رمان آواز قو پارت۷۷

4.2
(123)

 

 

 

_مممم اینجوری میای؟؟

با جدیت هر چه تمام می گویم

_بله! مشکلی داره؟

_میخوایم بریم بیرون آخه!

_منم این لباسارو تو خونه نمیپوشم

کلاهش را به روی تخت پرت میکند

طبق معمول با اخم های درهم می گوید

_این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی؟

_چه مشکلی داره؟

_لابد وقتی با سارا میری اداره و ….

حرفش را نیمه تمام میگذارم

_نخیر! اونجا لباس اداری میپوشم

_در و همسایه که می بینن! نمی بینن؟

_ببینن! به درک! مهمه؟

_نه چه اهمیتی داره؟ چه مشکلی داره که پسر هیز همسایه از پنجره دیدت بزنه و دو روز بعد…

_تمومش کن محمد! من یا امشب نمیام یا با همین تیپ میام! اگه مشکلی داری کلا نیام! این حرف آخرمه!

نگاهی به سر تا پایم می اندازد و بعد از کمی فکر کردن با دودلی می گوید

_باشه!بریم

وارد حیاط میشویم

باران کم کم در حال بند آمدن ست و از آن شدت اولیه افتاده

به آسمان نگاهی می اندازم و ریه هایم را پر از هوای تازه میکنم

_آواز با این کفش پاشنه بلند….هوف!

_وای از دست تو محمد! اینقدر گیر نده به من

_اخه با این کفشا چه جوری پیاده روی میکنی؟

_من بلدم

دو قدم بیشتر برنمیدارم که پایم پیچ میخورد و جیغ خفیفی میزنم! ای به خشکی شانس

نگاه نگرانم را به صورش می دوزم

_بلد بودم بخدا

چتر را باز میکند و با نیمچه لبخندی که روی لب دارد اهسته می گوید بریم!

بیشتر از نیم ساعت بدون آنکه چیزی بگوییم پیاده روی میکنم!

هر چند دقیقه یک بار نفس عمیقی می کشد

حدسم این ست که از طرز لباس پوشیدنم شاکیست و اصلا خوشش نیامده !

به میدان که می رسیم می ایستد و در حالی که چتر را روی سر دوتایمان گرفته  به چشمانم زل میزند

سری تکان می دهد و دوباره نفس عمیقی می کشد

عجب گیری افتاده ام با این نفس های عمیق و سوزدار پدرم را در اورده

نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد

و بالاخره پا روی دلش میگذارد

_آواز نمیخوام شب به این زیبایی رو با اتفاقات جزئی خراب کنم ولی….

پس حدسم درست ست به شدت شاکی ست و من از این بابت خوشحالم

مکث میکند و سری تکان می دهد

_ولش کن

_ولی چی محمد؟ بگو میشنوم!

بعد از کمی فکر کردن می گوید

_ولی دارم از درون آتیش میگیرم! به مردم نگاه کن! همه چهار چشمی نگات میکنن!

به اطراف نگاه گذرایی می اندازم! حق با محمد ست! همه ی نگاه ها روی لباس و ساق پاهایم خشک شده

_ اینجا شهر کوچکیه آواز! مردم اغلب همدیگه رو میشناسن! اینطور تیپ ها برای کسی جا نیفتاده

_آهان بریم یه شهر بزرگتر مشکلی نداره لباسامو در بیارم

_آوازززز ! تو شهر بزرگ کسی نگاه نمیکنه ولی بازم دلیل نمیشه بزارم مردم….

_مگه من برای مردم زندگی میکنم؟

_نه آواز! برای من زندگی میکنی! من دوست ندارم بجز من کسی ساق پاهای ظریفت رو ببینه دوست ندارم کسی موهای مشکی و قشنگت رو نگاه کنه! حتی آرایش صورتت…

_خوبه! حداقل حالا میفهمی من چی میکشم وقتی تو و مونس رو باهم میبینم

_آواز لطفا و خواهشا این مدت رو طوری زندگی کن که انگار مونسی وجود نداره! فقط من و تو زنده ایم! فقط من و تو آدمیم! لطفا !

با اینکه دلم میخواهد فریاد بکشم و بگویم نمیتوانم و ساعت ها جر و بحث کنم و غصه ی این چند ماه را سرش تلافی کنم اما ترجیحا ادامه نمی دهم و به گفتن یک کلمه بسنده میکنم

_باشه

این بار دستم را میگیرد و کنارم می ایستد

طوری که شانه‌اش به شانه ام چسبیده!

بارانی که نم نم روی زمین فرود می اید شهر را به هیاهو وا داشته!

به محمد نیم نگاهی می اندازم

_تاکی قراره اینجا وایسیم؟

_تا وقتی که یه دوج کرنت مشکی اینجا وایسه و من و تو سوارش بشیم

کمی فکر میکنم

_چی؟ دوج….چی هست؟

گوشه ی چشم نگاهم میکند و لبخندی میزند

_ماشین! الان میاد میبینی

_آهان! باشه

طولی نمی کشد که یک ماشین فوق لوکس کنارمان می ایستد

از ذوق و تعجب نزدیک ست فریاد بکشم اما ترجیح میدهم جلوی محمد آبرو داری کنم و آنچنان عکس العملی نشان ندهم

بنابراین فقط به گفتن یک وااااااو بسنده میکنم

محمد چتر را می بندد و در ماشین را برایم باز میکند

بعد از اینکه سوار میشوم خودش هم کنارم سوار میشود، با اشاره ی دست به راننده می فهماند که حرکت کند

زیبایی ماشین مات و مبهوتم کرده بهت زده فقط نگاه میکنم و نگاه

_خوشگله؟

چشمانم ذوق دارد اما به روی خود نمی اورم

_بد نیست!

گوشه ی چشم نگاهم می کند و پوزخند صداداری میزند

_مال خودته!

نگاه متعجبم روی نیم رخش می ایستد

_چی؟

به تایید سر تکان می دهد

_برای من گرفتی محمد؟

میخندد

_اره

_واااای! وای محمد! دیوونه!  راست میگی؟

_دروغم چیه؟

_برای من؟ چرا؟

شانه ای بالا می اندازد

_دلم خواست

آنقدر ذوق زده شده ام که نزدیک ست اشکم در بیاید

_آخه این ماشین خیلی گرونه…وااای! باورم نمیشه

با ذوق دستم را روی شیشه میگذارم و بیرون را نگاه میکنم

باورم نمیشود سوار ماشین خودم شده ام ان هم چه ماشینی

 

 

 

#پارت_390

 

 

رو به محمد می گویم

_محمد میشه شیشه رو پایین بدی

آرام و بی روح می خندد!دست می کشد و شیشه را پایین می دهد

دستم را از پنجره بیرون میبرم! حالم توصیف شدنی نیست

مثل آدم نابینایی که برای اولین بار زیبایی های دنیا را میبیند یا مثل بچه ای که برای اولین بار صدای مادرش را میشنود

محمد دست راستم را محکم گرفته و من سر و دستم را از ماشین بیرون برده ام!

قطره های ریز باران صورتم را خیس میکند و من از هوای دلچسب پاییزی لذت میبرم

شاید کمی زیاده روی کرده ام و کارم بچگانه ست اما ماشین و باران بهانه ست؛ شاید خوشحالم! خوشحال از اینکه محمد کنارم ست! شوقی بی اندازه وجودم را فرا گرفته و موجی از آرامش و اشتیاق در روحم دویده

با یاداوری حرف ظهر که گفت “بهت ماشین و پول و خونه میدم و جدا میشیم” ذوقم کور میشود

_محمد

_جانم

_اینو واسه بعد از طلاق گرفتی؟

ابرو در هم می کشد و نگاهم میکند

_چی میگی دیوونه؟

افکارم را پس میزنم

_هیچی

_گفتم به هیچی فکر نکن نگفتم؟

_چرا گفتی!

_تکرار نمیکنم

با این جمله لبخند عمیقی روی لبم می نشیند! وای “تکرار نمیکنم”چقدر دلم برای این تکیه کلامش تنگ شده بود و نمیدانستم!

کاش هزار بار تکرار کند ” تکرار نمیکنم”

بی اهمیت به من که سراپا ذوقم نگاهش را میگیرد و به بیرون می دهد

جلوی یک رستوران شیک و اعیانی می ایستیم

محمد  پیاده میشود و سریع در پشت سر راننده را برایم باز میکند تا پیاده شوم!درست مثل یک مستخدم!

به در ورودی رستوران اشاره میکند

_بریم تو!

گارسون به استقبالمان می اید و محمد کلاهش را برمیدارد

_خسروشاهی هستم عصر رزرو کردم

گارسون با احترام و متانت لبخندی میزند

_بله قربان! خوش اومدید

و ما را به سمت یک میز و صندلی شیک راهنمایی میکند

می نشینم و به دور و اطراف نگاهی می اندازم

_محمد! تو عصر اومدی بیرون که..

دستم را میگیرد و محکم فشار می دهد

_خوش اومدی آواز !امیدوارم تا اینجا بهت خوش گذشته باشه

نمیدانم چه واکنشی نشان بدهم آنقدر شوق دارم آنقدر حضورش لذت بخش ست که زبانم بند آمده

سرم را پایین می اندازم و بغض میکنم

دستش را زیر فکم میگذارد و ارام سرم را بلند میکند

_ببینمت؟ ناراحتی؟

فکر اینکه قرار ست همه ی این خوشی ها به طلاق ختم شود قلبم را مچاله میکند

_نه محمد!خوشحالم ولی کاش میتونستیم تا ابد اینجوری زندگی کنیم..‌کاش!

دستم را محکم تر فشار می دهد

_خدا بزرگه آواز !از یه روزی به بعد من و تو هم تا آخر عمر کنارهم خوشبخت زندگی میکنیم شک نکن!

چشم هایم درشت می شود! نمیخواهد طلاقم بدهد؟ شاید فراموش کرده و من نباید به رویش بیاورم! بدون فکر لب باز میکنم

_آره محمد ولی با وجود بچه ای که تو راهه باید تا اخر عمرم تورو با بقیه شریک بشم

از این حرفم شوکه و متعجب یک آن دستم را رها میکند

_تو از کجا فهمیدی حامله ست؟

از سوتی که داده ام چشمانم را روی هم فشار می دهم و محکم لبم را می گزم

کمی فکر میکنم و چیزی به ذهنم نمی رسد که دوباره سوالش را تکرار میکند

_تو از کجا فهمیدی آواز؟

بعد از کمی مکث میگویم

_خب!خودم فهمیدم! شبیه زن های حامله بود

_دروغ نگو آواز! تو خودت سه ماه حامله بودی و نفهمیدی حالا با یک نگاه فهمیدی مونس حامله ست؟ آقاجون بهت گفته؟

_نه بخدا محمد!

_خب پس مونس خودش گفته!

_نه!آره.. نه آقاجون گفت

و با دست روی چشمم را از عصبانیت می پوشانم

دستم را بر میدارم

_حالا چرا پنهون میکنی؟میترسی بکشمش؟

_نه آواز ! خدا شاهده شب و روز به فکر این بودم که مبادا بفهمی و غصه بخوری! مبادا فکر کنی تو برام مهم نیستی و فکر و ذکرم مونس شده و بس! همین!

_خیلی وقته فهمیدم و دقیقا هم غصه خوردم و هم فکر کردم منو فراموش کردی!

_آواززز تو که میدونی اینطوری نیست نمیدونی؟

_رو چه اساسی باید بدونم؟بخاطر اینکه تو این دو سال مونس رو ول کردی و چسبیدی به من؟

_آواز من مجبور بودم باور کن زندگی من و مونس اون چیزی نیست که فکر میکنی

_بسه محمد! خدارو شکر مونس حامله ست وگرنه انکار میکردی که نگاش میکنی

_شاید باورت نشه ولی نگاش نمی‌کنم

مشت محکمی روی میز میکوبم! هولزده حرفش را پس میگرد

_نگاش میکنم..ولی نه اون نگاهی که تو فکر میکنی

با یاداوری حرف های آنا میخواهم حرفی بزنم که با امدن گارسون ها سکوت میکنم

با دقت وسایل را می چینند! به دست های محمد که از عصبانیت میلرزد نگاه میکنم

گارسون که می رود دستش را میگیرم

_قرار شد فقط خودم و خودت باشیم محمد! فقط من و تو ! قرار شد شبمون رو با این اتفاقات پیش پا افتاده خراب نکنیم

با این حرفم لرزش دستش به طور ناگهانی قطع میشود اما هنوز عصبی به نظر می رسد

_باشه!

از جا بلند میشوم و به سمت روشویی که انجاست میروم و دستانم را می شویم

 

#پارت_391

 

 

تا بروم و برگردم محمد با دقت نگاهم میکند دوباره بخاطر لباسهایی که پوشیده ام و خوشش نیامده

می نشینم و کلاهم را از سرم برمیدارم فورا کلاه را روی سرم میگذارد

از این حرکتش خنده ام گرفته

_چیکار میکنی دیوانه؟

_اینجوری موهات خیلی مشخصه با کلاه غدا بخور

میخندم

_آخه کی  با کلاه غذا میخوره!؟

کلاهش را از روی میز برمیدارد و سرش میکند

_من! نگاه کن! باکلاه عذا میخورم

و با عصبانیت یک قاشق برنج برمیدارد و خشک خشک می خورد

اینبار خنده ی صدا داری میزنم

_دیوونه ای بخدا

با خنده ی من محمد هم نیشش باز میشود! برنج را به سختی قورت می دهد و کمی دوغ پشتش می خورد!

لیوان را روی میز میگذارد

_چقدر با خنده خوشگل تری! نخند الان همه نگات میکنن

و دوباره با صدای بلند می خندم

_میگم نخند توله!

و بازهم میخندم و میخندم….

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

کنار خیابان می ایستیم

خم میشویم و به پاشنه ی شکسته ی کفش خیره می مانیم

سعی میکند  به زور آنها را به هم بچسباند اما غیر ممکن ست!

به من که بغض کرده ام و نا امید کفش را در دست گرفته ام نگاه میکند

_نگران نباش آواز ! فردا میریم بازار دوباره برات میگیرم

_کفش نمیخوام حداقل اون چتر لعنتی رو باز کن خیس شدم

در حالی که یک ماشین سفید رنگ با سرعت از کنارمان رد میشود و تمام آب کف خیابان را روی سر و بدنمان می پاشد حرفی میزند که متوجه نمیشوم

از عصبانیت جیغ میکشم

_محمددد چتر کو؟

_میگم تو ماشین جا گذاشتم چرا داد میزنی؟

ضربه ی محکمی به پیشانی ام میزنم

آب از سر و رویم چکه میکند

_این چه سر و وضعیه برای من درست کردی محمد! علاوه بر اینکه کفش ندارم سر تا پام اب و گِل شده!

_باز خدارو شکر صورتتو ندیدی! آرایشت پخش شده شبیه جن دریایی شدی

با عصبانیت لنگه کفشی که در دستم ست را پرت میکنم و لنگ لنگان دور میشوم ! لنگه کفش را برمیدارد و به سمتم می دود

_تو که گفتی بلدی باهاش را بری! پس چرا لنگ میزنی؟

خم میشوم و با عصبانیت آن یکی لنگه کفش را هم در می اورم و چند قدم جلوتر پرت میکنم! خم میشود و لنگه ی دیگر را هم با صبر و حوصله برمیدارد

مثل بچه های دو ساله عصبانیم و بدون توجه به خنده های او مسیرم را ادامه میدهم

آنقدر عصبانیم و قدم هایم تند و تیز ست که حس میکنم اثری از محمد نمانده

به پشت سر می چرخم و نگاهش میکنم او هم خم شده کفش هایش را در اورده و دارد پاچه ی شلوارش را بالا میدهد

مثل موش اب کشیده شده ایم چرا پاچه بالا می دهد؟

راست میشود و به سمتم می اید

_وایسا اواز !

به پاهای برهه‌اش نگاه میکنم

_محمد! کفشاتو بپوش! شیشه ای چیزی میره تو پاهات!

_اگه قراره پای تو زخمی بشه اشکالی نداره بزار پای منم زخم بشه

اینبار لبخند رضایت جانشین اخم صورتم میشود!

_بیا تو بپوش

جمله ی خودش را تکرار میکنم

_اگه قراره پای تو زخمی بشه اشکالی نداره بزار پای منم زخم بشه

دست هم را گرفته ایم و با پای برهنه زیر باران قدم میزنیم و به سمت خانه میرویم!

مسافت طولانی ست و از خستگی ساق پا و زانوهایم خشک شده

_چقدر مونده محمد؟

_ده دقیقه ی دیگه خونه ایم

روی پله ی یکی از مغازه ها می نشینم

_من دیگه نمیتونم! پاهام درد میکنه

_فقط ده دقیقه ی دیگه

_تو بگو یه ثانیه

کفش هایش را به طرفم میگیرد

_گفتم نمی پوشم

کفش را به زور داخل دستم میگذارد

_نپوش

پشت به من جلویم چمباتمه میزند

متعجب نگاهش میکنم

_چیکار میکنی؟

_سوار شو!

خدای من ! محمد با ان همه غرور و خودخواهی میخواهد روی کولش سوار شوم! غیر ممکن ست! خواب می بینم؟

با یادآوری حرف انا تعجبم کمی فروکش میشود!

پس راست میگفت بغلش کرده و پاهایش را ماساژ داده!

“دارم برات خسروشاهی! که پاهای مونس رو ماساژ میدی اره؟ تا امشب پاهامو ماساژ ندی نمیزارم بخوابی”

از حرص بدون انکه مقاومت کنم روی کولش سوار میشوم!

میدانم خسته ست میدانم دیشب را یا نخوابیده یا کم خوابیده! میدانم صبح زود به شهر امده! میدانم کل روز را آشپزی کرده و کار کرده و رستوران رزرو کرده و حالا هم به اندازه ی من پیاده روی کرده و خسته ست اما دلم برایش نمی سوزد! من چی از مونس کم دارم؟ که مونس خانزادست و من لیاقت ندارم؟

به زور از روی زمین بلند میشود و قامت راست میکند

دستم را محکم دور گردنش میگذارم

_یواش آواز خفم کردی

میخندم!

_غر نزن سواریتو بده

برای لحظه ای می ایستد! حدس میزنم از حرفم ناراحت شده

_چیه؟ ایستادی که!

بدون انکه چیزی بگوید راهش را ادامه می دهد

بیشتر از یک ربع…

نفس نفس میزند و حسابی آش و لاش شده

_آواز بیداری؟

_آره!

_بیا پایین خب! جلو دریم

_نخیر! برو تو! تا کنار مبل برو

_چی میگی؟ دستتو از روی گردنم بردار خفه شدم

_محمد پیادم کنی قهر میکنما

صدای نفسش از عصبانیت بلند میشود

_کلید تو جیبمه بردار

_آخه کفشات تو دستمه

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

صدایش را بالا میبرد

_کفشا تو دهن منه یا تو دست تو؟ بنداز زمین اون لامصبو پنجاه بار کوبیدی تو دهنم

خنده ام گرفته اما جرات ندارم با صدای بلند بخندم

کفش هارا پایین می اندازم

خودم را خم میکنم و از داخل جیب شلوارش کلید را در می اورم

_یواش خم شو! همه ی مهره هامو شکوندی

_اووو چقدر غر میزنی! پیاده میشما

_آواز…خفت میکنما ! باز کن درو

_با زبون خوش بگو لطفا باز کن

ولم میکند و سعی میکند دستم را از دور گردنش باز کند

_باشه باشه باز میکنم

_سریعتر

کلید را توی در می اندازم و همچنان که روی کولش جا خوش کرده ام وارد خانه میشویم

از روی کولش پایین می ایم

اخی می گوید و از درد کمرش راست نمیشود

می خواهد روی کاناپه ولو شود که اجازه نمیدهم

_نه محمد! باید بریم حموم! با این سر و وضع روی کاناپه نشین

_یعنی چی؟ کمرم داره میترکه

_لباسات کثیفه

_کثیف باشه تو که تمیز نمیکنی فردا میگم خدمتکار…

_گفتم نه! حموم

_اذیتم میکنی؟

_حموم!!

مچ دستم را میگیرد و به طرف حمام می کشد

_حالا که اینطوره دو دور ترتیبتو میدم بعد میزارم بخوابی

و با اینکه خستگی از چشمانمان شعله می‌کشد اما از خدا خواسته به سمت حمام می رویم!

به داخل حمام هولم می دهد

_محمد ساعت ۱۲ شبه میخوای فردا…

لباس هایش را یکی یکی در می آورد

_نه نخیر! ساعت ۱۲ شب نبود پریدی کولم میگی سواریتو بده؟ تا داخل پذیرایی آوردمت حداقل باید هزینه شو بدی

_خودت خواستی به من چه؟

در حالی که دکمه های پیراهنش را باز میکند می خندد

_اینقدر غر نزن حرف نباشه! وقتشه تو سواری بدی

_محمددد

همه ی لباس هایش را در آورده و مقابلم ایستاده

از دیدنش خجالت میکشم!!

نگاهم سمت جای زخم عمیق روی شکم و سینه اش می رود

_اینا چیه محمد دعوا کردی؟

_ولش کن چیز خاصی نیست

_بگو!

مکث میکند و به جای زخم ها نگاه میکند

_اممم جای چنگ گرگه! از بین میره

_وای! گرگ؟ دروغ میگی؟

به نشانه منفی سر تکان می دهد

_بازوت چرا کبود شده؟

بازویش را نگاه میکند

_گفتم که چیزی نیست

_چیزی هست محمد! ببین دوتا کبودی عمیقه! استخونت نشکسته؟

_نه!

_چی شده؟

_آواااز

_مرگ آواز بگو چی شده

دست روی دهانم میگذارد

_دیگه هیچ وقت اینو نگو هیچ وقت فهمیدی؟

به تایید سر تکان می دهم

میخندد

_جای عصای آقاجونه! چیزی نیست بهش عادت دارم

هین میکشم و از تعجب چشمانم گشاد میشود

_وااای! باور نمیشه! چرا؟

_دعوای پدر و پسری بود!

چشمکی میزند و شروع به در آوردن کت و باز کردن دکمه ی شومیز می کند

احمدخان چرا کتکش زده؟ لابد او به زور با کتک مجبورش کرده به دیدنم بیاید!

امکانش هست؟

در فکر فرو میروم و غرق نگاه به صورتی  میشوم که برایم عزیز ترین صورت و چهره ست

بر خلاف چند دقیقه پیش هیچ اثری از خستگی نیست

انگار تازه اول صبح ست

متعجب جوراب شلواری را نگاه میکند

_این چیه؟

میخندم

_جوراب شلواریه دیگه

_این امشب پات بود؟

_اره!!

_ترسیدم یه لحظه فکر کردم پوست انداختی! این الان چه فایده ای داره پوشیدنش؟

قوسی به لب هایم می دهم

جلوی شلوار را می گیرد و با همه قدرت میکشد

_چیکار میکنی محمد؟

با یک حرکت جوراب را از وسط جر میدهد

_دیگه نپوش از اینا خوشم نمیاااد با چه زبونی بگم؟

_میشه بفرمایی چرا؟

به صورتم زل میزند کمرم را میگرد و تنم را محکم به بدنش می چسباند و شمرده شمرده جملات را ادا می کند

_خوشم نمیاد بجز من کسی بدنتو ببینه! خوشم نمیاد کسی نگات کنه! خوشم نمیاد

دستش را از روی کمرم به پایین سُر میدهد

_این تن و این برجستگی مال منه فقط محمد باید ببینه! فقط محمد! متوجه میشی؟

سعی میکنم خودم را از بغلش جدا کنم اما محکم تر می چسبد و دستش آهسته سمت سینه ام می رود و لب هایم را می بوسد

حالا همه لباس ها بجز لباس زیرم را خارج کرده و مثل گره کور به هم گره خورده ایم

تنم را به دیوار حمام می چسباند

و پیشانی اش را به پیشانی ام

همزمان دستش روی گردن و سینه ام می چرخد

_دلم برای این تن و این بدن تنگ شده بود

میخواهم حرفی بزنم که فورا لبش را روی لبم قفل میکند

صدایش خمار و خش دار شده

_آواز

_جانم

_دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره دیگه نمیزارم کسی بدنتو ببینه دیگه نمیزارم کسی موهای مشکی تو دید بزنه

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

جفتشون دیوونه هستن 😅😂

شیوا
2 روز قبل

فقط من خیلی از محمد متنفر و بیزارم یا خواننده های دیگه رمان هم مثل منن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x