پس بدون آنکه بترسم، گفتم: می تونم همین الان برم ازت شکایت کنم!
حامد حق به جانب نگاهم کرد.
– به چه جرمی؟!
– تهدید!
– تهدید؟!
خندید.
نه خنده ای معمولی!
خنده ای دیوانه وار!
اینکه در زندان بود و انقدر راحت می خندید، عجیب که هیچ
، ترسناک به نظر می رسید!
من در زندگی ام روزهای بد و سخت کم نداشتم…
در آن روزها حتی نمی توانستم یک لبخند ساده بزنم، اما حامد…
هیچ دلیلی نمی توانستم برایش پیدا کنم!
در نهایت زمانی که خنده های حامد قطع شد، گفت: اگه می تونی ثابت کن!
و حالا نوبت من بود که بخندم.
هرچند که خنده ام در یک لبخند مسخره خلاصه شد.
– کاملا ثابت شده ست! نکنه فکر کردی اینجا هتله و تو
شخصیت خیلی مهمی هستی که اجازه میدن هروقت دلت خواست بگی یکی بیاد و به مزخرفاتت گوش کنه؟!
حامد کم نیاورد.
– دقیقا همینطوره! مگه غیر از اینه که من خواستم تو بیای اینجا و اون ها بهت گفتن و تو اومدی؟!