هرچند که زیاد هم مطمئن نبودم!
با وجود سرعت زیاد آمبولانس ها و شلوغی خیابان ها نمی توانستم پشت سرشان رانندگی کنم. در نهایت هم دیرتر از آمبولانس ها به بیمارستان رسیدم.
امید و شیوا را به بخش اورژانس منتقل کرده بودند و در جواب سؤالات من تنها گفتند منتظر بمانم.
تنها بودن در آن شرایط واقعا سخت بود!
من در زندگی ام تنها امید و مادرش را داشتم… هر اتفاقی ممکن بود برای امید بیفتد و من جرات نداشتم به مادرش خبر دهم.
پدر و مادر خودم هم که قیدم را زده بودند و بدون شک حتی اگه بهشان زنگ می زدم، نمی آمدند.
هنوز خبری از وضعیت امید و شیوا نداده بودند که سروکله ی مهری خانوم و پدر و مادر شیوا پیدا شد.
آشتفگی از سر و روی پدر شیوا می بارید… مادرش هم که گریه می کرد… اما مهری خانوم خیلی عادی بود، اما همین که نگاهش به من افتاد، وسط بیمارستان شروع به داد و فریاد کرد.
– تو اینجا چیکار می کنی دختره ی بی حیا؟!
یاد روزی افتادم که آوا فوت کرده بود…
آن موقع هم مهری خانوم “بی حیا” خطابم کرده بود!
آن موقع هم نگاه همه در بیمارستان به رویم چرخیده بود!
– می دونستم! می دونستم که همه چیز زیر سر تو بوده! دختره ی…
قبل از آنکه مهری خانوم برچسب دیگری بهم بچسباند، پرستاری بهش اعتراض کرد.