۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۳۹

4.2
(58)

 

 

و دستم روی لبم می‌نشیند

_وای! نکنه…نکنه کار….

مسعود بلافاصله به طرفم می آید و دو طرف شانه ام را میگیرد

_تو اینحا چه غلطی میکنی؟ من با میترا قرار داشتم

معتمد بلافاصله جلو می آید و دستش را از شانه ام جدا میکند و یقه ی مسعود را می چسبد

_حواست باشه داری به کی دست میزنی!

وسط این همه تعجب و حیرانی غیرتی شدن معتمد را کم دارم

مسعود بدون ترس روی نوک پا می ایستد و پیشانی اش را به پیشانی معتمد می چسباند

_به کی دست میزنم؟

_دفعه ی بعد دستت به ناموس ارباب بخوره دستات قلم میشه

_قبل از اینکه ناموس ارباب بی وجودت بشه دختر عمه ی من بود

یقه ی مسعود را می چسبد

_یه بار دیگه به آقا توهین کنی با کشتنت وجودت رو محو میکنم و بهت ثابت میکنم بی وجود کیه!

با فریادم به مشاجره ان دو پایان می‌دهم

_بسه دیگه!

معتمد با ضرب یقه اش را رها میکند و مسعود یکی دو قدم به عقب هول داده میشود

با صدای پری نگاه خشمگین مسعود از معتمد گرفته میشود

_چشمات چی شده مسعودددد؟ محمد خان بلایی سرت آورده؟

مسعود با اکراه چشم بند را روی چشمش فشار می‌دهد و کش آن را کمی جا به جا میکند

_قرار بود میترا بیاد! تو اینجا چه غلطی میکنی؟

از این لحن طلبکارش شاکی میشوم

_درست حرف بزن مسعود

یکی دو قدم به طرفم می آید و بلافاصله معتمد راهش را سد میکند

_دستت به خانم نخوره!

وای چیزی نمانده از دست معتمد دیوانه شوم! غیرتش برای من گل کرده و هیچ جوره ول کن نیست

_باید تنها باهات حرف بزنم آواز

معتمد به جای من جواب می‌دهد

_هر حرفی هست همین‌جا بگو! تنها شدنی در کار نیست

با دست پیراهن معتمد را میکشم و به طرفم برمیگردد

_محض رضای خدا کوتاه بیا معتمد! من خودم تصمیم میگیرم چی درسته چی اشتباه…

_ولی خانوم..

_حرف نباشه معتمد! کنار اسب وایسا تا بهت نگفتم جلو نیا

با خشم نگاهم میکند و به ناچار به سمت اسب ها میرود

_پری میشه تو هم تنهامون بزاری؟

پری از خدا خواسته به سمت اسب ها می‌رود و کنار معتمد می ایستد مثل فیل و فنجان شده اند! همانقدر بانمک

قبل از آنکه حرفی بزنم مسعود دستش را به معنی سکوت بلند میکند و به طرف ماشین می‌رود

در را باز میکند و تا کمر خود را داخل ماشین می‌کشد

شاخک های معتمد تکان میخورد و دستش به طرف اسلحه اش می رود

مسعود بعد از حرف زدن با مرد گنده ای که داخل ماشین نشسته به طرف من برمیگردد

_خب! اومدی اینجا که چی بگی؟

با دیدن صورتش داغ دلم تازه میشود

_چه بلایی سر چشمت اومده؟

_هنر همسرته!

_شخصا؟

_نه! شمشیری بی شرف

نچی میکنم و به تاسف سر تکان می‌دهم

_محمد میدونه چشمت اینجوری شده؟

_دیوونه ای آواز؟ میگم دستور خودشه! خبر چیه؟

_کاش با محمد دم پر نمیشدی مسعود! ببین چه بلایی سر خودت آوردی!

_حرف حسابت چیه آواز؟ بگو و برو! تحملت برام سخته!

_چرا؟

_چون نمیتونم به چشم دختر عمه نگات کنم الان فقط ناموس محمد جلوم ایستاده! و من اگه مجبور باشم زهرمو می‌ریزم!

حق با مسعود ست! او که میدانست کور کردن مهران کار مسعود نیست چرا باز هم روی انتقام احمقانه اش پافشاری کرد؟ از دست لجبازی هایش چه گلی به سرم بمالم

_میدونم الان عصبی هستی و از محمد متنفری! ولی اومدم ازتون خواهش کنم تصمیم احمقانه نگیرید مسعود! من محمدو راضی کردم که به ازدواجتون رضایت بده!

صدای لبخند تمسخر امیزش عصبیم می‌کند

_اولا نمیتونم به یک کلمه از حرفات اعتماد کنم تو همون آدمی هستی که مامانم به پات افتاد منو نجات بدی و تو گفتی نمیشناسمت! الانم شک ندارم بخاطر شوهرت هر بلایی سر من میاری دوما محمد چرا باید خواهرشو به یه آدم کور بده و سه اینکه من نیتم از فرار فقط بی آبرو کردن اون مرتیکه ست نه عشق و علاقه ای که به میترا دارم!

وای خدای من! چه تصمیم عاقلانه ای گرفتم و قبل از اینکه فرار کنند امدم

_ببین مسعود…

_با عصبانیت فریاد میزند

_نه تو ببین آواز! من به این ازدواج تن نمیدم بلکه به روش خودش تلافی میکنم کاری میکنم نتونه پیش خلق خدا سر بلند کنه فهمیدی؟

مرغش یک پا دارد کوتاه نمی آید به ناچار لب به دروغ باز میکند

_میترا پشیمون شده! برای همین منو فرستاده!

خیلی خونسرد میخندد

_جدی؟

از ترس اینکه دروغم لو برود پوست لبم را میجوم

_باشه! ولی من تصمیمم رو گرفتم آواز! محمد باید بی آبرو بشه

این را میگوید و با یک حرکت اسلحه ای از پشت کمرش خارج میکند و روی پیشانی ام میگذارد

بلافاصله دست معتمد سمت اسلحه میرود و آن را به طرف مسعود نشانه میگیرد

با فریاد مسعود قلبم از حرکت می ایستد

_بنداز اسلحه تو وگرنه یه تیر تو مغزش خالی میکنم

با همین یک فریاد سه مرد هیکلی از ماشین ها خارج میشوند و در چشم به هم زدنی دور تا دورمان را با اسلحه محاصره میکنند

 

 

 

خدایا…چه اتفاقی افتاد؟ چرا همه چیز آنقدر غیر منتظر و وحشتناک پیش میرود

از ترس اسلحه ی مسعود نفسم بالا نمی آید

به آرامی نگاهم به سمت معتمد متمایل میشود جایی که از عصبانیت سیاه و کبود شده و اسلحه را رو به مسعود نشانه گرفته

_بنداز اسلحه تو معتمد

با چشمانی وق زده نگاهی به اطراف میکند

کافیست دست از پا خطا کند تیر باران میشویم!

مسعود احمق! چه غلطی میکند؟ میخواهد همه را به کشتن بدهد؟

با صدای گریه پری چشم روی هم میگذارم

_تورو خدا اسلحه تو بنداز آقا معتمد من میترسم

معتمد به آرامی اسلحه را پایین می آورد! منتظر دستور پری بود؟ شاید زده به سرم که وسط آن همه ترس و دلهره تمام حواسم پی واکنش های پری و معتمد است

اسلحه را روی زمین میگذارد و با ضربه ی پا آن را دور میکند

بلافاصله یکی از آنها به سمت معتمد میرود و اسلحه را برمیدارد

_چه غلطی میکنی مسعود؟ این کارا یعنی چی؟

بدون توجه به سوال من دستور میدهد

_این مرتکیه رو ببندید به درخت تا تکلیفش رو مشخص کنم

چرا همه چیز دارد آنقدر پیچیده و مضحک میشود؟

_مسعود من نیومدم…

اسلحه را روی لبم میگذارد

_حرف نزن

دلم هری میریزد و خفه میشوم! تصور آنکه یک تیر داخل دهانم خالی کند پاهایم را به لرزش وادار میکند

معتمد را می بندند و با چند مشت متوالی بی هوشش میکنند

وای چه غلطی کردم! چه اشتباهی کردم

کاش میمردم امروز با این احمق قرار نمیگذاشتم

این چه حماقتی بود کردم؟

مسلما معتمد اگر زنده بماند همه چیز را طوطی وار برای اربابش تعریف میکند و این من هستم که باید تاوان همه ی غلط های مسعود را پس بدهم

اسلحه را از روی لبم برمیدارد

_حالا که خوب فکر میکنم ناموس ناموسه! چه زن باشه! چه خواهر! تازه خواهر طرف میگه خب شوهر نداره اشکالی نداره ولی زن…آخ آخ! چرا از اول دست نذاشتم رو تو؟

دستم از عصبانیت مشت میشود

_بسه مسعود! اینقدر احمق نباش! چطور میتونی با دختر عمت…

دوباره اسلحه را روی دهانم می‌گذارد

_کدوم دختر عمه؟ همون که روز عروسیش تموم روابط فامیلیش رو چال کرد؟

سرم را عقب میکشم و کمی از اسلحه فاصله میگیرم

_اون حرفم دلیل داشت! من فقط میخواستم…

دوباره اسلحه را روی لبم میگذارد

_این حرفهای منم دلیل داره!  سیامک!

_بله آقا!

_طناب بیار دستای همسر جناب خسروشاهی رو با تمکین و احترام ببند به هر حال همسر خانه!

بله آقا؟ آقا؟ مسعود از کی آقا شده؟ حالا که خوب لباس هایش را نگاه میکنم، تیپ و قیافه اش را و ماشین هایی که کمی آن طرف تر ایستاده اند سوالات زیادی در ذهنم شکل میگیرد

مسعود قبل از ترک روستا نوچه داشت؟ ماشین داشت؟ به زور یک اسب پیر آنهم از احمدخان هدیه گرفته بودند این همه دبدبه و کبکبه در عرض چند ماه از کجا امده؟

احتمالا رئیس باند خلافکاری چیزی شده؟ بعید نیست! این سر و سیما چیزی جز خلاف را فریاد نمی‌زند

مرد سیامک نام با طناب به طرفم می آید و شروع به بستن دست هایم میکند

_مسعود تورو خدا از خر شیطون پایین بیا ! با این کارا داری بدبختم میکنی

می خندد و بدون توجه به عز و التماس من به طرف معتمد میرود

_خیال کردی با خان ازدواج کردی و روابط فامیلیت رو انکار کردی دیگه خوشبختی؟ نه از این خبرا نیست دخترعمه! باید بدبخت باشی باااید! باید بفهمی تنها کسی که پشتت میمونه فامیله وگرنه چیزی که زیاده شوهر!

به طرفم برمیگردد و با اسلحه به سینه اش اشاره میکند

_همین من! قول میدم همسر خوبی باشم برات

با این حرفش خشمی بی امان وجودم را تکان می‌دهد

_خفه شو مسعود! مگه کشکه تو همسرم بشی؟ من…

پا تند میکند و به طرفم برمیگردد

اسلحه را درست زیر فکم می‌گذارد

_زبون درازی نکن! میگم زن من میشی بگو چشم

بی فکر همه ی آب دهانم را جمع میکنم و توی صورتش تف میکنم

با حرص چشم روی هم میگذارد و ناگهان با مشت محکمش روی صورتم مغزم تیر میکشد و تمام بدنم شل میشود و بی اختیار سر میخورم

دستی مردانه مانع زمین خوردنم میشود! به زور سر پا می ایستم

_خیلی آشغال شدی مسعود! خیلی

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭

 

چشم باز میکنم و پزشک را بالای سرم میبینم

لبخند آرامش بخشی به لب دارد و با صدایی بچه گانه لب میزند

_بهتری مامان خانوم؟

اشک داخل چشمانم حلقه میزند و دستم سمت شکمم میرود

آنقدر ترس و بدبختی سرم ریخته که بالکل فراموش کرده ام باردارم

_حال بچم خوبه؟

صدای پزشک جدی میشود

_خوبه عزیزم نگران نباش! آقای امینی دستور دادن فعلا ازت مراقبت کنم تا حالت…

بقیه ی حرف هایش را نمیشنوم! آقای امینی!!! مسعود را میگوید! از کی آقا شده؟ از کی دستور می‌دهد؟ مردی که خانواده اش هم برای او حساب باز نمی کردند چه برسد به پزشک و نوچه!

چه اتفاقی افتاده؟ چه غلطی میکند؟ من…من کجا هستم؟

بوی اتاق نمناک نفسم را بند می آورد

_هوای این اتاق داره خفم میکنه به اون نامرد بگو حاملم…بیشتر از این عذابم نده

_من به همسرتون گفتم که هوای…

حرفش را ناتمام میگذارم

_همسرم؟ محمد؟ محمد اینجاست؟

بلافاصله از جا بلند میشوم و خیز برمیدارم

زن متعجب نگاهم میکند

_مگه جناب امینی همسرتون نیست؟

ناگهان دنیا روی سرم خراب میشود و از حرکت می ایستم

بغض میکنم و سکوت!

خودش را همسرم من جا زده؟ تف به ذات کثیفت

نگاه دردمندم را از پزشک میگیرم و با چشمانی اشک بار و بی قرار لب میزنم

_اینجا کجاست خانوم؟

_ما تهرانیم عزیزم! خبر نداری؟

شوک دوم هم خیلی سنگین تر وارد میشود

_کجااااا؟ تهران؟

دست روی دهانم میگذارم و با صدایی خفه گریه میکنم

واای وای اگر محمد بفهمد…مسلما تا به حال فهمیده نفهمیده؟

_ساعت چنده؟

مکثی میکند

_۷ غروب!

ضربه ی محکمی به پیشانی ام میزنم

_وای! وای فهمیده! تا حالا معتمد بهش خبر داده….من چه خاکی رو سرم بریزم؟

پزشک متعجب قوسی به لب هایش می‌دهد و کمی بعد از اتاق خارج میشود

زانوهایم را بغل میکنم و هق میزنم

از این گناهم چشم پوشی نمی‌کند

سلاخی ام میکند

مثل میترا داخل رودخانه غرقم میکند…

بدتر…

مسلما بدتر….

چه غلطی بود کردم؟

خدایا…کاش چشم باز کنم و ببینم همه چیز خواب است

دست روی شکمم میگذارم

بچه ام….

بغض و گریه ام را سرکوب میکنم و نگاهی به اتاق می اندازم

یک اتاق تاریک و نمناک با در و دیوار سیاه و پلاسیده! یک فرش کهنه و دیگر هیییچ

حتی زندانی شدن به دست محمد داخل اتاق شاهنشین می ارزد به این اتاق لعنتی! زندانی؟ نگاهم سمت در میرود

زن از اتاق خارج شد و این یعنی در باز است!

بلافاصله از جا بلند میشوم و به طرف در میروم

در را باز میکنم و با دیدن مسعود که روی مبل کهنه و فرسوده لم داده دلم میریزد

_من کجام؟

سر بلند میکند و بی تفاوت نگاهم میکند

کمی بعد از داخل جیبش پاکت سیگار را در می اورد

بلافاصله نوچه اش فندک را زیر سیگارش میگیرد

مغزم توانایی پذیرش این صحنه ها را ندارد! مسعود پا روی پا گذاشته و نوچه هایش برایش سیگار روشن می‌کنند؟

دود را بیرون می‌دهد و با صدایی خشک لب میزند

_برگرد تو اتاقت تا دستور ندادم بیرون نیا

بی توجه به حرفش به سمتش میروم و مقابلش می ایستم

_اینجا چه خبره؟ این آدما کین؟ این لباس و تشریفات از کجا اومده مسعود؟

سکوت میکند و این سکوت جانم را به لب رسانده

_حرف بزن مسعود عصبیم نکن وگرنه یه بلایی سرت میارم

بی توجه به تهدیدم سیگارش را پک میزند

_برگرد تو اتاقت

عصبانیت امانم را بریده

بلافاصله گلدان روی میز را برمیدارم و درست به طرف سرش پرت میکنم اما….

از شانس خوب یا بدم جا خالی میدهد و گلدان با برخورد به لبه ی مبل کمی آن طرف تر روی زمین می افتد

_حرف بزن لعنتی! جونم به لب رسید من کجام؟

نگاه مبهوتش به دستهای من است! به دست هایی که چیزی نمانده بود آن یکی چشمش را هم کور کند

_سیااااامک

_بله آقا !

_خانمو بنداز تو اتاقش

سیامک جلو می اید و من با عصبانیت عقب میروم

_دستت به من نخوره حرومزاده!

نگاه سیامک سمت مسعود برمیگردد

از جا بلند میشود و درست مقابلم می ایستد

_شنیدم توله ی محمد توی شکمته درسته؟

دست بلند میکنم تا سیلی روی صورتش بگذارم اما مچ دستم را محکم میگیرد

_اگه میخوای به حرومزادش رحم کنم حرف گوش کن باش

با دست دیگرم سیلی را روی صورتش میگذارم و او با غضب چشم روی هم میگذارد

همانطور که مچ دستم را گرفته کشان کشان به طرف اتاق میبرد

_ولم کن….ولم کن مسعود…خیلی بی شرفی….

با همه ی قدرتش به داخل اتاق پرتم میکند و من با زانو روی زمین می افتم

_هیسسسس! صدات در نیاد وگرنه با لگد میام تو شکمت!

_احمق مثل اینکه یادت رفته من ناموستم چطور میتونی…

جلو می آید و با موهایم سرم را بلند میکند

_تو ناموسمی باشه! قبول! حرومزاده ی توی شکمت که ناموس من نیست هست؟ خودت میدونی دنبال یه راهم که زهرمو بریزم و محمد رو داغدار کنم پس اگه رو اعصابم بری میکمش و جنازشو براش میفرستم

 

#پارت_211

 

 

ترس به دلم می افتد! وای اگر این اتفاق بیفتد…بخششم توسط محمد به صفر می‌رسد بچه اش را به کشتن بدهم؟ مسلما کل خاندانم را زنده زنده میسوزاند

_کوتاه بیا مسعود! لطفا…خواهش میکنم! هنوزم دیر نشده میتونی از محمد بخاطر اتفاق امروز معذرت خواهی کنی و ….

با تغییر حالت چهره اش سکوت میکنم

_چیکار کنم؟ معذرت خواهی؟ تا این حد احمقی؟ من میخوام سر به تنش نباشه اونوقت تو ازم میخوای معذرت خواهی کنم؟ یا ابلهی یا خودتو به ابلهی میزنی!

_محمد لطفا کوتاه بیا من…

با عصبانیت از جا بلند میشود

_من محمدم؟ محمد؟ هر وقت اسممو یاد گرفتی اونوقت حرفاتو گوش میدم

از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش قفل میکند

بغض میکنم و هوای نمناک داخل اتاق هم نفسم را بند می آورد

چه بلایی سر خودم آوردم؟ کاش اجازه میدادم با میترا فرار کنند حداقل جرمم کمتر بود حداقل میتوانستم خودم را تبرئه کنم ولی حالا چی؟ چه خاکی به سر بریزم؟

شکمم درد میکند و این بیشتر از هر چیزی میترساندم

گشنه ام از صبح چیزی نخورده ام دلم انار میخواهد اناری که محمد داخل ظرف پوست بگیرد و دون کند و من با نمک و قاشق به جانش بیفتم ….

انار…تنها چیزی که دلم میخواهد انارست نه آرامش نه خواب نه رهایی….همه ی فکر و ذکرم انار شده و انار

صدای زنگ بلبلی در توجهم را جلب میکند

بلافاصله مسعود در اتاق را باز میکند و رو به من لب میزند

_از این لحظه به بعد هر کی پرسید میگی همسرمی! کمتر و بیشتر بگی خودتو به کشتن دادی

بدون هیچ توضیح دیگری در را میبندد و می‌رود!

کنجکاوی سر تا پای وجودم را تسخیر کرده! این پسر چه غلطی میکنید؟ همین را کم داشتم که نقش زن مسعود را بازی کنم!

کمی بعد صدای سلام و احوالپرسی و مکالمه اش با یک زن جوان نگاهم را به سمت در میبرد!

باید سر از کارش در بیاورم

از جا بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم

یک زن چاق با کت و دستکش چرم و کلاه روسی!

پای روی پا گذاشته و مقابل مسعود نشسته

با دیدنم متعجب نگاهم میکند

_این کیه؟

مسعود بلافاصله جواب میدهد

_همسرمه! اسمش آوازه!

لبخندی ساختگی به لب می آورد و زن ابرو در هم کشیده و نگاهش میکند

_زن داشتی و من نمیدونستم؟

_معذرت میخوام که یادم رفت از تو اجازه بگیرم

_نگفتم اجازه بگیر ولی باید من و رئیس رو در جریان ریز و درشت زندگیت قرار بدی! مثل اینکه فراموش کردی چقدر…

مسعود زیرکانه حرفش را قطع میکند

_خودم بعدا برای رئیس توضیح میدم!

به طرف مبل می‌روم و کنار مسعود می ایستم

_سرویس بهداشتی کجاست مسعود؟

_حیاطه عزیزم!

عزیزم؟؟ چهره ام جمع میشود و چیزی نمانده عوق کنم

بلافاصله به طرف در خروجی میروم اما هنوز صدایشان به گوشم میرسد

_حالا چرا آوردیش اینجا ؟

_بارداره! باید مراقبش باشم!

_چند ماهشه؟

کمی مکث میکند!

_پنج ماه!

_جدی؟ نشون نمیده!

احمقی در دل نثارش میکنم حتی نمیداند این شکم نسبتا صاف من سه ماه هم ندارد

به سمت دستشویی درب و داغان حیاط میروم که سر و کله مسعود پیدا میشود و بلافاصله در حیاط را کلید میکند

هیچ راه فراری برایم باقی نگذاشته! زندانی مطلق!

وارد دستشویی میشوم و پشتم را به در سرد و فلزی آن می‌چسبانم و قطره اشکم آهسته جاری میشود

 

 

در اتاق را باز میکند و با سینی خالی از غذا مواجه میشود! ظرفهایی که چیزی نمانده لیس‌شان بزنم

_سیر شدی؟

جوابش را نمی‌دهم

یک بالشت و دو پتو در دست دارد

دو پتو؟ میخواهد امشب اینجا بخوابد؟ یا هردویش برای من ست؟

بالشت را روی زمین میگذارد و دو پتو را پهن میکند

_بالشت همین یکیو دارم باید تا فردا یه جوری سر کنیم

از صدایش متنفرم کاش خفه شود!

سرش را گوشه ای از بالشت میگذارد و پتو را روی خودش میکشد

_چرا اومدی اینجا؟ تن نحست رو از این اتاق گم و گور کن

_اولا من هرجا دلم بخواد میخوابم ثانیا یه دونه اتاق بیشتر نداریم ناهید اونجا خوابه! برم پیش اون زنیکه بخوابم شک نمیکنه؟ گفتم بااااید نقش بازی کنی تا زنده بمونی نگفتم؟

_این آدما کین مسعود؟ داری خلاف میکنی؟

به طرفم غلت میخورد!

_هر وقت طلاق نامه‌تو از اون بی وجود گرفتم و زنم شدی زیر و بم زندگیمو بهت میگم

حرفش مثل میله ی داغ روی پشتم می نشیند

_خواب دیدی خوش باشه طلاق نامه؟ فکر کردی محمد مرد طلاق و کوتاه اومدنه؟ بیچاره پدرتو در میاره به خاک سیاه میشینی از این غلطا نکن…

آرنجش را تکیه بدنش میکند و کمی بلند میشود

_گوش کن چی میگم خانم خسروشاهی من دیگه اون مسعود سابق نیستم اندازه هفت تا مثل محمد و باباش پول و آدم دارم دست از پا خطا کنه قطعه قطعه‌ش میکنم پس با اون مرتیکه پدرسوخته تهدیدم نکن

با چشم به بالشت اشاره میکند

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_بیا بخواب

_هوای این اتاق اذیتم میکنه

_آهان عمارت خسروی میخوای؟یا اتاق شاهنشین؟

_انار میخوام! فقط انار مسعود….دلم به شدت انار میخواد

یک تای ابرو بالا می اندازد

_ویار داری؟

سر تکان می‌دهم کمی فکر میکند و بلافاصله از اتاق خارج میشود

کمی بعد با دیدن انار قند عالم در دلم آب میشود

آن را روی بشقاب قاچ میکند و به طرفم میگیرد

_بیا بخور! درسته نطفه ی خسروشاهیه ولی اون بچه گناهی نکرده! گناهو تو کردی که بخاطر طمعت تنت رو در اختیارش گذاشتی و خودتو وسیله ی جنسی یه بی وجود کردی حالا هم ازش حامله ای از کی حامله ای؟ از کسی که بهت تجاوز میکرد؟ از کسی که کتکت …

مشت محکمی به زیر بشقاب انار میزنم

_نخواستم! فقط گمشو از جلوی چشمام! حالم ازت بهم میخوره!

این را میگویم و بعد از برداشتن پتو به دور ترین نقطه ی اتاق پناه میبرم و زیر نگاه های زهردارش دراز میکشم و پتو را روی سرم میکشم

محمد…محمد….دستم را روی شکمم میگذارم…حس خوبی ست وجود نطفه ی خسروشاهی آنقدر نزدیک به من و روح و جسمم !

حتی از تصور وجود نطفه اش داخل شکمم خوشی زیر پوستم می‌دود

دلم برایش تنگ شده! کاش او هم مانند من دلتنگ باشد نه عصبانی…

حرف مسعود را به یاد می آورم! گفت تجاوز؟ او از کجا می داند من به اجبار رابطه داشته ام؟ وای پس آن شب صدای فریاد و جیغم….خاک برسرم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

کمرم شکسته! نای بلند شدن ندارم….پاهایم یاریم نمی‌دهد

معتمد و اعتماد اما به زور دو طرف بازویم را میگیرند و به طرف تخت هدایتم میکنند

چهره ی ترسیده ی آواز جلوی چشمانم محو نمی‌شود!

سرم را در دو دستم گرفته ام و گهواره مانند تکان میخورم

بدون آنکه نگاهش کنم با صدایی خفه لب میزنم

_دوباره تعریف کن!

این چهارمین بار ست که تعریف میکند و من دوباره از او میخواهم تعریف کند

معتمد بعد از مکث بلندی لب باز میکند

_ساعت ۸ بود که خانوم اومد حیاط و گفت دلتنگ شماست و به همین خاطر خواب به چشمش نمیره و میخواد یکم هوا بخوره! از اون جایی که شما دستور داده بودید که هروقت خواست بیرون بره مانعش نشم و خودم باهاش برم موافقت کردم! رفتیم دنبال پری! داشتن با پری مسابقه اسب سواری میدادن که دوتا ماشین پر از آدم با اسلحه دور تا دورمون رو محاصره کردن! مسعود بود و چند تا آدم دیگه! اسلحه رو گذاشت روی پیشونی خانوم و با چند تا مشت محکم من رو بی هوش کردن! تموم چیزی که یادمه همینه قربان!

_تو هیچ غلطی نکردی؟

_اسلحه روی سر خانوم بود آقا…نمیتونستم!

_به آواز دست نزد که زد؟

مکثی میکند

_دست نزد ارباب

_فاصله شون چی؟ زیاد بود یا کم؟

_زیاد بود

_حرف چی؟ باهم حرف زدن؟

سکوت میکند

_این یعنی حرف زدن معتمد؟

_نه ارباب من بیهوش بودم ولی پری گفت خانم توی صورتش تف کرده! و مسعود….

بلند میشوم و به سمتش هجوم میبرم

_مسعود چی؟ حرف بزن!

_یه مشت به خانوم زده و ….

هنوز حرف از دهانش خارج نشده که دومین مشتم روی صورت معتمد میخوابد و چند قدم عقب میرود

از شدت درد دستم به خود می‌پیچم و صورتم جمع میشود

_باید بیشتر مراقب می‌بودی!باید خودتو به کشتن میدادی باید سه تاتونو به کشتن میدادی ولی…ولی نباید میذاشتی دست های نجس اون حیوون به همسرم بخوره! قبلا…قبلا تهدیدم کرده بود…قبلا گفته بود از راه ناموس وارد میشم ولی…ولی تو چیکار کردی معتمد؟ ناموسم رو دو دستی تحویلش دادی! چرا؟ فقط بگو چرا؟

_گردنم از مو باریکتره آقا

_بیرون! برو بیرون

بلافاصله از اتاق خارج میشود اعتماد ایستاده و نگاهم میکند گر گرفته ام بدنم میسوزد تلاش میکنم دکمه های پیراهنم را باز کنم که اعتماد به طرفم می آید و میخواهد دکمه را باز کند که فریاد میکشم

_بیرررررون!

چشمی تحویلم می‌دهد و به طرف در میرود

_بگو طبیب بیاد سریع!

_مرخصیه!

_با اجازه ی کیییییی؟ چرا من هر وقت با این احمق کار دارم نیست؟ چراااا؟

_آقا خانم نیکی هست اگه….

_اسمشم نیار! بیرون

معتمد میرود و من با یک رکابی روی تخت رها میشوم

آواز…چه بلایی سر آواز می آورد؟ باردار ست…وای اگر بلایی سرش بیاید!

وای اگر ویار انار کند چی؟ اگر مسعود شکنجه اش کند؟ اگر بچه را سقط کند و یا اگر دست درازی کند….مصیبت ست…فاجعه ست! مرگ است و عزا…

صورتم را داخل بالشت فرو میبرم

سرم ، قلبم ، تمام وجودم و بیشتر از همه نفس هایم درد میکند…دردش قلبم را میسوزاند…قلبم! قلبم امشب زیر چنگ یکی دیگر ست و من چه صبورم که هیاهوی مغزم را با یک تیر فروکش نمیکنم

 

 

 

 

 

_آواز…آواز…

با صدایی آشنا چشم باز میکنم

صدای محمد نیست اما…

نگاهم را به مسعود میدوزم

_پاشو…پاشو باید بریم زوووود خودتو جمع کن

با چشمان خواب آلود از جا بلند میشوم

_چی شده؟

_پاشو باید بریم!

_کجا؟

در حالی که پتو را جمع میکند میغرد

_اینقد سوال نپرس! هرچی گفتم بگو چشم

موهای ریخته در صورتم را پشت گوش می اندازم

_داری چه غلطی میکنی مسعود؟ منو برگردون خونه! من دیگه با تو هیچ جا نمیام…من خونه و زندگی دارم همسر دارم حاملم…نمیتونم پا به پای انتقام مسخره ی تو دلقک بازی در بیارم و تظاهر کنم همسرتم

_فک نزن آماده شو پنج دقیقه ی دیگه جلو در باش

_مسعود! منو برگردون پیش محمد! من نمیخوام با تو هیچ جا بیام لطفا! خواهش میکنم آدم باش

پتوهارا گوشه ای می اندازد و به طرف در می‌رود

با قدم های بلندم تعقیبش میکنم

_وایسا مسعود! همین الانشم محمد قبرمو کنده برگردم زندم نمیزاره کار دست دوتامون نده! بزار من برگردم خونه

بدون توجه به عز و التماس هایم به سمت در خروجی میرود

و من بازهم بی تابانه دنبالش می افتم

_با توم! کری؟ میفهمی چی میگم؟ناموس سرت میشه بی ناموس! آخه تو همون آشغالی هستی که با میترا تو عمارت خسروی….

به ناگاه به طرفم میچرخد و دست بلند میکند تا سیلی محکمی روی صورتم بگذارد

اما…مکثی میکند و پشیمان میشود

_خفه خون بگیر و برو جلو در آواز اون روی سگ منو بالا نیار ! برو بیرون سیامک منتظرمونه

گوش شنیدن ندارد مرغش یک پا دارد

آتش انتقام کورش کرده نمیداند اگر دست محمد بیفتد مانند پسر محمود خان تیربارانش میکند!

خودش به درک…من…من را هم به پای حماقت خود میسوزاند!

وای اگر هردویمان را پیدا کند قطعا زنده ماندمان با خداست

سر بلند میکنم و تازه آسمان را میبینم! هنوز شب ست؟ هنوز صبح نشده من را برای رفتن بیدار کرده؟ چه اتفاقی افتاده این دم صبح

به سمت در حیاط میروم

سیامک پشت فرمان نشسته و پرنده آن اطراف پر نمیزند

جز دوتا خانه ی متروک هم چیزی دیده نمیشود همه جا خشک و برهوت ست! ناگهان فکری به ذهنم خطور میکند!

نگاهم سمت جاده میرود زیاد دور نیست!

موقعیت خوبی ست برای فرار؟

از ترس نفسم حبس میشود! باید طوری از دست این احمق فرار کنم…

ولی…تا سر جاده هم رفتم…ماشینی وجود دارد؟ مسلما نه! پس دوباره به چنگشان می افتم! نگاهم سمت تکه سنگ بزرگی که آنجاست میرود میتوانم آن را بردارم و سر فرصت توی سرشان بکوبم و ….

تکه سنگ نسبتا بزرگ را برمیدارم و پشتم پنهان میکنم

به طرف ماشین میروم و سوار میشوم!

کمی بعد مسعود هم بیرون می آید و از شانس من…عقب کنار من می نشیند

کاش جلو بود راحت تر میتوانستم کارش را تمام کنم

ترس و استرس امانم را بریده و به طرز مشکوکی سکوت کرده ام

_بخواب ۸ ساعت تو جاده ایم

متعجب نگاهش میکنم

۸ ساااعت؟ میخواهد کجا برود؟

باید قبل از آنکه خیلی دور شویم کار هردویشان را بسازم

زانو هایم میلرزد و قلبم نزدیک است از قفسه در بیاید

نیم ساعتی گذشته و مسعود خواب به چشمش نرفته!

هوف! کاش میخوابید بهتر میتوانستم نقشه ام را عملی کنم

سنگ را در دستم فشار می‌دهم

باید فرار کنم

باید برگردم عمارت

احتمالا همه ی افراد عمارت از گم شدنم باخبر شده اند و حالا در شیپور رسواییم می‌دمند

اول مسعود را بزنم یا سیامک؟

اول مسعود!

سنگ را محکم در دست میگیرم و نگاهم در تنها چشم مسعود گره میخورد

سنگینی نگاهم را می فهمد

_چیزی شده؟

هنوز جمله را کامل ادا نکرده که با همه ی قدرتم سنگ را به شقیقه اش میکوبم و فریاد مسعود بلند میشود

دست روی جای سنگ میگذارد و ناگهان ماشین روی ترمز میزند

خون فواره میکند و قلب من از جا کنده میشود

اگر موفق به فرار نشوم قطعا مجازات سختی در انتظارم ست

پس باید همه تلاشم را بکنم

بلافاصله نگاهم سمت سیامک میرود و در چشم به هم زدنی سنگ را به شقیقه ی او هم میکوبم…

اما….اما…چه اتفاقی افتاد؟

دستم نرسیده به شقیقه اش متوقف میشود

دست های مسعود ست که مانعم شده

تلاش میکنم دستم را جدا کنم اما…

زورم نمی رسد! بی فایده ست

سیامک از ماشین خارج میشود و من به ناچار خودم را عقب میکشم و لگدی به وسط قفسه ی سینه ی مسعود میزنم و دستش از مچم جدا میشود

سیامک در را باز کرده و بازویم را گرفته از ماشین پرتم میکند

با زانو روی زمین می افتم و سنگ کمی آن طرف تر از دستم رها میشود

سنگ ریزه های جاده ی خاکی همه وارد کف دستم میشود و سوزشی بی امان به جانم می افتد

در تاریکی بی امان نیمه شب کف هردو دستم را به لباسم می مالم و از درد چشمانم بسته میشود

چشم باز میکنم و دوباره به طرف سنگ خیز برمیدارم

باید هر طور شده خودم را نجات بدهم

درست زمانی که سنگ را لمس کرده ام چنگالی وحشیانه وارد موهایم میشود و با همه قدرت سرم را عقب میکشد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ساعت قبل

واقعا آواز قبل از اینکه کاری رو انجام بده بهش فکرم میکنه؟جز دردسر برا خودشو دیگران کاری نمیکنه این دختر دو روز محمد بهش خندید هوایی شد بشه ناجی مسعود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x