۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۱۴

4.4
(65)

 

 

 

 

 

_نه! نه! منظورت چیه؟چه اتفاقی؟ من که….

_من این قیافه ی ترسیده رو میشناسم! یه غلطی کردی که…

_تمومش کن لطفا ! هیچ اتفاقی نیفتاده

نگاه خیره اش را به صورتم می‌دوزد و کمی بعد به سمت حمام میرود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

پارچه ها را یکی پس از دیگری از داخل ساک قهوه ای بیرون  می آورد

با بی حوصلگی دراز می‌کشم

_هر کدوم رو دوست داری انتخاب کن! دوتا

_آخه من سلیقه ی شما رو نمیدونم خانوم کوچیک

_طرز لباس پوشیدن من، برای کسی اهمیت نداره پس دلیلی نمیبینم با سلیقه انتخاب کنم!

قانون لباس پوشیدن طبق نظر زندانبان را زیر سوال بردم؟

صدای قدم هایش که به سمتم می آید لرزه بر اندامم می اندازد!

در این مدت کوتاه آنقدر عذابم داده که صدای پایش هم آزار دهنده ست

می ایستد

درست بالای سرم می ایستد و پر از نفرت نگاهم میکند

اندکی بعد روی تخت می نشیند و یکی یکی پارچه ها را زیر و رو میکند

_این و این و این…امممم اینم باشه! این ۴ تا رو بدوز برای خانم

خانم را محکم تر ادا میکند

_ارباب! خانم بزرگ فرمودن  ۲ تا انتخاب کنن

_دوتای دیگه هم بهش اضافه کن خودم بعدا باهات حساب میکنم

به طرفم می چرخد و بی تفاوت نگاهم میکند

و دوباره نگاهم میکند

از آن نگاه هایی که مرا میترساند

سکوت میکند و بدون آنکه چیزی بگوید بلند میشود و اتاق را ترک می‌کند

از روی تخت بلند می‌شوم و کنجکاوانه به پارچه ها نگاه میکنم

_ببینم کدوما رو انتخاب کرد؟

_این ۴ تا خانوم جان

پارچه ها را نگاه میکنم

_چه سلیقه ی خوبی!

_بله خانم جان وقتی زن به این زیبایی گرفته معلومه سلیقه ی خوبی داره

لبخندی از سر ناامیدی میزنم

_ولی من سلیقه ی محمد نبودم و نیستم همونطور که محمد سلیقه ی من نیست

نمیدانم چرا ولی ته دلم میخواهم حرفم را انکار کند

بگوید نه درست نیست و تو همان چیزی هستی که ارباب میخواهد!

اصلا چه نیازی دارم به این تایید و تمجید!؟

_ولی معلومه ارباب دوستتون داره ها

دلم غنج می‌رود و لبخندی گوشه ی لبم می‌آید

ناگهان به خودم می‌آیم! یادت رفت دیشب چه بلایی سر دست و سینه و بازوت آورد بدبخت؟اصلا چه نیازی به دوست داشتن یک آدم مریض داری؟ بره به درک!

چشمک ریزی می‌زند و در حالی که لباس هارا جمع میکند می گوید

_براتون پارچه میخره…خودش انتخاب میکنه…بخاطر شما دعوا میکنه…

_دعوا؟ چه دعوایی؟

_هی خانوم کوچیک جان! دیگه کل روستا فهمیدن محمدخان بخاطر شما زنداداش و خواهرش رو تنبیهه کرده

_تنبیهه؟ کی گفته تنبیه کرده؟

_همه میگن!

_چی میگن واضح بگو!

_همه میگن نازدار سر سفره به شما توهین کرده و محمدخان بخاطر شما تهدید و تحقیرش کرده و تا اطلاع ثانوی نمیزاره سر سفره ی خان بشینه تازه همه میدونن که مرضیه رو هم بخاطر دفاع از نازدار تنبیهه و دعوا کرده!

حرف محمد در ذهنم چرخ میخورد

“عصبانیتتون قابل درکه”

یک مشت دروغ !!! یک مشت چرند و بیراه!

به خودم می آیم و می بینم محمد زیاد هم بیراه نمی‌گوید

معمولی ترین اتفاقات عمارت خان ممکن است به بزرگترین شایعات تبدیل شود و آبرو و حیثیت آدم را به بازی بگیرد

تنبیهه مرضیه و نازدار؟ مضحک ست!

با جدیت هرچه تمام مقابل خدمتکار می نشینم و می‌خواهم واقعیت را برایش بازگو کنم

اما یک آن به خودم می آیم

چرا انکار کنم؟ زیاد هم بد نیست!

چه شایعه ی زیبا و دلپذیری ! خان روی عروسش حساس است و اجازه نمی دهد کسی به او چپ نگاه کند و این یعنی خان….خانمش را دوست دارد!؟

 

 

 

حنانه در میزند و بدون آنکه منتظر اجازه باشد وارد اتاق میشود

_سلام بچه ها !

سلام بچه ها؟؟؟ منظورش من و محمد بود؟

محمد گوشه ی چشم نگاهش میکند و لب باز می‌کند حرفی بزند اما انگار پشیمان میشود

_سلام حنانه جان!

_خوبی موگوجه؟

_ممنون!

_خوبی محمد؟ باز چرا قیافه ی سرکه ی ۷ ساله به خودت گرفتی؟

دستی روی صورتش میکشد و دوباره سکوت میکند

حنانه خیلی ریز دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا میبرد و رو به من می‌خندد

_میای بریم باغ؟

_نه!

محمد به جای من جواب می‌دهد! اگر اجازه میداد تعجب میکردم

_چرا؟

_چون من میگم!

_محمد اسیر گیر آوردی؟ بزار مغز این بیچاره  یکم هوا بخوره گناه داره!

 

#پارت_89

.🎶_اگه نیاز باشه خودم میبرمش بیرون! تو نمیخواد دایه ی مهربون تر از مادر بشی

_دیوونه نشو محمد فقط یه ربع قول میدم….

_اصرار نکن حنانه! یهو رو سرت آوار میشما

حنانه قوسی به لب هایش می‌هد و با تاسف سری برایش تکان می‌دهد

_کاش بمیره از دستت راحت بشه

چشمان هر دویمان از تعجب گرد میشود؟ کاش بمیرم؟ چه غلطا؟ مثلا خواست دلسوزی کند؟

ناگهان محمد با همه ی قدرتش میز را به جلو هول میدهد و همزمان با برخاستنش صندلی محکم به دیوار کوبیده میشود

حنانه رنگ می بازد و چند قدم به عقب برمیدارد

_ببخشید…منظورم اینه…

با همه توانش فریاد می‌کشد

_خفه خون بگیر

حنانه با چهره ای بی روح سر به زیر می اندازد و چشمی تحویلش می‌دهد

از چه چیزی انقدر آشفته شد؟ چون گفت کاش بمیرم؟ یعنی مرگ و زندگی من آنقدر برایش اهمیت دارد؟

لبم میخواهد برای لبخندی از هم باز شود که بلافاصله با صدای محمد محو میشود

_فقط یه ربع! بیشتر از این طول نکشه

بلافاصله ترس روی صورت حنانه جایش را به خنده می‌دهد

_درسته دیوونه ای ولی غیر قابل تحمل نیستی

این را می‌گوید و زیر فشار نگاه های غضبناک محمد دست من را میگیرد و به طرف در اتاق می‌رویم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

نفس عمیقی میکشم و هوای آزاد را داخل ریه فرو میبرم

واقعا باید از حنانه ممنون باشم که دوباره رنگ بیرون را می بینم

کنارم می نشیند و دامنش را مرتب میکند

_آواز

با صدایش به سمتش برمیگردم

_جانم!

_یه چیزی هست که دوست دارم بگم ولی…

_ولی چی؟

_نمیدونم چه جوری بگم!

_راحت باش حنانه ! چیزی لازم داری؟

_نه دیوونه! تو میدونستی من و اعتماد هم دیگه رو دوست داریم؟

از جمله ی حنانه متعجب میشوم و لبخند به لب می آورم

_واقعا؟ چه خوب!

_آره! اعتماد خیلی دوستم داره آواز !برخلاف ظاهر ترسناکش خیلی مهربونه!  کاری نیست که برام انجام نده! همین دیشب دزدکی از عمارت خارج شدیم و تا صبح بیرون از روستا چرخیدیم

سر به زیر می اندازم و کمی بعد بغض میکنم

_خوش به حالتون حنانه! من و محمد انگار کارد و پنیریم اصلا نمیتونیم هم دیگه رو تحمل کنیم

با صدای شیهه ی اسب از دور توجه دوتایمان به طرف مقابل جلب میشود

یک مرد نسبتا چهار شانه با قد متوسط و موهای مجعد و البته‌….یک چشم بند مشکی روی چشم چپ!

از همان نگاه اول حدس میزنم مهران باشد و تازه از شهر برگشته است!

رعشه ای غریب به تنم می افتد

آرام آرام سوار بر اسبش به طرفمان می آید

آرامش عجیبی دارد نمیدانم آرامش قبل از طوفان است یا….

از ترس، دستان حنانه را میگیرم و ناخوداگاه می‌گویم

_نترس اتفاقی نمی افته

حنانه متعجب نگاهم میکند

_نمیترسم! این مهران خان پسر اربابه!

پس حدسم درست ست از جایم بلند میشوم

مرد جوان از اسب پیاده میشود و در حالی که افسار اسب در دستش جا خوش کرده به طرفم می آید و با چهره ای خنثی لب میزند

_تو باید آواز باشی درسته؟

سری تکان میدهم و با دلهره می‌گویم

_بله قربان سلام عرض میکنم خدمتتون

حنانه از من فاصله می‌گیرد و چند قدمی عقب میرود با دور شدنش استرس زیادی به تنم حمله ور میشود

در کمال ناباوری دستش را به سمتم دراز میکند

_خوشبختم! من مهرانم

خدای من! نگاه مرددم روی دستانش خشک میشود

بعد از مکثی طولانی دست لرزانم را به طرفش دراز میکنم و دست می‌دهیم

_م..منممم خوش خوشحالم از آشنایی با ش..شما

لبخندی میزند

_تعریفاتی که شنیدم واقعیت داره! زیبا، با وقار، خونگرم و سر به زیر

با من بود؟ نباید مثل برادر و همسرش زخم زبان بزند؟ نباید مثل بقیه سرکوفت بزند؟ نباید کارهای مسعود را سر من تلافی کند؟

با این حرفش کمی آرام تر میشوم!

این برخورد محترمانه ی مهران دور از ذهن بود!!! آن هم با جسارتی که بخاطر من، از پسر دایی ام سر زده!

_ممنون از لطفتون

با دست اشاره میکند بشینم و در حالی که افسار اسب دور دستش گره خورده با قدم های آهسته دور میشود

نفس راحتی می‌کشم و روی نیمکت ولو میشوم!

حتی با وجود آن چشم بند هم چهره ی جذاب و دوست داشتنی دارد

پسر باوقار و مودبی ست کاملا برخلاف همسرش

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_امروز مهران رو برای اولین بار دیدم

در حالی که کمکش میکنم کتش را تنش کند از آیینه نگاهم میکند

_خب؟

_خیلی پسر آروم و مهربونیه… برخلاف تو!

دکمه ی یقه ی پیراهنش را می‌بندد

_منم از همین ناراحتم! اگر بلد بود انتقامش رو از اون آشغال بگیره من …

و بقیه ی حرفش را قورت می‌دهد

_بریم پایین! همه سر سفره منتظر ما هستن

 

 

 

 

 

روی صندلی ناهار خوری پایین تر از محمد رو به روی مهران می نشینم

حالا نازدار هم بعد از آن شب کذایی برگشته اما خبری از مرضیه نیست

نگاهش همچنان خشمگین و پر کینه ست درست برخلاف مهران

لبخندی میزند ترشی را به طرفم تعارف میکند

_ممنون! ترشی نمیخورم

ترشی را سر جایش میگذارد و به فکر فرو میرود

بعد از مکثی طولانی کمی چشم بندش را جا به جا میکند

_به زندگی توی این عمارت عادت کردی زنداداش؟

میترا هم این سوال را پرسیده بود

ظاهر سوال این است و در باطن شاید مفهوم دیگری دارد “با اخلاق تند خان داداش کنار اومدی؟”

قبل از آنکه پاسخش را بدهم نگاهم سمت نازدار میرود که چشم غره ی ریزی به مهران میکند و همزمان مهران چشمکی میزند! چشمک با همان یک چشم سالمش..

_خدارو شکر خوبه! دارم عادت میکنم

مهران کاسه ی خورشتش را جلو میکشد

_مادرت خوبه؟ بهش سر زدی این مدت؟

داغ دلم به یکباره تازه میشود! مادر ! این روزها برایم واژه ی غریبی شده! نفس پر حسرتم را بیرون میدهم

_خوبه!

به همین یک کلمه اکتفا میکنم

نمیخواهم همه بدانند از دیدن مادرم منع شده ام

_هوای مادرت رو داشته به قول شاعر

حشمت و جاه سلیمانی یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

برتو ارزانی که ما را خوش تر است

لذت یک لحظه “مادر” داشتن !

در همین حال دست ماه منیر که بالاتر از او نشسته است را میبوسد و لبخندی به لب می آورد

تصورم از مهران با چیزی که میبینم خیلی متفاوت ست! مصمم و متشخص با روحیه ای ظریف و شاعرانه!

نگاهم روی دست محمد که سکوت کرده و با آرامش غذایش را میخورد خشک میشود

کاش محمد هم یک سر سوزن مهربانی و روی خوش مهران را داشت

از گوشه ی چشم نگاهش میکنم! برج زهرمار! همانقدر تلخ همانقدر خاموش

ابروهای در هم کشیده جزئی از میمیک صورتش شده و اگر برای لحظه ای باز شود انگار روح آدم دیگری در کالبدش دمیده شده

با صدای آشنایی افکارم پاره میشود

_سلام

به طرف صدا میچرخم و نگاهم خشک میشود روی پریچهر !

روی پریچهر !

روی پریچهر !

زنی که به تازگی سایه اش جزئی جدایی ناپذیر از کابوس هایم شده

همه خیلی عادی جواب سلامش را می‌دهند و او پایین تر از میترا می نشیند

فقط من آنقدر از دیدنش تعجب کرده ام؟ پریچهر سر سفره ی شام خاندان چکار دارد؟

شاید امشب به صرف شام دعوت ست !

می نشیند و با همان لبخند همیشگی شروع به غذا کشیدن میکند

وقتی نگاه خیره و متعجبم را میبیند لبخندش عمیق تر میشود

_خوب هستید آواز خانوم؟

تلاش میکنم جوابش را بدهم اما زبانم یاری نمی دهد

بدون آنکه چیزی بگویم نگاهم را به غذا می‌دهم

با دست لرزانم قاشق غذا را به طرف لبم میبرم

اشتهایم کامل کور شده! دیدن یک آدم آنقدر آزار دهنده شده؟ چرا؟

اگر چه پریچهر در میدان دید مهران نیست اما کمی به طرف راست خم میشود و میگوید

_اسباب کشی کردید خانم نیکی؟

_بله!

مهران دوباره چشم بند را جا به جا میکند گویی هنوز به وجود آن عادت نکرده

_کاش وسایلتون رو جلوی آفتاب پهن میکردید ممکنه این ساس و موریانه ها پاشون به عمارت هم باز بشه

قاشق در دستم سر میخورد و روی میز می افتد

همزمان همه ی نگاه ها به طرف من میچرخد! الا نگاه محمد!

پریچهر به عمارت اسباب کشی کرده! چرا؟

_اتفاقا چند ساعت جلوی آفتاب بود خیالتون راحت وسایلایی که لازم دونستم شستم و بقیه رو سم پاشی کردم! جای نگرانی نیست

قاشق را با آرامشی ساختگی برمیدارم و میخندم

نباید بقیه از این حال و روزم بویی ببرند!

_خوش اومدید! من الان فهمیدم اسباب کشی کردید بسلامتی!

_ممنون

دوباره میخندد و آتش حسادتم تندتر میشود!

نگاهم را به محمد می‌دهم سر به زیر مشغول غذا خوردن ست! هیچ عکس العملی نشان نمی‌دهد

احمدخان گلویی صاف میکند

_کدوم اتاق ساکن شدید؟

_سومین اتاق از سمت راست

ماه منیر حرفش را تایید میکند

_اتاق رو به روی شاهنشین

حس خفگی گلویم را فشار میدهد! هنوز فراموش نکرده ام محمد برای قرار با پریچهر از اتاق بیرونم کرد و وقتی به نوچه اش رسید نگهم داشت!

خدا میداند چه قرار کاری خوبی داشته اند که پریچهر، هم زمین و پول گرفت و هم اتاق!

آنهم اتاقی از اتاق های عمارت!

با هر جان کندنی که شده با بی میلی چند قاشق دیگر غذا میخورم و در نهایت زیر لب تشکری میکنم و سفره را قبل از همه ترک میکنم

_خان داداش همسرت همیشه همینقدر کم خرجه؟

روی مبل می نشینم و نگاهم را به نیم رخ محمد می‌دهم

کمی مکث میکند و بدون آنکه نگاهش کند لب میزند

_غذاتو بخور!

مهران بدون آنکه اعتراضی کند سرگرم غذا خوردن میشود

من اما همچنان از درون میجوشم و می‌خروشم

کم کم عصبانیت جایش را به بغض می‌دهد خودم کم بدبختی دارم پریچهر هم اضافه شد

مهران دوباره به حرف می آید

_بلا به دور دستتون چی شده زنداداش؟

پانسمان را نگاه میکنم و بدون آنکه سر بلند کنم لب میزنم

_کم کم به این زخم ها و جای کبودی ها عادت میکنید مهران خان

 

 

#پارت_91

 

 

 

حرفی که همه را شوکه میکند و دست محمد برای لحظه ای با قاشق در هوا می ماند

توقع دارد مثل همیشه روی کارهایش سرپوش بگذارم؟

نازدار لبخند ریزی میزند و مهران نگاه متعجبش را به برادرش میدوزد و سکوت میکند

بالاخره محمد دست معلقش را پایین می آورد و من از جا بلند میشوم

_با اجازتون میرم حیاط یکم هوا بخورم

نگاهم به محمد ست که شاید طبق معمول مخالفت کند و اجازه ندهد

مهران به جای او جواب میدهد

_راحت باش

وقتی سکوتش را میبینم به طرف حیاط میروم

می نشینم و پشتم را به ستون سرد تکیه میدهم شاید کمی از حرارت تن گر گرفته ام بکاهد

پاهایم را داخل شکم جمع میکنم و زانویم را بغل میگیرم

با تمام وجودم از محمد متنفرم!

چشم دیدنش را ندارم

کاش‌…کاش همین فردا خبر مرگش را بیاورند! بعد از آن شاید زندگی ام کمی روی آرامش بگیرد

_خوبی آوازی؟

با صدای حنانه سرم را از روی زانو برمیدارم

_ممنون

_چرا اینجا نشستی؟

_اومدم یکم هوا بخورم

_باشه! من میرم شام بخورم اگه کارم داشتی صدام کن

بدون آنکه چیزی بگویم دوباره سرم را روی زانو میگذارم و به فکر فرو میروم! نمیدانم چند دقیقه و چند ساعت اما وقتی سر بلند میکنم نگاهم روی کفش های مشکی یک نفر میخ میشود

یک کفش مردانه و براق

نگاهم از کفش هایش بالا کشیده میشود و به چشمان مهران میرسد

_خوبی زنداداش؟

بلافاصله از جا بلند میشوم و پر اضطراب مقابلش می ایستم

_ممنون مهران خان خوبم!

_ولی چهرت خلاف اینو ثابت میکنه

لحن صمیمانه و خودمانی اش کمی متعجبم میکند

_به رنگ‌ چهرم توجه نکنید خیلی وقته اینجوریه

متفکر نگاهم میکند و به نشانه تائید سری تکان  میدهد

از داخل جیبش یک فندک و پاکت سیگار در می اورد

_اذیت نمیشی؟

_راحت باشید

چند قدمی فاصله میگیرد و لبه سکو می ایستد

سیگار را روشن میکند و کام عمیقی میگیرد

_ز ناکامی چشیدن چاره نیست/بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

به طرفم برمیگردد و منتظر واکنشم می ماند

_جز صبر راه دیگه ای هم دارم؟

_بله! جا زدن! کم آوردن! ترسیدن! عقب کشیدن!ناامید شدن! نجنگیدن! تسلیم شدن! سر سپردن! ترک کردن! و حتی مردن! کمه این همه راه؟

نگاهش میکنم و بدون آنکه چیزی بگویم در فکر فرو میروم ادامه میدهد

_زندگی سخته، همیشه سخت بوده!

اما این هنر توئه که بین تموم این ناملایمات راهی برای لبخند زدن پیدا کنی، من قبلا فکر میکردم به جایی می رسم که سربالایی ها تموم میشه و میفتم تو سرپایینی و همه چیز راحت میشه، اما جدیدا متوجه شدم که زندگی آسون تر نمیشه ! و تو ناچاری ظرفیتت رو بالا ببری تا بتونی با مشکلات آتی رو برو بشی.

باورش سخته، اما قرار نیست به نقطه ای برسی که از اونجا به بعد خلاص و آزاد بشی!

پس واقع بین باش و از مسیرت لذت ببر و برای چالش های آینده آماده باش! مسیر زندگی پر پیج و خمه!

حرف هایش دلگرم کننده ست! شاید حال زارم را می‌داند و تلاش میکند روی زخمی از زخم هایم مرهم بگذارد

تفاوت دو آدم و دو انسان که از یک پدر و مادر زاده شده اند چقدر میتواند چشمگیر باشد! یکی درست زخم و درد است و دیگری التیام!

دوباره پک دیگری به سیگار میزند و سوال عجیبی درون مغزم شکل میگیرد

_محمد سیگاریه؟

به طرفم میچرخد یک تای ابرو بالا می اندازد و بعد از کمی فکر کردن میگوید

_چرا اینو پرسیدی؟

_آخه همیشه میبینم یه فندک از جیبش خارج میکنه ولی سیگار همراش نیست

قوسی به لب هایش میدهد و نگاهش را به نوک قرمز سیگار میدوزد

_بود! ترک داده!

_خوبه!

_چی خوبه؟

_اینکه ترک داده! سیگار جز ضرر چیزی نداره

لبش برای لبخندی کش می آید

_به چی میخندید؟

پک اخر را میزند و سیگار را زیر پا له میکند

_هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ثبت است بر جریده عالم دوام ما

میخواهد به سمت عمارت برود که با سوالم متوقف میشود

_یعنی چی؟

_یعنی اینکه عاشق بمون زنداداش! عاشق بمون!

مهران هم مانند همه فکر میکند من عاشق مسعودم؟ اگر اینطور فکر میکند چطور با وجود آنکه همسر برادرش هستم میخواهد عاشق او بمانم

_اشتباه میکند مهران خان! من عاشق کسی نیستم که عاشق بمونم

چشمکی میزند

_اینو پیش کسی بگو که عاشق پیشه نباشه

حرفش برایم مضحک است کدام رفتار من او را به این فکر غلط رسانده

_از کجا فهمیدید؟ میتونم بپرسم؟

_از لحظه ای که با خان داداش اومدید پایین لحظه ای که مدام نیم نگاهتون سمت او بود لحظه ای که پریچهر اومد و رنگ باختی لحظه ای که از حسادت سرخ شدی لحظه ای که سفره رو ترک کردی لحظه ای که جایی نشستی و بغض آلود نگاهت رو به خان داداش دادی لحظه ای که اومدی بیرون لحظه ای که تکیه‌ت رو به ستون دادی لحظه ای که از سیگار کشیدن پرسیدی و نگرانی که با سیگار کشیدن به خودش آسیب بزنه و همین لحظه نگاهت چشمات نفس کشیدنت رسوای عالمت کرده!چرا سعی داری انکار کنی؟ فکر میکنم خان داداش هم اینو میدونه! چون وقتی سفره رو ترک کردی پوزخندش نشون داد که دست دلت پیش او هم رو شده!

 

 

#پارت_92

 

 

 

آنقدر محکم و قاطع حرف میزند که به ناچار سکوت میکنم!

سر به زیر می اندازم

نگاهم را به دستم میدهم که بی اختیار مچاله شده!

من…من واقعا عاشق محمدم؟ کسی که جان مادرم را تهدید میکند کسی که مثل آب خوردن آدم میکشد کسی که عذاب روح و جسمم شده! امکان ندارد شاید مهران بد برداشت کرده

دست مشت شده ام روی قلبم میرود

قلبم که دروغ نمیگوید می گوید؟

دیوانه وار میزند و نفسم ایستاده!

من نباید دلباخته ی او شوم! نباید نباید

خوب میدانم جواب دلباختگی ام چیزی جز پس زده شدن نیست!

چیزی جز له شدن غرورم نیست

چیزی جز تحقیر نیست

من و محمد دشمن خونی بودیم باید دشمن هم بمانیم

اما…حرف های ماه منیر چی؟

به قول او ما که بالاخره مجبوریم به تحمل این زندگی بهتر نیست به جای دعوا و جنگ سر سازش نشان دهیم؟

آنقدر در افکارم غرقم که نمی فهمم مهران کی رفته و کجا رفته! فقط میدانم نیست!

رفت و من را با واقعیتی رو به رو کرد که جانم را به لب میرساند

بعد از ساعتها نشستن روی سکو نازدار و مهران از عمارت بیرون می آیند و به طرف ساختمان گردو میروند

مهران روی پله ها می ایستد

_دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا !

این را میگوید و میرود

انگار عزمش را جزم کرده که جانم را ذره ذره بگیرد

به سمت در ورودی عمارت میروم جز چند خدمتکار کس دیگری را نمیبینم

هر کدام به اتاق خودشان رفته اند

به سمت اتاق شاهنشین میروم

جلوی در نگاهم به سمت اتاق پریچهر کشیده میشود

به کف دستم زل میزنم! این دست توانایی خفه کردن این آدم را دارد!

دستم روی در میرود میخواهم آن را باز کنم که کسی قبل از من آن را باز میکند

قبل از آنکه فرصت کنم دستم را عقب بکشم نگاهم در صورت برق زده ی پریچهر قفل میشود

پریچهر داخل اتاق شاهنشین؟!

می ایستیم و به هم زل میزنیم

آنقدر زل میزنیم که لبخند از چهره اش محو میشود

از حاشیه ی چشم محمد را میبینم که نزدیک میشود و صورت من با هر قدمش بیشتر گر میگیرد

همچنان به پریچهر زل زده ام

هیچ کدام خیال کوتاه آمدن نداریم

دندان روی هم فشار میدهم و دستم را به زور نگه میدارم که برای سیلی محکمی بالا نرود

کم کم صدای نفس هایم بلند میشود و چیزی نمانده رسوایم کند

باید طوری صحنه را ترک کنم که محمد و پریچهر از چیزی بو نبرند

_میشه پانسمان دستم رو عوض کنید؟

لبخند به صورت پریچهر برمیگردد

_آره عزیزم! چرا که نه!

_خودمون پزشک داریم

با صدای محمد بالاخره نگاهم را از پریچهر میگیرم

_دوست دارم پریچهر این کارو بکنه

ابرو های هر دو بالا میپرد

نوک انگشتش بازویم را لمس میکند و به طرف اتاقش راهنمایی ام میکند

_بیا بریم اتاق من عزیزم

زیر نگاه های مواخذه گر محمد با نفرت بازویم را از دست پریچهر فاصله می‌دهم و به سمت اتاقش میروم!

روی صندلی نشسته ام و او روی تختش

به آرامی پانسمان را باز میکند

_وای وای! چه بلایی سر دستت اومده؟

نگاهم را به نقطه ی نا معلومی داده ام

_سوال زیادی نپرس کارتو انجام بده!

متعجب سر بلند میکند و نگاهم میکند بدون آنکه چیزی بگوید شروع به ضد عفونی دستم میکند

_زخمت عمیقه پزشک باید بخیه میکرد

سکوت میکنم و او با دقت کارش را انجام می‌دهد

کمی بعد نگاه سردم را به صورتش می‌دهم

_یه سوال؟

_جانم

_به نظرت این دستا توانایی خفه کردن یه آدم مزاحم رو داره؟

برخلاف میلم دوباره میخندد و چشم های جذابش برق میزند

_چرا که نه!

نگاهم را از صورتش میگیرم

_خوبه! پس مراقب خودت باش

بدون آنکه تغییری در حالت چهره اش پیدا شود پانسمان را به آرامی می بندد

_حواسم هست

شاید برایش مضحک است که دختری پانزده ساله او را تهدید میکند

با صدای در نفسم را با خشم بیرون می‌دهم

پری میگوید

_کیه؟

در همین حال محمد با یک دفترچه ی کوچک که شاید دسته چک ست وارد میشود

پریچهر هول زده صندلی کنار دیوار را جلو میکشد

_خوش اومدید جناب خسروشاهی بفرمایید بفرمایید

محمد بدون اعتنا روی میز کوچکی که آنجاست خم میشود

_فعلا یه چک امضا میکنم که مصالح اولیه رو بگیرید فردا با اعتماد برو شهر

پریچهر مضطرب میخندد و با انگشت های دستش بازی میکند

_بله ممنون از لطفتون

مینویسد و امضا میکند

با دیدن صورت گل انداخته ی پریچهر لبخند تمسخر آمیزی به لب می آورم

و با حرف محمد بلافاصله محو میشود چک را به طرفش میگیرد و لب میزند

_حالا که به توافق رسیدیم بهتر نیست باهم دست بدیم؟

همه ی هوای داخل ریه ام را به یکباره بیرون میدهم

دست؟ دست بدهند؟

طره ای از موهایم را که جلوی دیدم گرفته کنار میزنم و خشمناک و کنجکاو حرکاتشان را زیر نظر میگیرم

پریچهر متعجب دست لرزانش را بلند میکند

_بله بله! چرا که نه!

دست هایشان داخل هم گره میخورد و علائم حیاطی من قطع میشود

این همان دستی ست که به صورت من سیلی زد

همان دستی ست که دور گلویم پیچید

همان دستی که چاقو را بیخ گلویم گذاشت

 

 

 

#پارت_93

 

 

 

دستی که با بی رحمی چاقو را از دست بیچاره ی من بیرون کشید

دستی که روی سینه ام نشست و تنم از حرارتش داغ شد

حرف های مهران در سرم قوت میگیرد! شاید حق با اوست من عاشق نه اما نسبت به محمد حس مالکیت پیدا کرده ام

حسی آمیخته به جنون

پلک هایم به وضوح میلرزد

نگاه محمد برخلاف نگاه پریچهر تلخ و سرد است

گوشه ی چشم پریچهر چین میخورد و کمی بعد تلاش میکند دستش را بیرون بکشد

اما محمد مقاومت میکند و از سفید شدن دستانش میتوانم حدس بزنم محکم آن را فشار می‌دهد

نگاه پریچهر از درد درمانده میشود و بازهم با دست دیگر تلاش میکند دستش را بیرون بکشد و بالاخره محمد رضایت می‌دهد

لبخند محوی میزند و از اتاق خارج میشود

نگاه ترسیده ی پریچهر روی دستش چفت شده

این چه حماقتی بود که محمد کرد؟

بدون آنکه کلامی حرف بزنم از اتاق پریچهر خارج میشوم

دستم مردد روی دستگیره ی در می ماند و با دودلی آن را باز میکنم

روی تخت دراز کشیده و ساق دستش را روی پیشانی گذاشته

با خودم تکرار میکنم

من به محمد علاقه مند نیستم

من بهش وابسته نشدم

من ازش متنفرم

از لمس دست هایش توسط پریچهر ناراحت نیستم نیستم

_پزشک خونوادگی داریم نداریم؟

از صدایش ترسی نامحسوس به دلم می افتد

فکر میکنم!

باید طوری دلیل این کارم را توجیه کنم

من که نمیخواهم محمد بفهمد رفته بودم برای پریچهر خط و نشان بکشم

به ناچار لب به دروغ باز میکنم

_سینه‌م رو معاینه کرد

_الان نشستی با خودت فکر کردی اشکالی نداره یه زن سینه‌ت رو ببینه؟

چشم در کاسه می چرخانم

_دیشب که چاقو و پنس رو تا کتف فرو میکردی باید فکر اینجاشم میکردی

بلافاصله با یک حرکت از جا بلند میشود و خشم در رنگ نگاهش اوج میگیرد

همین یک نگاه کافی ست که جا بزنم

_معذرت میخوام

_فکر کردی با یه معذرت خواهی همه چی حل میشه؟

امشب به معنای واقعی کلمه خسته و کلافه ام حوصله ی دعوا و مشاجره ندارم جدای از این فراموش نکرده ام که همین امروز صبح برای هزارمین بار مادرم را تهدید کرد

من محکومم به کوتاه آمدن

_هر مجازاتی برام در نظر بگیری حقمه!

خنده ای از گلو میکند و نگاهش را میگیرد

با ابرو به تخت اشاره میکند

_بیا بتمرگ

به آرامی به سمت تخت می روم و روی آن میخزم

قبل از آنکه خواب چشمانم را گرم کند سوالی که در ذهنم میچرخد را به زبان می آورم

_چرا درست وقتی منتظرم تنبیهه‌م کنی از سر تقصیرم میگذری و وقتی اصلا انتظارش رو ندارم چاقو روی گردنم میزاری؟

بدون آنکه چشمانش را باز کند لب میزند

_بده میخوام زندگیت هیجان داشته باشه؟

_نه! خیلی ممنون بابت این زندگی پر از هیجان

_بخواب

 

 

 

محمد از سرویس برگشته و دست و صورتش را خشک میکند

با صدای در خودم را به خواب میزنم تا مبادا دوباره از اتاق بیرونم کند و قرار ملاقات کاری بگذارد

به سمت در میرود و من با صدای پریچهر چشمانم باز میشود

_سلام! صبحتون بخیر جناب خسروشاهی

محمد در را می‌بیندد و من در کسری از ثانیه به طرف در میروم و فالگوش می ایستم

_من دارم با اعتماد میرم شهر! گفتم بهتون اطلاع بدم

_لازم بود اطلاع بدید؟

_به هرحال! با اجازتون…

صدای قدم هایش را میشنوم که دور میشود

اما با صدای محمد می ایستد

_خانم نیکی

_بله!

_کمتر تو دست و پای من بپیچ!

_چرا؟

_چون به نفع خودته!  روزی که بفهمم با چه نیتی اومدی اینجا کمتر رو سرت آوار میشم

صدای خنده ی آزار دهنده اش در راهرو می‌پیچد

_ترسی از نزدیکی به شما ندارم! چون یه روز می فهمید من بدون هیچ نیتی اومدم اینجا !

_من میتونم خلاف این ادعات رو توی تک تک سلول های بدنت ببینم!

_چطور به این نتیجه رسیدید؟

_من مثل گرگ بو میکشم! متاسفانه بوی دروغ و تظاهرت مشامم رو پر کرده!

_ثابت میکنم که نباید به حس بویایی‌تون متکی باشید

_گیرم ثابت کردی! بعدش چی؟

احتمالا با دست به قلب محمد اشاره میکند که میگوید

_شک نکن اون روزی که ثابت بشه؛ مالک این قلب سرد و سخت منم!

آتش غیرت و حسادت من شعله میکشد و همزمان صدای خنده ی محمد خیلی ضعیف به گوشم میرسد

_توقع داری من احمقانه به آدمی که سرزده از راه رسیده و دو روز بعد ادعا میکنه به زودی مالک قلب من میشه دل بدم؟

_به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟

_اول ببین به خود عشق اعتقاد دارم یا نه بعد در مورد عشق در نگاه اول سوال بپرس

_ولی من این اشتباهت رو هم ثابت میکنم

سکوتی نسبتا طولانی بین آن ها برقرار میشود و محمد بالاخره این سکوت را می شکند

_باشه! دست و پا بزن!

جون بکن!

له له بزن

بیا هردو تلاش کنیم!

بیا به هم ثابت کنیم!

تو دروغت رو !

و من واقعیتی که پشت این نقابِ خنده، پنهون کردی!

چون من پشت این نقاب، یه مار خوش خط و خال میبینم! که صد البته اجازه نمیدم زندگی من و همسرم رو نیش بزنه!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
7 ساعت قبل

اوه نه بابا پس محمدم بله ادم غد

خواننده رمان
7 ساعت قبل

کی بفهمیم پریچهر کیه و چه نقشه ای داره
ممنون قاصدک جان فردا شب پارت هست؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x