حالا که همه چیز تمام شده بود، داشت برای ماه های تولدمان فلسفه می بافت!
انگار حرف هایم را از نگاهم خواند که گفت: من فقط روز تولدت رو فراموش می کردم!
نگاهش را دزدید.
– روز تولدت همیشه یادم بود!
با بی اعتنایی شانه بالا انداختم.
– من برای شنیدن این حرف ها نیومدم اینجا!
حامد حرفم را نشنیده گرفت و ادامه داد: نزدیک های اسفند ماه آدم همیشه میگه فروردین و سال جدید داره میاد… فاصله شون خیلی کمه…
خندید.
– اما تا عید میشه، دیگه فاصله ی اسفند و فروردین برات اصلا یکی نیست! کلی طول می کشه تا برسی به اسفند!
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم!
از طرفی نمی توانستم باور کنم و به خودم بقبولانم برای گفتن این حرف ها پای مرا به اینجا کشانده باشد!
– درست وقتی که خودم رو راضی کرده بودم دیگه بهت فکر نکنم، تو دبی دیدمت!
بخشی از بدبختی های من هم بعد از زمانی شروع شد که او را دیدم!
با این حال نمی توانستم از بابت دیدنش افسوس بخورم!
بعید نبود اگر او بعد از مدت زمان زیادی مرا می دید، اتفاقات بدتری می افتاد!