رمان آهو ونیما پارت51

4.2
(39)

 

 

– اما از اینجا که میرن، تازه می فهمن چه کار خوبی کردن!

قبل از آنکه بخواهم جوابی دهم، صدای شخص سومی من و زری را از جا پراند.

– امروز که ما از اینجا رفتیم، تازه تو می فهمی تو این مدت چه گوه هایی می خوردی!

صدا، صدای نیما بود.

نمی دانستم در آن لحظه از آمدنش خوشحال شوم یا نگران و ترسیده!

زری زودتر از من به خودش آمد.

وسایل در دستش را روی میز گذاشت.

جلوتر آمد.

– من گوه نمی خورم. گوه رو می خورونم جناب!

نیما خندید.

– اوم… درسته… گوه که نمی تونه خودش رو بخوره! اما احتمالا به خوروندن خودت به این و اون زیاد عادت داری!

زری هم مثل من خوب متوجه منظور نیما شد.

با صورتی برافروخته شده نگاهش کرد.

– بهتره همین الآن از اینجا بری بیرون!

– نمیرم. تو می خوای چه غلطی کنی دقیقا؟!

– زنگ می زنم به…

زری حرفش را نیمه تمام گذاشت.

نیما با تمسخر گفت: زنگ می زنی پلیس؟!

زری تنها نگاهش کرد.

نیما قدمی به جلو برداشت.

– یا زنگ می زنی به حراست؟!

این را گفت و نگاهش دور تا دور ساختمان چرخید.

 

 

 

– آخ… اینجا که خرابه ست، حراستش کجا بود؟!

زری از شدت عصبانیت می لرزید.

– یا زنگ بزن وکیلت بیاد!

زری با غیظ نگاهش کرد که نیما داد زد: چرا لال شدی؟! تا چند دقیقه پیش که خوب داشتی بلبل زبونی می کردی!

صدای بلند نیما باعث بیش تر شدن ترسم شد.

اسمش را زمزمه کردم.

نگاه زری به سرعت از صورت نیما به لب های من کشیده شد.

– به چه حقی به شوهرت خبر دادی؟ هان؟!

نیما به جای من جوابش را اینطور داد.

– خبر نداده. خودم فهمیدم. به تو هم هیچ ربطی نداره زنیکه!

زری نگاه بدی به نیما انداخت.

– اگه من زنیکه باشم، تو هم مرتیکه ای!

– وای وای! خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!

زری چند قدم عقب رفت.

– آهوی بزدل دست شهرت رو بگیر و زودتر از اینجا گورتون رو گم کنید!

نیما باز هم بی جوابش نگذاشت.

– ما رو دور ننداز! تو رو خدا!

زری نگاهی به سر تا پای نیما انداخت.

– یه روزی بخاطر کار امروزت خیلی پشیمون میشی! خیلی زیاد!

– من هیچوقت بخاطر کار امروزم پشیمون نمیشم! هیچوقت!

زری باز هم نگاه خاصش را تکرار کرد.

– تو با یه بچه نمی تونی زنت رو پایبند زندگیت کنی!

 

 

دست های نیما از عصبانیت مشت شد.

با این حال بدون آنکه تغییری در لحنش یا حالت صورتش ایجاد کند، پرسید: بعد تو تنهایی این فکرها رو کردی؟!

لحظه ای مکث کرد.

– من برای ادامه ی زندگی من و آهو هیچ نیازی به پایبندی و این مزخرفات نیست!

زری سر تکان داد.

– تو اینجوری فکر کن آقای خوش خیال!

هم من، هم زری خوب می دانستیم که نیما تمایلی به شنیدن حرف های زری ندارد.

زری هم با استفاده از همین موضوع و در واقع نقطه ضعف نیما شروع کرد به گفتن چیزهایی که حتی برای خود من هم چندان خوشایند نبودند!

– اگه امروز بچه ی تو شکم زنت از بین می رفت، شاید هیچ چیزی شما دو تا رو مجبور به ادامه دادن این زندگی نمی کرد! اما حالا که از بین نرفته… شاید چند سال دیگه ادامه بدین، اما یه روز این زندگی تموم میشه… اون موقع هست که به حرف امروزم می رسین! علاوه بر خودتون پای یه بچه رو هم وسط زندگیتون باز کردین! با جداییتون هم زندگی اون رو نابود می کنید!

نیما نفس عمیقی کشید.

با لبخند به من نگاه کرد.

لبخندی که نشان می داد آرامشش، آرامش قبل از طوفان است.

– ببین خانومم… بعضی وقتا یه کارایی می کنی که هر عنتر بی سر و پایی مثل خانوم دکتر به خودش اجازه ی دخالت میده!

 

 

 

زری پوزخند صداداری زد.

– عصبانیتت رو با عنتر کردن من مخفی کن بدبخت! آخه راه دیگه ای برات نمونده که بدبخت!

نیما هم با آرامش خندید.

– اما تو اونقدر عصبانی هستی که با “بدبخت” کردن من هم آروم نمیشی!

و به دنبال حرفش، بدون آنکه منتظر حرفی از جانب زری بماند، دستم را گرفت و وادارم کرد از پله ها پایین بروم.

– مواظب باش آهو!

حتی این حرفش هم باعث نگرانی ام شد.

چراکه حرفش با لحنش همخوانی نداشت.

حرفش می گفت مثلا نگرانم است و حواسش بهم هست.

اما لحنش همان آرامش لعنتی را نشان می داد که از قضا طوفان سختی هم در راه بود!

از پله ها که پایین رفتیم، نیما جلوتر از من رفت.

دیگر خبری از نگرانی اش نبود!

آنقدر صورتش خشن و ترسناک به نظر می رسید که پاهایم همانجا جلوی در قفل شدند!

نیما نیم نگاهی به من انداخت.

در ماشین را باز کرد.

– بیا بشین…

عکس العملی از خود نشان ندادم که نیما جمله ای را که گفته بود دوباره به زبان آورد.

وقتی دید همانجا ایستاده ام، جلوتر آمد.

بازویم را گرفت و با زور و اجبار مرا به سمت ماشین برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x