از دستم شاکی بود، اما زمانی که حرف هایم را شنید مثل همیشه درکم کرد…
بدون آنکه دیگر به رویم اخم کند!
امید آدمی نبود که بحثی را کش دهد و اشتباهاتم را همیشه می بخشید، بدون آنکه بخاطرش منتی بر سرم بگذارد.
و به گمانم معنی دوست داشتن همین بود!
***
صبح روز بعد با توکل به خدا از خانه خارج شدم.
خودم و زندگی ام را به خدا سپردم.
دیگر تحمل هیچ خبر جدید و شوکه کننده ای را نداشتم!
مامور انگار حرفم را از نگاهم خواند که گفت نگران چیزی نباشم…
و من سعی کردم روز گذشته و امیدواری دادنش را به خودم یادآوری کنم!
چهره ی نیما در لباس زندان و با ریش های بلندش اصلا شباهتی به خوش تیپ ترین استاد دانشگاه که همه ی نگاه ها به دنبالش بود نداشت!
هرچقدر که در گذشته چهره ی نیما کمتر از سن واقعی اش نشان می داد، حالا به جرات می توانم بگویم حداقل بیست سال بیشتر از سن واقعی خودش نشان می داد.
نیما در مقابل نگاه متعجبم خندید.
– اشتباه نیومدی! خودمم… نیما!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 40
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.