این تعقیب و گریز برایم خوشایند نبود، اما اصلا احساس خوبی نسبت به رفتارهای اخیر امید، مخصوصا رفتارهای شب گذشته اش نداشتم!
اینکه از ساری تا رسیدن به تهران چه بر من گذشت فقط خدا می دانست!
بدون آنکه اتاقی در هتلی رزرو کنم از ترمینال یک راست به سمت شرکت راه افتادم.
ماشین امید مقابل شرکت پارک شده بود.
اینکه ماشینش به جای آنکه در پارکینگ شرکت باشد گوشه ی خیابان بود، اصلا برایم خوشایند نبود!
سرم را پایین انداختم و با قدم های تند به داخل شرکت رفتم تا مبادا نگاه نگهبان به من بیفتد و مرا بشناسد.
به طبقه ی مورد نظر که رسیدم پشت ستون ایستادم.
صدای امید به گوشم می رسید که داشت با شخصی خوش و بش می کرد.
فکر به اینکه دارد با یک زن حرف می زند، تمام وجودم را به آتش کشاند!
چراکه حرف هایش اصلا مربوط به کار نبود!
با این فکر که اگر پشت ستون بمانم و با امید رودررو نشوم، او همچنان مرا احمق فرض می کند و می گوید سفرش کاری بوده است، با عصبانیت از پشت ستون کنار رفتم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 104
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کنم نیما باشه