و من با خجالت از شنیدن جمله ای که مادر امید بازرگان از لحظه ی دیدنم هر چند دقیقه یکبار می گفت، سرم را پایین انداختم و با خجالت تشکر کردم.
چشمان امید بازرگان هم که جای خود داشت. از شنیدن این جمله آنچنان می درخشیدند که گویی مادرش از خود او تعریف کرده است!
– خب راستش اومدن من به تهران دلیل داره!
مادر امید بازرگان که این را گفت نگاهش کردم و او با نیم نگاهی به پسرش رو به من ادامه داد: به نظر خودم اینجور مسائل بهتره رودررو مطرح بشه!
آنقدر خنگ نبودم که نتوانم حدس بزنم راجع به چه چیزی می خواهد حرف بزند!
– اولین باره که می خوام درمورد این مسائل حرف بزنم…
کمی خندید.
– نه مقدمه چینی بلدم، نه می خوام حرف رو طولانی کنم!
و من با لبخند تصنعی به چشمانش خیره بودم.
– امشب می خوام ازت برای امید جان خواستگاری کنم عزیزم!
با آنکه می دانستم چنین حرفی از جانبش خواهم شنید، اما خب خجالت کشیدم!
لب گزیدم.
– من… خب من شوکه شدم!
مادر امید بازرگان دستم را که روی میز بود به گرمی فشرد.
– عزیزم! ازدواج یه بخش مهم از زندگیه! طبیعیه!
بخش مهمی که بود، درست، اما آیا وقتی می فهمید من قبلا ازدواج کرده ام، همچنان تعریف و تمجید می کرد؟! دستم را می گرفت و با محبت نگاهم می کرد؟!
– تو و امید خیلی به هم میاین!
امید بازرگان با لبخند به من خیره شد و من با خجالت سرم را پایین انداختم.
آن شب با وجود نگاه های امید بازرگان و مادرش و فکر و خیال های بی نتیجه ی خودم چیزی از طعم غذا نفهمیدم.
نیما داشت ازدواج می کرد و من بخاطر انتقام از او با زندگی ام بازی کرده بودم.
یک آگهی استخدام پای مرا به تهران کشانده بود تا مهری جان را در وضعیت اسفناک ببینم، اما امید بازرگان او را سر پا دیده بود.
امید بازرگان مرد خوبی بود، اما من آنقدرها از خودم مطمئن نبودم که به آغاز یک زندگی مشترک فکر کنم!
نه امید بازرگان و نه مادرش دقیقا در همان شب جواب نمی خواستند، اما من در همان چند دقیقه ی کوتاه آنقدر فکر کرده بودم که سرگیجه گرفتم!
به هر سختی ای که بود خودم را کنترل کردم تا در برابرشان سوتی ندهم.
***
چند روز از آمدن مادر امید بازرگان می گذشت و تقریبا در تمام روزها همراهشان بودم.
به جرات می توانستم بگویم هر ساعتی که با آن ها بودم آرامش داشتم.
آرامشی که انگار بعد از شب پارتی از زندگی ام فرار کرده بود با حضور آن ها به زندگی ام برگشته بود.
همین آرامش به تنهایی کافی بود تا بخواهم به طور جدی به آینده با امید بازرگان فکر کنم، اما چیزی که باعث فروپاشی زندگی مشترکم با نیما شده بود همچنان پا برجا بود!
نگرانی ام از بابت حامد هیچگاه دست بردار نبود.
از طرف دیگر اگر می خواستم به امید بازرگان جواب مثبت دهم، هیچگاه قصد این را نداشتم که اشتباه گذشته را تکرار کنم. هرگز نمی توانستم موضوع حامد را از او مخفی کنم، مخصوصا که خبری هم از او نداشتم و نمی دانستم دقیقا در کجای کره ی زمین دارد نفس می کشد.
امید بازرگان هیچگاه قضاوتم نکرده بود، اما خب ماجرای حامد فرق داشت!
حامدی که من یک بچه هم از او داشتم و امید بازرگان حتی نمی دانست که من برای مدت کوتاهی مادر بوده ام!
شاید اصلا اگر امید بازرگان ماجرای حامد را می فهمید، پا پس می کشید.
من هم دقیقا به همین دلیل بود که نمی خواستم خودم را الکی امیدوار کنم!
با همین افکار هم تصمیم گرفتم مسائل لازم را برای امید بازرگان تعریف کنم.
به همین دلیل هم از او خواستم تا بعد از شرکت به کافی شاپ رویم.
قاصدک جان لطفا فاصله پارت گذاری رو کمتر کن عزیزم ممنون