– آره!

 

 

#part505

– باشه!

گوش هایم چیزی را که نیما گفته بود باور نداشتند…

اویی که کل هفت ترم را در دانشگاه دنبالم بود، حالا به این راحتی حرفم را قبول کرده بود!

او برای به دست آوردنم تلاش کرده بود، اما بدون سختی به دستم آورده بود!

با صدای ضعیفی حرفش را تکرار کردم.

– باشه!

نیما پوزخند زد.

– اما بنظر من تو دنبال بهونه بودی! مهری هم خوب بهونه ای دستت داد!

خندیدم…

با صدای بلند…

و در همان لحظه گونه هایم از اشک خیس شدند!

کاش نیما حرفی نمیزد تا من هم مجبور نمی شدم جوابش را دهم…

کاش سکوت می کرد و سکوت می کردم تا حرمت ترک خورده ی میانمان بیشتر از آن نمی شکست!

آن موقع بود که من بعد از جداییمان به این فکر می کردم که چرا نیما راحت به جدایی رضایت داد و نیما هم شاید به این فکر می کرد که چرا به قول خودش فرصت جبران نداده ام…

اما با حرف هایی که میانمان ردوبدل شد، کینه در دلمان سرازیر شد!

– باید هم بخندی!

 

#فاصله

#part506

– آره باید هم بخندم! پس می خندم! تو هم هرجوری دوست داری فکر کن!

– اینکه برات مهم نیست چطوری فکر می کنم یعنی حق با منه!

– خود تو هم دیگه برام مهم نیستی، چه برسه به فکرهات!

– کاش زودتر شناخته بودمت آهو!

تلخ خندیدم.

چه زود تغییر موضع داده بود!

– مهم اینه که شناختی بالاخره!

از پشت خط احساس کردم نیما دندان هایش را روی هم فشار داد.

– دیگه به من زنگ نزن!

حرفش تا ته دلم را سوزاند و من هم با حرفم سعی کردم ته دل او را بسوزانم!

– حتما زنگ نمی زنم، کارهای طلاق رو که انجام دادی، یه جوری خبر بده!

و بدون آنکه اجازه ی حرف دیگری به او دهم، تماس را قطع کردم.

حرف هایی را که گفته بودم و حرف هایی را که گفته بود چندین و چند بار دوره کردم…

هر کلمه ای را که به یاد آوردم قلبم بیشتر از لحظه ی قبلش شکست!

قلب من شکسته بود…

زندگی ام نابود شده بود…

نیما هم احتمالا ناراحت بود…

 

#فاصله

#part507

تنها کسی که خوشحال میشد مهری جان بود…

من هم با یک تماس خبردارش کردم…

نه آنکه خوشحالش کنم…

فقط برای آنکه خیالش راحت شود و دست از سرم بردارد!

برای آنکه با نقشه ای جدید نخواهد با آبرویم بازی کند!

من حالا در دنیا تنهای تنها بودم…

آنقدر تنها که حتی اگر مهری جان جانم را هم می گرفت، خبرش به گوش هیچکس نمی رسید!

***

یک ماه از اتفاقات اخیر می گذشت…

یک ماهی که در خانه ی مهری جان بودم و او هر روز و هر ساعت زنگ میزد که آیا از نیما خبری شده است یا نه؟!

آنقدر زنگ میزد و خونم را در شیشه می کرد که می خواستم خودم به نیما زنگ بزنم و بپرسم برای طلاق کاری انجام داده یا نه؟!

اما همین که یک ساعت از تماس مهری جان می گذشت، آرام می گرفتم و همه چیز را به گذر زمان می سپردم!

در طول آن یک ماه تنها به تعداد انگشت شماری از خانه خارج شده بودم، اما دیگری خبری از مادرم نگرفته بودم.

در نهایت بالاخره بعد از روزها از نیما خبر شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
10 روز قبل

عجب بی چشم ورویی هست این آهو آخه یکی نیست بگه نفهم بااون آبروریزی جمعت کرد ازتو مهمونی باوجود اینکه میدونست باهات ازدواج کرد بچت روهم گردن گرفت دیگه چیکار باید بکنم به چشمت بیاد آخه

خواننده رمان
10 روز قبل

چقدر آهو بی عرضه و بی لیاقته بجای اینکه با چنگ و دندون نیما رو بچسبه افتاده دنبال مهری جاااان

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x