مکثی میکند و متعجب نگاهم می کند
_ خوبی پسر؟
بغض کرده ام و نمیدانم چه جوابی به او بدهم لبم را محکم روی هم فشار می دهم
_بله آقاجون! چطور مگه؟
_ اره آقاجون، چشم آقاجون، بله آقاجون، حتما آقاجون! انگار بخاطر رفتن کبوترت حالت خوش نیست درسته؟
حق با پدرم ست حال مساعدی ندارم اما تظاهر میکنم اتفاقی نیفتاده!
_نه آقاجون خوبم! نگران نباشید من دیگه کم کم میرم با اجازتون
می خندد و به کمک عصایش به طرف میزش می رود
_آره هرچه زودتر برگردی بهتره! برو پیش مونس تا حالت رو خوب کنه!
پشت میز می نشیند و ادامه می دهد
_بهتر که آواز رفت! اینطوری خیال مونس هم راحت تره و اتفاقی براش نمی افته! خوب مراقبش باش نبینم چپ نگاهش میکنی کسی که باید عاشقش باشی مونسه نه آواز!
_منظورتون چیه ؟
_منطورم اینکه آواز اگه هوای تهران به کلهش بخوره دیگه برات زن نمیشه! این مونسه که برات بچه و وارث میاره پس هواشو داشته باش!
دوباره کمی فکر میکند
_با اینکه آواز هم مثل دخترمه ولی یه تار موی مونس رو با صدتا زن مثل آواز عوض نکن! مونس پخته و عاقل و آینده نگر ولی آواز…
_آقاجوون آواز بچه ست بزرگ شه…
_لابد مزه ی همین بچه بودنش زیر دندونت گیر کرده؟
دست روی کمرم قفل میکنم
_یعنی چی؟
_به هر حال ۱۳ سال اختلاف کمی نیست ولی باید عاقل باشی پسر جان سعی کن زیاد درگیرش نشی
نصیحت هایش مثل فرودآمدن میخ توی مغزم فرو میرود!
عصبانیم اما ترجیحا سکوت میکنم و بعد از خداحافظی از ماه منیر از خانه خارج میشوم…
کارهایی را که پدر میخواهد انجام می دهم و به سمت روستا برمیگردم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
سر میز شام، حال روحی مناسبی ندارم و همگی متوجه این حالم شده اند
برای همین کسی کوچک ترین حرفی نمیزند
بدون آنکه به میترا نگاه کنم لب میزنم
_میترا !
_بله خان داداش!
_به ماریه بگو وقتی شام امادست باید سر میز غذا حاضر باشه! این اخرین دفعه ست که تذکر میدم
میترا ارام و زیر لب می گوید
_چشم خان داداش!
_پس چرا نشستی؟ برو بهش بگو بیاد سر میز شام
میترا با ترس سرش را پایین انداخته و چیزی نمیگوید
_مگه با تو نیستم؟ کری؟
مهران نمکدانی که در دست دارد را آرام روی میز میگذارد
_خان داداش ماریه خونه نیست
_کجاست؟
_ماریه….برگشت خونه ی….
با این حرفش سرم را بلند میکنم و به چشمانش زل میزنم
_خونه کی؟
_خونه ی خودشون! پیش ناصر
با همه ی قدرت قاشق را در دستم فشار می دهم و به وسط میز پرتش میکنم
_ماریه غلط کرده با تو! با اجازه ی کی برگشته ؟پس تو مرده بودی اینجا؟
مهران که جرات ندارد به چشمانم نگاه کند آهسته می گوید
_صبح که از خواب بیدار شدیم نبود
_پس چرا نرفتی دنبالش تن لش؟
در همین حال مونس دستم را میگیرد
_اروم باش محمد اتفاقی نیفتاده برگشته سر خونه و زندگیش
با عصبانیت دستش را رها میکنم
_ولم کن مونس حوصله ی تو یکی رو ، اصلا ندارم
و رو به مهران میگویم
_بی عرضه تر از چیزی هستی که تصور میکردم! اندازه سگی که جلوی در ، پارس میکنه، تو این خونه اقتدار نداری!
_عذر میخوام
_عذرت بخوره تو سرت
از سر عصبانیت میز شام را با گفتن این جمله ترک میکنم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
خودم را روی تخت رها میکنم و چند نفس عمیق میکشم! وقتی آرام تر میشوم از کلماتی که روی زبان آورده ام پشیمان میشوم! کاش جلوی چشم خانواده و خدمتکارها اینگونه تحقیرش نمیکردم!
غم دوری آواز را هم سر او خالی کردم
روی تخت می نشینم و فکر میکنم !
ماریه احمق کار را برایم سخت کرده
قرار شد فردا منصور را دستگیر کنند
با این حساب بعید ست ماریه از زیر دست ناصر قسر در برود
از عصبانیت چیزی به ذهنم نمی رسد!
باید بروم او را با کتک برگرداندم؟
بدون شک نه!
کتابی که یک هفته پیش با آواز خریده ام را از روی قفسه برمیدارم و یکی یکی ورق میزنم! کتاب جنایات و مکافات داستایوفسکی که به زبان انگلیسی ست و مجبورم با دقت بخوانم که متوجه معنی اش شوم
در بخشی از کتاب نوشته
“رنج نیز چیز خوبیست. رنج! بیش از اندازه عاقل نباش! خود را مستقیماً به درون زندگی پرتاب کن، بدون درنگ؛ نترس! سیل تو را تا کنارهی رود، حمل خواهد کرد و دوباره تو را سر پا نگه خواهد داشت… تو باید خواستههای عدالت را برآورده کنی”
کتاب را می بندم و جمله ی آخر را در ذهنم تکرار کردم “تو باید خواسته های عدالت را برآورده کنی”
کتاب را دوباره باز میکنم و این بار با یک جمله ی دیگر مواجه میشوم
“دروغ تنها مزیت انسان است بر سایر موجودات! با دروغ بهراستی میرسی! من از آن جهت انسانم که دروغ میگویم. انسانها هرگز به حقیقتی نرسیدند بیآنکه چهارده بار ، یا شاید صد و چهارده بار دروغ بگویند و این در نوع خود قابل احترام است”
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
در مغزم کلمه به کلمه ی جملاتش را تجزیه میکنم با دروغ به راستی میرسی؟
باید دروغ بگویم؟
کتاب را می بندم و بدون لحظه ای درنگ به سمت خانه ی ناصر و ماریه می روم
در میزنم و خدمتکار در را باز میکند
_سسسلام!
_ماریه رو صدا بزن کارش دارم
_چشم
بعد از گذشت مدت طولانی برخلاف انتظارم ناصر با یک دمپایی سفید و پاره در را باز میکند
_سلام خان داداش! بفرمایید تو
خان داداش!!! همین را کم داشتم ناصر بی وجود به من بگوید خان داداش
_گفتم با ماریه کار دارم! بگو بیاد بیرون
کمی فکر میکند
_اتفاقی افتاده؟
صبرم لبریز شده ولی به ناچار تحمل میکنم
_نه! فقط میخوام ببینمش
سری تکان میدهد و می رود ! صدای بحث و مشاجرهیشان به وضوح شنیده میشود جایی که ماریه به ناصر می گوید ” من گفتم الکی بگو خوابه! چرا نگفتی؟”
دستم را روی سینه قفل میکنم و به دیوار تکیه می دهم!
” یه روز باید زهرمو بریزم به جونت ماریه باید یه طوری بزنمت که مثل مهران سر عقل بیای” و در مغزم هر بد و بیراهی که میتوانم بارش میکنم
بعد از انتظار کوتاهی در را به آرامی باز میکند، سرش را کمی بیرون می اورد و با صدایی خفه می گوید
_سلام خان داداش! رسیدن بخیر!
_بیا اینجا کارت دارم
با ترس و تردید نگاهم میکند
_اتفاقی افتاده؟
_نه!بیا اینجا گفتم!
با نگرانی که توی صورتش موج میزند به پشت سرش نگاهی میکند و سرش را پایین می اندازد
_نشنیدی؟ گفتم بیا اینجا کاریت ندارم! میخوام باهات حرف بزنم
روسری اش را کمی مرتب میکند و بالاخره از در جدا میشود و به سمتم می اید
_چرا برگشتی اینجا؟
دوباره از استرس روسری اش را مرتب میکند
_با تو هستم حرف بزن! با اجازه ی کی برگشتی؟
مضطرب با ناخن های دستش بازی میکند
کلافه دستش را میگیرم و با خودم می کشم!
بدون هیچ مقاومتی همراهم می آید!
اگر بخاطر نقشه ام نبود تا خانه میبردمش و امشب تا صبح توی طویله زندانی اش میکردم و فردا آنقدر کتکش میزدم که مرگ را به چشم ببیند اما…!
حیف که به اندازه ی کافی از ناصر کتک میخورد
به اندازه کافی سیاه و کبود شده
دیگر جایی برای کتک خوردن ندارد
باید راه و چاه را به او نشان دهم
کمی پایین تر ناگهان می ایستم
بعد از کمی فکر کردن به اطراف نگاهی می اندازم و با صدایی که سعی میکنم بلند نشود می گویم
_خوب گوش کن چی میگم ماریه! ناصر قاتله! فردا پلیس میاد خودش و داداشش رو میبره!
ماریه با چشم هایی گرد شده از تعجب بی اختیار دستم را رها میکند
_چی؟قاتل؟ چی میگی خان داداش؟
انگشت اشاره ام را مقابل دماغم میگیرم
_هیسسسس صدات در نیاد! نباید ناصر بشنوه!
با صدای آهسته پچ میزند
_قاتل؟ چه قتلی خان داداش؟
_پدر آواز ! ناصر و منصور تقریبا پنج سال پیش سیدهادی رو کشتن الانم پلیس فهمیده! قراره فردا بیان جفتشونو بگیرن! اگه ثابت بشه قاتلن تو میدون شهر، تو ملاء عام تیربارون میشن جفتشون!
ماریه دستش را جلوی دهانش میگیرد
_امکان نداره خان داداش!
_امکان داره! این موضوع ثابت شده!مونس به عنوان تنها شاهد شهادت داده که دیده ناصر سر سید هادی رو از تنش جدا کرده! فردا ساعت ۹ صبح پلیس اینجاست! تو هم تا قبل ۹ فرصت داری برگردی خونه! اگه برنگردی به عنوان گروگان اینجا زندانی میشی
_گروگان؟ گروگان چیه؟
_چون آواز و مادرش از ایران رفتن! من دارم این پرونده رو به دستور اقاجون پیگیری میکنم! ماریه اونا برای تلافی و مجبور کردن من به رضایت و گذشتن از خون سیدهادی، ممکنه تورو به کشتن بدن! پس هرچه زودتر برگرد
دستهایش را که از ترس و سرما مثل چوب خشک شده میگیرم
_از هیچی نترس فقط فردا قبل از اینکه پلیس بیاد خودت رو برسون خونه
محکم بغلش میکنم که بلافاصله با نگرانی خودش را از بغلم جدا میکند
_واقعا ناصر ادم کشته خان داداش؟
_آره ماریه! اول کشتن بعد سرش رو از تن جدا کردن! از کجا معلوم این بلا رو سر تو هم نیاره هوم؟
گوشه ی لبش را محکم می گزد
_همین الان برمیگردم خان داداش! من میترسم برگردم به اون خونه
_نه! از هیچی نترس! اتفاقی نمی افته ! الان اگه همراه من بیای شک میکنن! صبر کن فردا اول وقت خودتو جیم کن
_باشه خان داداش من فردا برمیگردم!
_ولی بهت گفته باشم ماریه، ناصر نباید از این موضوع بویی ببره باشه؟
_چشم خان داداش خیالت راحت!
محکم بغلش میکنم و سرش را می بوسم!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
روی صندلی راک نشسته ام و با دقت کتاب جدیدم را میخوانم
گاهی معنی یک یا چند کلمه انگلیسی را نمی فهمم و مجبورم به دیکشنری مراجعه کنم!
با صدای بلند شروع به خواندن میکنم
“جنایت؟ کدام جنایت؟ اینکه شپش پلید مضری را، یعنی پیرزن نزولخواری را که به درد هیچ کس نمیخورد و از کشتنش چهل گناه بخشوده میشود، نابود کردهام، آدمی را که شیره نیازمندان را کشیده بود، این جنایت است؟”
#پارت_404
جملاتش مغزم را قلقلک میدهد!
شاید شخصیت اول کتاب منم! جایی که به دنبال توجیهی برای گناهانم هستم! منی که گاهی در مقابل کشمکش درونی ام کم می آورم!
با صدای در زدن، کتاب را از مقابل صورتم برمیدارم
_کیه؟
_سلام!
_سلام مونس! خوبی؟
کتاب را می بندم و روی لبه ی پنجره میگذارم!
مونس در را می بندد و دست به سینه مقابلم می ایستد!
از عصبانیت ابروهایش را در هم کشیده و منتظر عکس العمل من ست
با آرامشی فراتر از حد تصورم روی صندلی راک تاب میخورم
_میشنوم!
_محمد! چه توضیحی برای این کارت داری؟
با سرعت بیشتری تاب میخورم
_کدوم کار؟
_توی گزارشی که یه ساعت پیش به نظمیه تحویل دادی چرا بجای سلیم، اسم ناصرو نوشتی؟ چرا ؟دیروز که حرفی از ناصر به میون نیومده بود!
_چون سلیم مرده!
با عصبانیت دستش را مشت میکند و با صدای نسبتا بلندی فریاد می کشد
_ولی ناصر خبر نداشت!
با صدای مونس حرکت صندلی را متوقف میکنم
_ولی از این لحظه به بعد خبر داره! و تو باید شهادت بدی که اون شب بجای سلیم ناصر اونجا بود
خشم برافروخته اش میکند! دستش را به پیشانی می گیرد و آه بلندی می کشد
_بسه محمد! داری از کاری که کردم پشیمونم میکنی! من به تو اعتماد کردم ولی تو از اعتمادم سوء استفاده کردی!
دوباره صندلی را به حرکت درمی اورم مونس که از خونسردی من به ستوه آمده ادامه می دهد
_ ناصر بی گناهه! چطور میتونی اینقدر سنگدل باشی و یه ادم بیگناه رو بفرستی پای چوبه دار؟
_احتمالا دورانی که مثل یه رعیت تحقیرت کردن، ناصر زیادی هواتو داشته که اینجوری ازش دفاع میکنی هوم؟
سکوت میکند
_نترس! اتفاقی برای ناصر نمیفته!
_متهمش کردی به قتل و از من میخوای به عنوان تنها شاهد این قضیه، شهادت بدم که قاتله! و در عین حال میگی نترس؟
_چون از قدیم گفتن بیگناه شاید پای چوبه دار بره ولی بالای دار نمیره! البته اگه بی گناه باشه…
_محمد! من شهادت نمیدم!
_تو شهادت میدی مونس!
_زهی خیال باطل!
_شهادت میدی!
_گفتم نه!
_باشه! شهادت نده! منم تورو به عنوان خواهری که از قاتل بودن برادرش پرده برداشته تحویل خونوادت میدم! شاید ناصر بتونه نجاتت بده!
از عصبانیت به چشمانم خیره میشود و دندانهایش را روی هم فشار می دهد!
با ارامشی که در صدایم لغزیده با تمسخر می گویم
_حواست به بچم باشه و زیادی حرص نخور! چون اگه اتفاقی برای بچم بیفته توم مثل داداشت تبدیل به یه قاتل میشی!
خنده ای از سر عصبانیت میزند
_خیلی نامردی محمد خیلی! از خودم خجالت میکشم که نطفه ی تو توی شکممه!
نمیدانم چرا با حرفهایش عصبانی نمیشوم بلکه هر بار لبخندم عمیق تر میشود و خشم او سرکش تر !
معتمد در میزند و وارد اتاق میشود
_چی شده معتمد؟
_قربان! یکی از سه متهم فرار کرده!
_عالیه! میتونی بری معتمد!
_قربان نمیخواید بفهمید کدوم متهم فرار کرده؟
_نه! چون میدونم ناصر فرار کرده!
مونس و معتمد نگاه پرسشگرشان را به چشمهایم می دوزند!
به صندلی تکیه می دهم و چشمانم را می بندم
_گفتم میتونی بری!
_چشم
معتمد از اتاق خارج میشود و مونس متعجب می گوید
_از کجا فهمیدی ناصر فرار میکنه؟
_من که گفتم بیگناه پای چوبه دار میره ولی بالای دار نمیره! باور نکردی؟
_ ناصر چطور تونست فرار کنه؟
_این یه نقشه ی از قبل طراحی شده بود! و من تنها یه هدف داشتم! ناصر گورش رو از این روستا گم کنه!همین!
_چه نقشه ای؟
_دیشب به ماریه گفتم قراره ناصرو بگیرن! یقین داشتم تحمل نمیکنه و فراریش میده! و دیدی که همین کارو کرد!
_چرا اخه؟ واقعا هدفت از این کار چیه؟ ناصر چه گناهی کرده؟
_ناصر هیچ گناهی نداشته و من ترجیح دادم دیگه جلو چشمم نباشه همین!
_شاید تنها گناهش این بود که معشوق همسرت بوده نه؟
بالاخره آنقدر پا روی دمم میگذارد و حرف میزند که ناگهان به یک باره ، خشم و نفرت به صورتم هجوم می آورد
طوری که تپش قلبم بالا می رود و صدای نفس هایم در اتاق می پیچد!
اسم آواز را آورد؟ با چه جراتی؟
به چشمانش زل میزنم و بعد از کمی مکث می گویم
_مونس!
_بله!
_فقط یک کلمه ی دیگه حرف بزن تا سرت رو از تن جدا کنم! فقط یک کلمه ی دیگه!
مونس از ترس سرخ میشود و سکوت میکند
دستش را می بینم که به لرزش افتاده اما کوتاه نمی ایم و دوباره زیر لب می غرم
_از جلوی چشمم گم شو تا نکشتمت پدرسگ!
خوب میداند که مثل توپی پر از باروتم و هر لحظه ممکن است از شدت خشم منفجر شوم و با کوچک ترین حرف نابه جایی روی سرش آوار شوم؛ پس بدون هیچ اعتراضی از اتاق خارج میشود
بعد از رفتنش خودم را روی تخت ولو میکنم و به سقف خیره میشوم!
در واقع دلیل تنفرم از ناصر، بیشتر بخاطر اختلافات گذشته و آزارهایی ست که به خواهرم ماریه رسانده نه چیزی که مونس با حماقت بر زبان آورد!
405
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
دو ماه از آن روز میگذرد! طبق خواسته ی من مونس، از ترس اینکه مبادا تحویل خونواده اش بدهم به دروغ شهادت داد که ناصر هم از این قتل خبر داشته!
اوایل از دستم شاکی بود اما کم کم با این موضوع کنار امد! اما دیگ غضب من از جوش نیفتاده و در طول دو ماه حتی یک بارهم به صورتش نگاه نکرده ام و با او هم کلام نشده ام!
دلیلش هم حرفی ست که در مورد ناصر و آواز زد!
آواز بزرگ ترین خط قرمز زندگی من ست!
عبور از این خط قرمز باعث غرق شدن در سیل حقد و کینه توزی بی امان من میشود
عصر یک روز زمستانی وقتی از پله های راهرو اتاق شاهنشین بالا میروم مونس را میبینم که وارد اتاق شاهنشین میشود!
به یاد می آورم معتمد هم توی اتاق شاهنشین مشغول سر هم کردن کرسی برای زمستان است! ابتدا بی تفاوت میخواهم برگردم اما یک لحظه پشیمان میشوم؛ بدم نمی اید که زهرچشمی از مونس بگیرم
کمی فکر میکنم و به سمت اتاق می روم
ناگهان در اتاق را باز میکنم و وارد میشوم
معتمد مشغول جا به جایی کرسی ست و مونس هم بالای سرش ایستاده
از ورود ناگهانی ام هر دو شوکه میشوند و بی حرکت می ایستند
چشم غره ای به معتمد میکنم و در را باز میگذارم
_برو بیرون معتمد
معتمد که دستش روی کرسی خشک شده چشمی تحویلم می دهد و بلافاصله از اتاق خارج میشود
در را می بندم و چند قدمی جلو می روم
_چرا با معتمد خلوت کردی؟
از سوالم نفس حبس شده اش را با خنده بیرون می دهد
_خلوت کردم؟منظورت چیه؟
لبخند کجی روی لبم می نشیند و دوباره چند قدم نزدیک میشوم
_چه غلطی میکردید با معتمد؟
سری تکان می دهد
_لا اله الا الله! از خدا بترس ! چرا تهمت میزنی؟
فاصله ی بینمان را پر میکنم و مقابلش می ایستم
_نکنه معتمد معشوق سابقته؟
نفسش را با حرص بیرون می دهد و دستش را روی شکمش میگذارد
_کافیه محمد!
_کافیه؟ چی کافیه؟ تا پدرتو در نیارم ول نمیکنم! با معتمد ریختی رو هم؟
_قسمت میدم به خدا دست بردار محمد! خوب میدونی که حرفات چیزی جز تهمت نیست! خجالت بکش
_چطور وقتی تو به آواز و ناصر تهمت زدی خجالت نکشیدی؟
نگاهش را از صورتم میگیرد و به روی سینهام می دهد
_داری تلافی حرف دو ماه پیشو سرم در میاری؟
_بله!
_من که تهمت نزدم! واقعیت رو بیان کردم
_منم تهمت نزدم و واقعیت رو بیان کردم
_تو چی دیدی از من و معتمد؟
_و تو چی دیدی از ناصر و آواز؟
با این سوالم زبانش بند می آید
میخواهد برود که محکم بازویش را میگیرم و فشار می دهم
_تو که گفتی ناصر پری رو دوست داشت و منم حرفتو باور کردم! حالا داری زیر حرفت میزنی؟
دوباره خودش را عقب می کشد و میخواهد بازویش را از دستم بیرون بکشد که محکم تر فشار می دهم و فریاد میکشم
_حرف بزن آشغال!
بغض میکند و ابروهایش می لرزد!
میخواهد با لجاجت دستم را از بازویش جدا کند که این بار دو طرف بازویش را میگیرم و تکان می دهم
_با معتمد چه غلطی میکردی یا بگو یا بیچارهت میکنم
با همه ی قدرتش بازویش را از دستم جدا میکند و فریاد گوش خراشی میکشد
_بسههههه!
صدای نفس های بلندش همراه با قفسه ی سینه اش که با هر نفس، به شدت بالا و پایین میرود از چشمم دور نمی ماند! بعد از مکث کوتاهی دوباره فریاد میکشد
_ولم کن! یا منو برای همیشه بکش و از این زندگی نجاتم بده یا دست از سرم بردار
دوباره جلو می روم و بازویش را میگیرم
به یکباره روی تخت می اندازمش و قبل از اینکه فرصت کند خودش را جمع کند یقه ی پیراهنش را چنگ میگیرم و توی صورتش فریاد می کشم
_با معتمد چه غلطی میکردی؟
با این سوالم دستهایش را که تلاش میکند دستم را از یقه اش جدا کند؛ بی اختیار رها میکند و چشمانش را می بندد
اشک از میان مژه هایش سرازیر میشود
_من که میدونم داری تلافی میکنی! بسه دیگه!
فکش را میگیرم و با لحنی خشمناک کلمات را جویده جویده ادا میکنم
_تا به غلط کردن نیفتی ولت نمیکنم! چرا به آواز تهمت زدی! بنال!
_ولم کن محمد اشتباه کردم
فکش را محکم تر فشار می دهم
_بگو غلط کردم
_ولم کن خواهش میکنم دست از سرم بردار
_نشنیدم بگی غلط کردم!
_غلط کردم
_بلندتر
_میگم غلط کردم
_دوباره
_غلط کردم اشتباه کردم گه خوردم! ولم کن از خدا بی خبر حاملم
با سر و رویی که خشم و عرق از آن میبارد رهایش میکنم!
ت_406
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
روی تخت می نشینم و با آستینم عرق پیشانی ام را پاک میکنم
_حامله ای! باش! به درک! بچه که به دنیا بیاد از عمارت میندازمت بیرون!
با صورتی نمناک و خسته نفس زنان از روی تخت بلند میشود و می نشیند!
دستش را روی شکمش میگذارد و با لحنی قاطع و محکم میگوید
_کاری نکن قبل از به دنیا اومدن بچه خودم رو مثل خواهرت آتیش بزنم و دوتامون رو از این جهنم نجات بدم
ناخودآگاه با این حرفش ترس در دلم رخنه میکند!
مریم…مریم…مریم…
با صدای بغض الودی می گوید
_خیلی سنگدلی! میترسم بچهت از خودت بدتر بشه! چطور میتونی منو رها کنی در حالی که من همه ی زندگیمو فدای تو کردم؟ از این عمارت بیرونم کنی کجا برم؟ کجا رو دارم برم؟ من برادرام رو بخاطر تو پای چوبه ی دار فرستادم که تو پناهم باشی و تو….باورم نمیشه محمد! خیلی نمک نشناسی
رویش را برمیگرداند و با صدای بلند گریه میکند
سر روی زانو میگذارد و آنقدر گریه میکند که نفسش بالا نمی اید
_مونس
سر بلند میکند و منتظر حرفم می ماند
_دفعه ی اخرت باشه بد در مورد آواز حرف میزنی
به تایید سر تکان می دهد و من از اتاق خارج میشوم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با مهران روی مبل در حال حساب کتاب هستیم
من یکی یکی اعداد و ارقام را میخوانم و او یادداشت میکند
نگهبان در میزند و وارد پذیرایی میشود
_قربان یه نامه براتون اومده
_نامه؟ چی هست؟
نامه را از نگهبان میگیرم و بعد از باز کردن با دقت شروع به خواندنش میکنم
نامه طلاق غیابی ماریه توسط ناصر !
همان چیزی که در طول این دو ماه انتطارش را میکشیدم
نامه را به میترا می دهم تا تحویل ماریه بدهد!
هنوز دو دقیقه از تحویل آن نگذشته که صدای گریه اش از اتاقش بلند میشود!
و لبخند پیروزمندانه ای که همزمان روی لب من شکل میگیرد
هنوز لبخند از روی لبم محو نشده که ماریه از اتاق خارج میشود و سراسیمه به طرفم می آید
طلاق نامه را پاره میکند و با صدایی که از بغض مرتعش شده می گوید
_من نمیتونم از ناصر جدا بشم خان داداش!
_باز چه مرگت شده ماریه؟
نفس عمیقی می کشد
_من حامله ام خان داداش!
ناگهان نگاه های متعجب همه روی او خشک میشود
_چی بلغور میکنی ماریه؟ تو کی حامله شدی؟
با صدای گریه مانندی می گوید
_بخدا بخداااا حامله ام! دو سه ماهه! خودمم تازه فهمیدم! برای همین برگشتم پیش ناصر
از جایم بلند میشوم و مقابل پنجره ی پذیرایی می ایستم
شر نطفه ی محمود از سرمان کم نمیشود
دستی توی موهایم فرو میکنم و به حیاط زل میزنم!
فکرم به جایی قد نمیدهد ناصر باید برود و ماریه باید طلاق بگیرد که این پیوند از ابتدا اشتباه بود
_مشکلی نیست! من که نمردم! خودم براش پدری میکنم
_خان داداش
_حرف نباشه!
آهی می کشد و زیر لب ناصر را نفرین میکند
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید آواز🪽🩵
دو ماه و هفت روز از آخرین دیدارم با محمد میگذرد! مداد را برمیدارم و می نویسم دو ماه و هشت روز !
ساعت از یازده شب گذشته و بعد از خمیازه های متوالی روی تخت دراز می کشم!
چراغ مطالعه ی کوچکم را از برق می کشم و چشمانم را روی هم میگذارم
در فکر محمدم این که خواب است یا بیدار، خوشحال است یا ناراحت، به فکر من هست یا فراموشم کرده
با کلافگی به طرف راستم غلت میخورم که ناگهان دستهای مردانه ای روی دهانم قرار میگیرد!
می خواهم فریاد بکشم اما دستش آنقدر محکم روی دهانم ست که هیچ راه فریادی برایم باقی نمانده ناگهان صدایی آشنا در گوشم زمزمه میشود
_هیسسسسس صدات در نیاد! چاقو بیخ گلوته
از ترس نفسم به شماره افتاده و خون توی تنم می ایستد
به مرد سیاه پوشی که بالای سرم ایستاده و یک دستش روی دهانم و دستش دیگرش با چاقو زیر گلویم ست نگاه میکنم و با گریه و تکان دادن سر هر چه التماس ست روانه ی چشم هایش میکنم
با شنیدن دوباره ی صدایش میخکوب میشوم
_دستمو برمیدارم ولی صدات در بیاد دوتامون می میریم!
به علامت تائید سر تکان می دهم
تا دستش را برمیدارد میخواهم کشان کشان خودم را عقب بکشم که چاقو را محکم تر روی گلویم فشار می دهد
****
رمان بعدی شاهرگ
نکنه ناصر پیداش کرده تلافی کارای محمد رو سرش دربیاره آواز بیچاره
ای داد بیداد بازم یه داستان جدید یعنی هرچی مصیبت تو این دنیا بود نصیب آواز شد ….ممنون قاصدک جان خدا قوت عزیزم