نگاهش مانند سابق دریده بود و انگار بودن در زندان برایش چندان اهمیتی نداشت!
درحالیکه با نگاهش تمام حرکاتم را از دور دنبال می کرد، به محض نزدیک شدنم خندید.
– انتظار نداشتم بیای!
به ناچار صندلی ای را که مقابلش بود عقب کشیدم و نشستم.
– ببخشید دیگه! الان تو شرایطی نیستم که بتونم به احترامت از جام بلند بشم!
نگاهش آنقدر رویم سنگینی می کرد که به ناچار نگاهم را از انگشتانم گرفتم و به صورتش دوختم.
با سر اشاره ای به پاها و دستانش کرد که با زنجیر و دستبند بسته بودند.
– خیلی رقت انگیز شدم؟!
با صدایش متوجه شدم مدت زیادی است که به پاهای اسیر در بندش چشم دوخته ام!
به چشمانش خیره شدم و قبل از آنکه بخواهم جوابی دهم، خودش با خنده گفت: چه سؤال هایی دارم می پرسم! معلومه که تو حتی دلت هم به حالم نمی سوزه!
ابروهایم بالا پرید.
– قبلا انقدر باهوش نبودی!
روی صندلی تکانی خورد که از برخورد زنجیر بسته شده به پاهایش با زمین صدایی بلند شد.
– باز هم نمی تونم خودم رو قانع کنم… اگه دلت به حالم نمی سوزه، چرا… پس چرا اومدی اینجا؟!