بالاخره حامد واقعیت را اعتراف کرده بود!
با این حال حتی دلم نیامد پوزخند بزنم!
حرفی که حامد زده بود چیز جدیدی نبود…
موضوع غافلگیرکننده ای هم نبود…
چیزی بود که چند ماه بعد از آشناییمان فهمیده بودم، اما نمی دانم از
روی وابستگی بود، سادگی یا چه که نمی توانستم آن رابطه را تمام کنم!
با وجود آنکه هرروز بدتر از روز قبل میشد، اما من خودم را گول می زدم
و به درست شدنش امید داشتم!
– حتما از خودت داری می پرسی پس چرا هیچوقت نمی گفتم رابطه رو
تموم کنیم؟!
و خودش ادامه داد: شاید چون تو هیچوقت نذاشته بودی حتی دستت رو
بگیرم… بخاطر همین… یعنی می خواستم به چیز دیگه ای برسم و ادامه دادم!
حامد خیلی واضح گفته بود برایش فقط وسیله ای برای سرگرمی بودم و
چقدر خوب بود که من دیگر مثل سابق از یادآوری این حقیقت ناراحت نمی شدم!
– تو…
حامد تلخ خندید و ادامه داد: بیشترین طول عمر دوستی من با تو بود!
نفس عمیقی کشید.
– درسته که همزمان با تو حداقل با چهار تا دیگه هم بودم… اما خب همه
شون به نهایت بعد از یه ماه کنار گذاشته می شدن… در مورد تو… من… اون شب… نمی دونم چی باید بگم!
ممنون