بی تفاوت دستش را کنار میزنم و دراز میکشم
از جا بلند میشود و به طرف کمد می رود بعد از مکث کوتاهی کنارم می نشیند
_آواز !
_هوم!
_اینو ببین
به طرفش برمیگردم و با دیدن لباس نوزادی سفید و یک جفت کفش مشکی کوچک چشمانم برق میزند و خوشحالی به وجودم سرازیر میشود
_وااااای محمد!ا چه خوشگلن!! اینارو کی گرفتی؟
_امروز! وقتی با معتمد رفتیم دنبال آقاجون!
تصور بچه در این لباس خوشحالی ام را دوچندان میکند ان را محکم روی قلبم فشار می دهم
_ای مااااادر ! چه نازن!
_میدونستم خوشحال میشی!
از سر ذوق و هیجان بوسه ی ریزی روی گونه اش می گذارم
انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده!
_خیلی خوشگلن
_بزار نی نی بپوشه خوشگلترم میشه
طعم تلخ غذا را در دهانم مزه مزه میکنم! متفکر ابروهایم را در هم می کشم
_محمد طعم غذا خیلی بد بود! خیلی اذیت شدم تا خوردمش!
_چیزی نیست! بخاطر حاملگیه!
_پس چرا سالاد تلخ نبود؟
کمی فکر می کند
_خب از این به بعد میگم قرمه سبزی نپزن خوبه؟
سری تکان می دهم و او لبخند دلنشینی میزند
از آن خنده ها که دلم میخواهد جلوی آفتاب بگذارم تا روی صورتش خشک شود
دستش را دور کمرم قفل میکند
_محمد
_بله
_وقتی میخندی جهان زیبا ترین تصویر خودش رو قاب می گیره
عمیق تر میخندد!
حس درختی را دارم که بعد از زمستانی سخت شاخه هایش جوانه زده اند
همان قدر سرسبزم همانقدر زنده و پر نشاط!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_محمد…محمددد
_هوم!
_بیدار شو
_چیه؟ چی شده؟
_دارم میمیرم
در کسری از ثانیه، چشمانش باز میشود و خواب از سرش می پرد
_چی شده؟
_درد دارم! خیلی درد دارم
_درد؟ چرا؟
در حالی که عرق سرد از سر و گردنم پایین می آید لب های خشکم را از شدت درد روی هم فشار می دهم و به ملافه چنگ می اندارم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
دو هفته از سقطم گذشته! دو هفته ی دردناک و عذاب آور، روز تا شب گریه میکنم و شب تا صبح از پنجره به آسمان ابری خیره می مانم
دو هفته ای که برای اولین بار با او قهر کردم و تا به حال هم یک کلمه حرف نزده ایم!
او را مقصر مرگ بچه میدانم استرسی که آن روز کذایی به من وارد کرد به قول ماه منیر دل بچه را ترکاند
حال او هم چندان بهتر از من نیست! چشمهایش فروغ و نشاط همیشگی را ندارد یا نمی خندد یا اگر به اجبار میخندد خنده اش تلخ ست
طبیب که از اتفاقات بین من و محمد خبر ندارد احتمال میدهد چیزی خورده ام که بچه را از جا کنده است
از طبیب اصرار و از من انکار ! شاید نمیخواهم محمد از بلایی که سر هردویمان آورده قسر دربرود
این همه تلاش کردم و خون دل خوردم تا او را نگه دارم حتی با بدبختی و عجز به دست و پای مسعود عوضی افتادم اما….اما اخر سر به دست محمد مرد!
بالاخره بچه ام را به قتل رساند
بچه ام…
همان بهتر که به دنیا نیامد و شاهد زندگی زهرماری من نشد!
شاید محمد لیاقت پدر شدن نداشت
امیدم به زندگی را از دست داده ام ،هیچ کس را به خودم راه نمیدهم
شب و روز خودم را در اتاق زندانی کرده ام و با کتاب و درس، به ظاهر سرگرم شده ام
گاهی اوقات کفش و لباسی که محمد برایش گرفته بود را بغل میکنم و مثل یک ادم روانی ساعتها، بی وقفه گریه میکنم!
به وجودش عادت کرده بودم
حرکاتش را می فهمیدم
تکان میخورد
مثل یک ماهی کوچولو داخل شکمم می خزید اما….
حس بدی دارم؛ حسی تلخ، شبیه به افسردگی!شبیه به یاس و نا امیدی…
#پارت_257
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
_آواز !
صدای محمد ست! صدایی که تا چند هفته پیش برایم دلنشین ترین و زیبا ترین صدابود و حالا سوهان روح زخمی ام
_نمیخوای جواب بدی؟
کتابم را می بندم و می خواهم روی تخت دراز بکشم که از پشت بازویم را می گیرد و خشمگین و محکم می گوید
_جواب بده! تا کی میخوای فرار کنی؟
_تا همیشه
_چرا آواز؟
_چرا؟ نمیدونی چرا؟
_ میدونم! بهت حق میدم ازم ناراحت باشی نباید بهت ترس و استرس وارد میکردم میدونم! ولی هزار بار معذرت خواهی کردم! اون بچه بچه ی من هم بود! من هم ناراحتم! من هم عزادارم ولی دلیل نمیشه با من اینقدر سر سنگین باشی
_حرفات تموم شد؟
_نه!
_میشنوم!
_ما هنوز فرصت داریم میتونیم بچه دار بشیم، نه یکی ده تا میاریم
با غیظ دستش را از بازویم جدا میکنم و با صدایی بلند از ته حنجره فریاد می کشم
_ببین محمد! یه بار برای همیشه خوب گوش کن چی میگم؛ یه بار برای همیشه! من بابت این ناراحت نیستم که بچم سقط شده! ناراحتی من بخاطر اینه که از وقتی که عاقد خطبه ی عقد رو خوند بدبختی و فلاکت من هم شروع شد هر لحظه و هرثانیه با استرس اینکه نکنه عصبانی بشی و چنگال بی رحمت توی گلوم فرو بره زندگی کردم
یکم مکث میکنم و با صدایی گرفته از بغض ادامه می دهم
_از این ناراحتم که هیچ وقت بهم اعتماد نداشتی! از این ناراحتم که توی این چند ماه همه ی دق دلی هاتو سر من خالی کردی من شدم کیسه بُکست هر وقت حوصلهت سر رفت اومدی سر وقتم! تا حالا چند سیلی زدی به این صورت بدبختم؟ یه سیلی؟ دوتا؟ ده تا؟ صدتااااا؟ اصلا قابل شمارشه؟
سر بلند میکنم تا اشکی که مقابل چشمم پرده افکنده سرازیر نشود
نمیخواهم بفهمد چقدر درمانده ام اما سوز صدایم گویای همه چیز ست
_چند بار بخاطر گناه نکرده کتکم زدی،تهدیدم کردی،تحقیرم کردی!میدونی چرا؟ چون من به چشم تو دارایی دشمنات بودم! دارایی سید هادی و مسعود! این همه رنج و عذاب بس نیست؟ تو از خدا بی خبر حتی بهم تهمت زنا هم زدی هیچ جای بخششی باقی نگذاشتی! گذاشتی؟
سکوت کرده شاید حرف هایم را بیشتر از خودم قبول دارد با لحنی سرد ادامه می دهم
_یه سوال؟ آیه ی قصاصی که اون شب خوندی شامل منم میشه؟ یا هر وقت به نفع خودت باشه با اون صدای رسا و بلیغت، گوش اطرافیانت رو باهاش پر میکنی؟ کتک خوردن من قصاص نداره؟ عذاب من قصاص نداره؟ توی قرآن آیه ای در مورد حکم تهمت به زن پاکدامن اومده؟ شک ندارم اومده ولی تو محمد…..
و بقیه ی حرفم را قورت می دهم و روی صندلی می نشینم
سکوت میکنم قلبم پر از خشم و انزجار ست
برخلاف همیشه تاب دیدن چشم هایش را ندارم! رنجی بزرگ از نگاهِ این چشم ها به جانم افتاده
بدون آنکه نگاهش کنم ادامه می دهم
_یادته اون شب قبل از اینکه بچه سقط بشه چی گفتم؟ گفتم اگه بچم چیزیش بشه هیچ وقت نمی بخشمت! حالام ده تا بچه که چی بگم حاضر نیستم یه نصف بچه هم ازت داشته باشم! از طرف من آزادی برو با هرکسی دوست داری ازدواج کن و بیست تا بچه به دنیا بیار تا اونا هم یکی بشن مثل باباشون! ضعیف کش و بی رحم و بی منطق! برات بچه بیارم؟ این یعنی باید دوباره باهات بخوابم؟؟ نه! دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه هم باهات همخواب بشم محمد؛ هرکاری دلت میخواد بکن هر کاری! دیگه برام هیچ اهمیتی نداری!
دوباره با همان صدای سرد و آزار دهنده ی همیشگی می گوید
_تموم شد؟
_نه! یه دنیا حرف نگفته دارم ولی ترجیح میدم دهنم بیشتر از این باز نشه چون گره کوری که بین من و تو افتاده نه تنها با حرف زدن بلکه با خون جگر هم باز نمیشه!
میدانم زیاده روی کرده ام میدانم نباید از سر عصبانیت تصمیم بگیرم میدانم
همه ی این ها را میدانم و باز هم آنچه را که نباید بگویم می گویم
_ازت تنفر دارم! همین
سر به زیر می اندازد و در بهت و سکوت فرو می رود
به زمین خیره شده و فکر میکند
هر از گاهی نفس عمیقی میکشد و دوباره سکوت میکند
دستی پشت گردنش می کشد و چشمش را محکم روی هم فشار می دهد و دوباره نفس عمیقش را بیرون می دهد
آثار خشم و ناراحتی را در صورتش می بینم!
ناراحت ست! اما در مقابل رنجی که من کشیده ام هیچ ست!
دیگر از او ترسی ندارم دیگر نگاه های غضبناکش تنم را نمی لرزاند بی مهابا حرفهایم را میزنم
جرات و جسارت پیدا کرده ام شاید آنقدر درد دارم که شکنجه هایش برایم امری بدیهی ست!
بعد از وقفه ای طولانی از جا بلند میشود و بالای سرم می ایستد
آنقدر نزدیک میشود که ساق پایش به زانویم میخورد!
خم میشود فکم را می گیرد و سرم را بلند میکند
به چشمانم خیره میشود و با صدایی خشک و بی تفاوت لب میزند
_حق با توست! ولی اینو یادت باشه اگه امروز تونستی ساکتم کنی، بدون دوستت دارم که گذاشتم بحث رو برنده بشی؛ وگرنه من از سگ لجباز ترم! فهمیدی؟ از سگ لجباز ترم
#پارت_258
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
چشمانش از عصبانیت کاسه ی خون شده و آتش خشم از وجودش زبانه میکشد!
اما تظاهر به بی تفاوتی میکند لبخند مرموزی میزند و از اتاق خارج میشود
دو طرف شقیقه ام را میگیرم و آرام روی تخت دراز می کشم
بعد از آن حادثه ی شوم گاهی اوقات معده و روده ام درد میکند و از شدت درد به خودم می پیچم
آنقدر درد میکشم که تا سرم را روی متکا میگذارم مثل کسی که بیهوش شده خوابم میبرد و دوباره با پیچش معده و روده خواب از سرم میپرد!
و همچنان طبیب میگوید درد بخاطر سقط است و من هیچ وقت فکر نکردم که سقط چرا این چنین معده ام را به هم ریخته است
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_خانم خااانم
با وحشت چشمانم را باز میکنم
_چیه نجمه؟ چیه ؟
_خانوم به دادش برسید کشت بنده خدارو
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با لباس خواب سفید و بلند و موهای باز سراسیمه از ساختمان عمارت خارج میشوم و به سمت اندک جمعیتی که دور تا دورش حلقه زده اند میروم
با صدای هولناک فرود آمدن شلاق صدای ناله های یک زن هم بلند میشود
اعتماد و معتمد هم ایستاده اند و نگاه میکنند!
وحشت بر وجودم غالب شده و زانویم راست نمیشود ؛ توان حرکت ندارم
با دیدن دختری که از پشت شبیه به حنانه ست و با پاهای برهنه به تنه ی درختی بسته شده و پشتش غرق در خون ست، انگار یک سطل آب سرد روی سرم می ریزند
ناگهان با پرخاش فریاد می کشم
_بسهههه محمد
نیم نگاه نافذش مثل برق از صورتم میگذرد و بدون توجه به فریادم با چنان بی رحمی خارج از حد تصور، ضربه ی شلاق دیگری را روی پشتش فرود می آورد و آه از نهاد دختر بیچاره بلند میشود
سریع به طرف حنانه میدوم
از پشت محکم بغلش میکنم و در حالی که منتظر برخورد ضربه ی شلاق روی بدنم هستم چشمهایم را سخت روی هم فشار می دهم
با صدای فریاد رعب آور محمد چشم باز میکنم
_برو کنار!
به طرفش برمیگردم چهره اش از خشم برافروخته ست
زبانم لال شده میترسم چیزی بگویم که اوضاع را وخیم تر کند
اعتماد و معتمد چرا سکوت کرده اند؟ معتمد که عجیب نیست اما اعتماد…مگر حنانه عزیز دل اعتماد نبود پس چرا؟ چرا سکوت کرده؟ مگر این دختر بیچاره چه گناهی مرتکب شده؟
به پشت مالامال از خونش نگاه میکنم
_محمد! رحم خوبه! حتی اگه تو دل کافر باشه
خنده ی تمسخرآمیزی سر می دهد
_تو که همین چند لحظه پیش گفتی هرکاری دلت میخواد بکن دیگه برام هیچ اهمیتی نداری! پس برو کنار بزار کارم رو انجام بدم
انگار به مرحله ی جدیدی از جنون رسیده جایی که برای به دست آوردن من بقیه را شکنجه و آزار میدهد
با وسیع تر کردن حلقه ی دستم خودم را بیشتر سد ضربات شلاق میکنم
_باشه! اجازه بده حنانه بره با هم حرف میزنیم محمد
_برو کنار آواز ! تازه ۱۵ ضربه خورده قراره ۶۵ ضربه ی دیگه بخوره!
_تو با من مشکل داری درسته؟ بزار حنانه بره باهم حرف میزنیم
_با تو هیچ حرفی ندارم! با حنانه هم فقط با شلاق حرف میزنم
نمیدانم چه چیزی به زبان بیاورم که از خر شیطان پایین بیاید عاجز و سرخورده لب میزنم
_چرامحمد ؟ چه گناهی کرده ؟
_مگه دنبال آیه ی قرآن نبودی درباره حکم کسی که تهمت میزنه ؟! پیداش کردم حکمش ۸۰ ضربه شلاقه حالاهم برو کنار! اون باید تاوان تهمتی که زده رو پس بده
با تعجب به سمت حنانه برمیگردم
_چه تهمتی؟
محمد شلاق را با عصبانیت بر زمین می کوبد و دستور می دهد همه متفرق شوند بجز من و حنانه و معتمد و اعتماد!
_یادته زیر همین درخت زردآلو با میترا و حنانه درددل کردی و گفتی تا حالا با محمد رابطه نداشتیم؟
_نه یادم نمیاد! کی؟
با صدایی تند و گزنده فریاد میزند
_خوب فکر کن!
چیزی به یاد نمی آورم یعنی در این شرایط ذهنم یاری نمی دهد از سر اجبار به دروغ سر تکان می دهم
_خب خب؟
_ظاهرا این آشغال که ازش دفاع میکنی حرفات رو نکته به نکته برای نازدار تعریف کرده و نازدار اون نقشه ی کثیف رو ریخته
با بی تابی لب میزنم
_نقشه؟ کدوم نقشه؟
بعد از مکث کوتاهی می گوید
_نقشه کشیدن که من تو رو با دستای خودم بکشم
چرا نمیفهمم کدام نقشه؟چرا مغزم بالکل از کار افتاده؟
چشم بی قرارم را به پایین می دوزم و با خود زمزمه میکنم نقشه…نقشه و ناگهان نفس در سینه ام خشک میشود
انگار که بمبی ساعتی در درونم ترکیده باشد
قلب بیچاره و درمانده ام که آرامش را به خواب هم نمی بیند فرو می ریزد
سرم گیج می رود و نزدیک ست بیفتم که به سختی خودم را سرپا نگه می دارم و با چشمانی بیرون زده از حدقه هاج و واج به طرف حنانه برمیگردم
_حنانه !؟
جواب نمی دهد دوباره زیر لب می نالم
_حنانه! به محمد بگو دروغه؟ لطفا !
#پارت_259
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
حنانه گریه میکند و گریه!
سکوتش مهر تائیدی ست بر حرفهای محمد!
باورم نمیشود یا شاید دلم نمیخواهد باور کنم؛ این بار فریاد میکشم
_ راستش رو بگو حرفاش درسته؟
_آره آوازززززز آره
دست هایم را مشت میکنم و نگاه پر از غم و دردم را به محمد می دهم
با همان غرور و تحکم همیشگی می گوید
_هنوزم میخوای ببخشمش؟
_اول باید بفهمم چرا راز شخصی منو برای نازدار تعریف کردی حنانه؟
محمد با پا ضربه ای به ساق پایش میزند
_بنال!
با گریه می گوید
_از سر فضولی و دهن لقی!
بی اختیار دستم پایین می آید و روی زمین می نشینم
دلم میخواهد دیواری باشد که به آن تکیه بدهم، به دور و بر نگاه گذرایی می اندازم
باغ بزرگ در چشمم برهوت شده! ساکت و خاموش و تیره
محمد به سمتم می آید و یک دستش را دور پشتم حلقه میکند که مانع از افتادنم شود
_خدمتکار یه لیوان آب بیار برای خاتون
دست دیگرش را میگیرم
_از کجا فهمیدی!
_به اجبار از زیر زبون طبیب کشیدم
_چه جوری شک کردی؟
_بعدا بهت میگم
چشم های خسته ام را روی هم می گذارم
خدمتکار لیوان آب را به طرفم می گیرد و با اشاره ی محمد دور میشود
جرعه ای آب می نوشم؛ گلوی خشکم کمی باز شده
به حنانه که دست بسته پشت به ما ایستاده نگاه میکنم
کاش هر کسی بجز او این ظلم را در حقم کرده بود! من از سر دوستی با او وارد شدم و او …
دوباره آن شب تلخ مثل فیلم از مقابل چشمم عبور میکند
جایی که محمد با کمربند بالای سرم ایستاده بود و با کلمات جویده میگفت:
“نطفه ی کدوم حرومزاده ست بگو وگرنه با چاقو شکمت رو باز میکنم و درش میارم” و من از ترس اینکه مبادا بی گناه بالای چوبه ی دار بروم التماس میکردم پیش دایه برویم و ضربه های سنگینی که روی پشت و ران بیچاره ام فرود می آمد!
و اتفاقات بعد از برگشتنم پیش دایه…دست کمی از تجاوز نداشت! خود تجاوز بود تا صبح درد کشیدم و گریه کردم….
نفس عمیقی می کشم و رو به محمد می گویم
_هرگز نمی بخشمش محمد! تا با چشم خودم درد و عذابش رو نبینم قلب جریحه دارم آروم نمیگیره ولی کسی که باید تنبیه بشه حنانه نیست بلکه کسیه که این نقشه رو کشیده
_اگه منظورت نازداره توی طویلهست! اونم منتظر اجرای حکمشه
این را می گوید و شلاق را برمیدارد و دور دستش محکم میکند و با تمام قدرتش دوباره ضربه ای روی بدنش فرود می آورد
از نهیب ضربه یکه ای می خورم و همزمان صدای فریاد حنانه بلند میشود
نمتوانم!نمیتوانم بشینم و ببینم آن ضربه های وحشتناکِ شلاق، بدنش را غرق در خون میکند
انگار شلاق روی مغز من فرود می آید پا به پای او درد میکشم
کاش حداقل اعتماد لال نمی شد! چرا او هم شبیه معتمد شده؟
حنانه رفیق من ست رفیق روزهای خوب و بدم! کم در حقم لطف نکرده که حالا اینگونه مجازات شود!
_دست نگه دار محمد!
دستش در هوا می ماند! متعجب نگاهم میکند و منتظر ادامه ی حرفم می ماند
_ولش کن محمد! من از گناهش گذشتم دیگه نزنش
_آواز تو یه احمق خوش قلبی! یه لحظه به اون شب فکر کن؛ چه بلایی سرت اومد؟ موهایی که بی گناه کنده شد سبز شدن؟ جای کمربند جای لگد..اتفاقات بعدش….نه آواز! حالا اگه تو هم ببخشی من نمیبخشم! معتمد!
_بله آقا
_خانوم رو به طرف عمارت راهنمایی کنید
_چشم
با شوری که در دلم ست به سمتش می روم تا از این تنبیه هولناک پشیمانش کنم
اما دست های تنومند اعتماد و معتمد طبق معمول از پشت روی بازوهایم گره می خورد و مانع حرکتم می شوند و کشان کشان من را به سمت ساختمان عمارت می برند
صدای ضربه های شلاق مثل ناقوس مرگ در گوشم می پیچد!
محمد بخاطر حرفهای صبح، با من سر لج دارد و از حنانه زهرچشم میگیرد؟
از نظر من هشتاد ضربه شلاق برای جسم نحیف او که گناهش خبرچینی ست کمی زیاده از حد ست
سر می چرخانم! ماریه و میترا جلوی پنجره ایستاده اند و با نگرانی صحنه را نگاه میکنند
با نگاهم پذیرایی را به دنبال ماه منیر زیر و رو میکنم! چرا نیست؟
به طرف اتاقش می روم و مشت های محکمم را روی در فرود می آورم
با شنیدن صدای ماه منیر بدون لحظه ای درنگ وارد اتاق میشوم
_ماه منیر!
ماه منیر که به نطر میرسد تازه از حمام در امده از جا بر میخیزد و با موهای پر پشت قرمز رنگی که حکایت از قرمزی حنا دارد و روی شانه اش ریخته مقابلم می ایستد
با دیدن قیافه ی وحشت زده ی من رنگ از رخش می پرد
_چی شده آواز ؟ چرا …
_ماه منیر محمد!
_محمد؟ چی شده؟
_ داره حنانه و نازدار رو شلاق میزنه
هنوز حرف کامل از دهانم خارج نشده که ماه منیر به سرعت برق و باد از اتاق خارج میشود !
جلوی در خروجی، یکی از نوچه ها جلویش را میگیرد
_ خانوم کسی اجازه نداره بره بیرون