#به سختی این موضوع را با امید بازرگان در میان گذاشتم. تعجب را از نگاهش می خواندم. به ناچار کارمندان شرکت را بهانه کردم و او با شک و تردید قبول کرد.
***
روزها از پی هم می گذشتند و شیوا و نیما بی دلیل و با دلیل کار و پروژه را رها می کردند.
یک روز برای خرید حلقه، یک روز برای غذا خوردن دو نفره و هزاران دلیل مسخره کار را تعطیل می کردند.
پچ پچ کارمندان درباره ی شیوا و نیما به گوشم می رسید. با وجود آنکه کسی از آن ها خبر نداشت من همسر سابق نیما بوده ام، اما هیچگاه در بحث هایشان شرکت نمی کردم!
دلم نمی خواست بعدها از این بابت مشکلی برایم ایجاد شود!
حرف نمی زدم، اما خب گوش کردن به حرف هایشان را از دست نمی دادم!
از لابلای حرف هایشان متوجه شدم که تاریخ عقد و عروسیشان از نظر کارمندان مشکوک است!
و این درحالی بود که من جز اسم شیوا و نیما به هیچ چیز دیگری در کارت عروسی دقت نکرده بودم!
وقتی به خانه رسیدم تاریخ عروسی را که دیدم به کارمندان حق دادم.
چراکه هیچکس از چند ماه مانده به عروسی اش کارت عروسی پخش نمی کرد!
روز بعد بیشتر به حرف های کارمندان توجه نشان دادم و فهمیدم که نیما و شیوا منتظرند تا سالگرد فوت آقا جهان بگذرد!
از شنیدن خبر فوت آقا جهان هیچ احساس خاصی بهم دست نداد!
مادر امید بازرگان بعد از یک هفته به ساری برگشت و گفت که امیدوار است بار دیگر و خیلی زود بخاطر عروسی ما به تهران بیاید!
***
در آن روزها تنها آرزویم دیدن دوباره ی مهری جان بود. تمایلی به نزدیک شدن به نیما نداشتم، فقط می خواستم ببیند که با کارها و نقشه هایش موفق نشده مرا از پا درآورد.
هرچند که حدس می زدم راجع به من چیزهایی از شیوا شنیده باشد.
آرزویم خیلی زود و در شرایطی که حتی یک درصد هم تصورش نمی کردم، تحقق پیدا کرد!
آن روز در شرکت امید بازرگان مشغول انجام کارهای نهایی پروژه بودیم و من به این فکر می کردم که بعد از اتمام پروژه، چگونه قرار است از نیما و شیوا خبردار شوم که سروکله ی مهری جان پیدا شد.
با همان غروری که یک روز از نظرم ستودنی بود و حالا از نظرم مسخره و مضحک جلو آمد. سلام کرد، من هم خیلی ساده جوابش را دادم و بلافاصله مشغول ادامه ی کارم شد.
و این درحالی بود که امید بازرگان با نگرانی نظاره گر ما بود!
حالش را درک می کردم… دقیقا مانند زمان هایی بود که دختری مقابل نیما ظاهر میشد و هزاران فکر به سر من هجوم می آورد!
خودم هم نفهمیدم چه شد که به روی امید بازرگان لبخند زدم!
لبخندی که از چشم نیما، شیوا و مهری جان دور نماند.
شیوا از این لبخند نفس آسوده ای کشید.
ابروهای مهری جان بالا پرید.
و دیدنی تر از آن دو، نیما بود که صورتش در عرض چند ثانیه سرخ سرخ شد!
و من خداخدا می کردم شیوا و مهری جان متوجه حال نیما شوند تا بدانند من دیگر به او فکر هم نمی کنم و این نیماست که فکر و خیال دیگری در سر دارد که خوشبختانه همینطور هم شد!
درحالیکه من در ظاهر مشغول انجام کارهایم بودم، اما طبق معمول از روی میز شیشه ای حواسم به اطرافم بود!
شیوا رد نگاه نیما را دنبال کرد و به من رسید. فکش فشرده و دستانش مشت شد. آرام غرید: خاله جون!
و به این ترتیب مهری جان هم متوجه شد قضیه از چه قرار است.
با یک قدم خودش را به نیما رساند و شانه اش را لمس کرد که باعث شد نیما از جا بپرد.
– مگه قرار نیست بریم مزون؟!
نیما با گیجی نگاهش کرد.
– مزون؟!
اصلا یادم نبود پارت قبل چی به چی بوده از بس دیر پارت میاد و پارت کوتاه ممنون قاصدک جان خسته نباشی
چرا اینقدر دیر پارت گذاری میشه قبلا پارتگذاریش کمی بهتر بود ولی از کار آهو خوشم اومد خیلی ریلکس با مهری رفتار کرد وخوب سوزوندشون 😏😁