با این حال جرات نداشتم جلوتر بروم و امید را از نزدیک ببینم!
یا بهتر است بگویم حتی خجالت می کشیدم!
خجالت از اینکه من و گذشته ام مسبب آمدن این بلایا بر سرش بودیم!
در همان حین که امید را به سمت آمبولانس بردند، آمبولانس دیگری آمد و چند نفر برانکارد به طبقه ی بالا بردند.
و آن موقع بود که تازه یاد شیوا افتادم.
دقایقی بعد برانکارد با جسم رویش به طبقه ی پایین آورده شد…
اما جرات نداشتم که برگردم و ببینم چه کسی را حمل می کند.
یا بهتر است بگویم جرات نداشتم وضعیت آن شخص را ببینم!
هرچند با چیزهایی که از زبان مامورین شنیدم فهمیدم خبرهای خوبی در راه نیست!
حرف هایشان در این جمله خلاصه میشد که نمی دانستند چگونه باید به خانواده ی شیوا خبر دهند.
یکی از مامورین جلو آمد.
– می دونم که الان دوست دارید پیش همسرتون باشید، حق طبیعی شماست… اما لطفا در اسرع وقت به کلانتری مراجعه کنید.
به سختی یک “حتما” به زبان آوردم.
– می تونید رانندگی کنید؟! یا بگم…
حرفش را قطع کردم.
– می تونم!