۳ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۴۱

4.1
(97)

 

 

 

_باشه هر طور راحتی

کنارم می نشیند و دستش را به آرامی روی کتفم میکشد

_این چند روز حالت هیچ خوب نبود مثل مرغ سر کنده شدی آروم و قرار نداری! نگرانتم محمد!

_نگران نباش!

دستی روی صورتم میکشم

_پریچهر

_جانم

_آرامش بخشی چیزی نداری تزریق کنی تو شاهرگم؟! طوری که برای مدتها نفهمم کجام و چه دردی دارم!

_حال آواز خوب میشه نگران نباش! به زودی برمیگرده روستا

_فکر کردی درد من دوری آوازه؟

_چیز دیگه ای هست؟

نفس عمیقی میکشم و سکوت میکنم! نمیداند چه بلایی سرم آمده و کاش هیچ وقت نفهمد

_بالاخره نگفتی! قرصی آمپولی چیزی داری؟

_آره! صبر کن الان میام

این را میگوید و به طرف اتاقش میرود

من دوباره در افکار تسلی ناپذیرم غرق میشوم

درد عمیقی داخل شریان های قلبم موج میزند و تا گردنم بالا می اید

خودخوری میکنم تا کسی نفهمد چه به روزم آمده

با صدای پریچهر برمیگردم و نگاهم را به پشت سرم میدهم

_محمد! پاشو بریم تو شاهنشین باید یه جایی باشی که بعدش بتونی راحت استراحت کنی

با پاهای بی رمقم از جا بلند میشوم و با پریچهر به سمت اتاق شاهنشین میرویم

روی تخت می نشینم و او هم کنارم

نگاهش به سرنگ ست و آن را پر میکند

_آستینت رو بالا بده

با تردید آستینم را بالا میدهم

هوای سرنگ را خالی میکند و میخواهد تزریق کند که دستم روی دستش می‌نشیند

_چی تزریق میکنی؟

میخندد از همان لبخندهای همیشگی

_آرامش بخش دیگه

_اسمش چیه؟

_تو به من شک داری محمد؟

سکوت میکنم! و این یعنی چیزی که درون مغزم جولان میدهد فراتر از شک است! آنقدر زیاد که نمیتوانم به زبان بیاورم

_محمد من پریچهرم! کسی که نفسم برای یه نگاهت میره! کسی که تک تک صدای نفسات رو توی ذهنش قاب میگیره! تو اینی این…

و به قلبش اشاره میکند

دستم را میگیرد و روی قلبش میگذارد

_ببین تپش قلبم رو! هر بار میبینمت همینم! هر بااار !

ضربان قلبش به طرز قابل توجهی غیرعادیست! آنقدر بالا رفته که انگار پتک است و روی کف اتاق طبقه ی دوم فرود می آید!

فرود می آید و کل ساختمان را میلرزاند

دستم را از روی سینه اش برمیدارم و آستین را بالاتر می‌دهم

_بزن!

دست لرزانش را آرام بلند میکند و روی صورتم میکشد

آنقدر میلرزد که تعادلی روی آن ندارد

کلافه دستش را پایین میکشم

_کارتو انجام بده!

سرنگ را در هوا نگه میدارد

_وایسا یکم لرزش بدنم کم بشه اینجوری به کشتنت میدم

_باشه!

سرنگ را محکم تر فشار می‌دهد

_نگام نکن! اضطرابم بیشتر میشه

نوچی میکنم و نگاهم را به در و دیوار میدهم میتوانم گرمای تنش را احساس کنم

برای لحظه ای هورمون های بدنم سرکشی میکند

نفس عمیقم را بیرون میدهم و از جا بلند میشوم و جلوی پنجره می ایستم

فندک و سیگارم را برمیدارم

سیگاری روشن میکنم و گوشه ی لبم میگذارم

بی فایده ست…

حس خفگی دارم شاید کنترل تک تک اعضای بدنم را از دست داده ام

پنجره را باز میکنم و سوز هوای سرد روی صورتم کمی آرامش را به وجود بی قرارم برمیگرداند

سیگار را به لبه ی پنجره میزنم تا خاکسترش بریزد

با قدم های مردد به طرفم می آید

_بیرون!

_باید امپولت رو…

_گفتم بیرون!

قاطعانه لب میزند

_تا آمپولت رو نزنم هیچ جا نمیرم!

به طرفش برمیگردم و صورتم را به صورتش نزدیک میکنم و میغرم

_برو بیرون تا بلایی سرت نیاوردم

_میخوای بکشیم؟

_خیلی خوش بینی!

بازویش را میگیرم و به طرف در هول می‌دهم

_برو بیرون! حالم دست خودم نیست

انگار متوجه منظورم شده که لبخند روی لبش برمیگردد

_من مشکلی ندارم! تنم مال تو!

بدون انکه نگاهش کنم با پشت ساق دستم هولش می‌دهم

_برو پریچهر! من مشکل دارم! برو….

_فقط تا وقتی که آواز نیست! باید یکی باشه که نیاز های جنسیت رو برطرف کنه

با عصبانیت فکش را در دستم میگیرم و فشار می‌دهم

_خیلی احمقی! چه فکری در مورد من کردی؟ من مثل تو نیستم! آدمم! تعهد سرم میشه! با دو روز دوری آواز جا نمیزنم! ندیده و نکرده نیستم

دستم را با آرامش از فکش جدا میکند

_باشه! هر طور تو بخوای! حالا آستینت رو بالا بده

_نمیخواد برو بیرون

_اذیتم نکن محمد! وقتی این حالت رو میبینم انگار روی ذغال راه میرم! یه ارامش بخش میزنم بعدش راحت بخواب

مردد نگاهم سمت دستش میرود

_بزن و برو

نگاه او اگر چه غمگین ست اما صورتش خندان

_چشم

بازوی چپم را به طرفش میگیرم و این بار سعی میکنم خویشتن دار تر باشم و به خواسته های درونیم توجهی نشان ندهم

سرنگ را در رگم خالی میکند

و به ارامی آستین را پایین میکشد

_الان همه چی درست میشه! کراواتت رو باز کنم؟

برخلاف میلم لب میزنم

_باز کن

لبخندش عمیق تر میشود

در حالی که دستش روی کراوات رفته آهسته زمزمه میکند

_میدونی چند ماهه برای امشب روزشماری میکنم محمدم؟نفسم! زندگیم! قلبم! همه کسم!

 

 

 

 

پوزخندی میزنم و او کراوات را از دور گردنم جدا میکند

_برو بیرون حالا

به طرف تخت میروم و دراز میکشم

_چند دقیقه ی دیگه که خوابیدی میرم

بدون توجه به او یک پایم را دراز میکنم و ساق دستم روی چشمم میخوابد

از بالا و پایین شدن تخت متوجه میشوم که روی لبه ی آن نشسته! از حضورش عاجزم کاش زودتر به خواب بروم

_کی اثر میکنه؟

_کتامین تزریق کردم! کمتر از پنج دقیقه ی دیگه اثر میکنه!

ناخودآگاه ترسی به دلم می افتد چرا جسمم را در اختیار این زن قرار دادم؟! آدمی که حتی نمیدانم هدفش از نزدیکی به من چیست

_چی هست!؟

_یه چیزی که از فکر آواز درت بیاره!

آواز! آواز! این روزها بهترست به جای آواز اسمش را درد و حسرت هزار ساله بگذارم!

آنقدر در خاطراتش غرق میشوم که همزمان صدای آواز در گوشم می پیچد

_چی شد؟ اثر کرد؟

وحشت زده چشم باز میکنم

صدای آواز بود؟ به اطراف نگاهی می اندازم! نه ردی از آواز نیست

نگاهم را به لب های پریچهر میدوزم که تکان میخورد اما…صدایش…صدایش چرا صدای آواز ست؟

چشم ریز میکنم

_آواز!

_جانم!

_تو…تو چرا پریچهری ولی صدات صدای آوازه؟

قهقهه اش به وحشتم دامن میزند

دستی به صورتم میکشد!

_من که گفتم صدای من قشنگ ترین آواز زندگیت میشه! باور نکردی؟

حالا بدنم به وضوح میلرزد چه اتفاقی افتاده؟ آنقدر در فکر اواز فرو رفته ام که توهماتی شده ام؟

_پاشو یه لیوان آب بیار برام

پریچهر میرود و متعجب دست هایم را نگاه میکنم!

حالم طبیعی به نظر می‌رسد شاید اثرات آن آرامش بخش ست

پریچهر برمیگردد و من ناگهان با دیدنش خشک میشوم! چه اتفاقی افتاد؟ پریچهر رفت و آواز برگشت؟

دستی به چشم هایم میکشم

حالا هم صورتش آواز است هم صدایش

_چی شده؟ خوبی محمد؟

واقعی ست؟ چیزی که میبینم واقعی ست؟ اواز…آواز برگشته یا توهماتی شدم؟

دست لرزانم را آرام بلند میکنم و به سمت صورت آواز میبرم!

نه! واقعی ست! کاملا واقعی!

آوازم برگشته و مقابلم ایستاده

برگشته و چشمانش میخندد برگشته و حرارت تنش را حس میکنم برگشته و دست گرمش روی قلبم می‌نشید

_محمد!

_جان دل محمد!

_خوبی؟

_مگه‌…مگه میشه خوب نباشم؟

سرش را جلو میکشد و نگاه من روی لب هایش قفل میشود

لب هایش…خواستنی تر از همیشه شده!

گردنش را به آرامی میگیرم و سرش را جلو میکشم

_چقدر دیر برگشتی!!

_من از اولش بودم! تو منو نمی‌دیدی!

_حرف نزن

لبم را محکم روی لبش قفل میکنم و چشم هایم را میبندم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

سرم را کمی بلند میکنم

یکی از چشم هایم را باز میکنم و به ساعت می‌دوزم

ساعت ۱۲ ظهر و من هنوز داخل رختخواب؟

سرم را روی بالشت رها میکنم

یادم نمی آید آخرین بار کی ساعت ۸ از خواب بیدار شده ام! چه برسد به ۱۲ !!!

عجیب تر اینکه اعتماد و معتمد مثل روزهای گذشته جلوی در میخ نشدند تا کارهای روزانه را یکی یکی برایم توضیح بدهند!

به سختی نیم تنه ی لخت و خشک شده ام را میکشم و  پاکت سیگار و فندک را از روی پاتختی برمیدارم

سیگار را خارج میکنم فندک میزنم و گوشه ی لبم میگذارم

دود سیگار را کامل بیرون می‌دهم باید آبی به تن بزنم و به کارهایم رسیدگی کنم کمی به طرف چپ متمایل میشوم و ناگهان تمام رگهای خونی داخل قلبم میترکد

چشم هایم تا جایی که راه دارد گشاد میشود

چه اتفاقی افتاده؟

یک زن؟کنار من؟ روی تخت من؟زیر یک پتو؟

از پشت، تن برهنه و موهای لختش روی شانه هایش ریخته…و این بیشتر از هر وقتی مرا در شوک فرو میبرد

به آرامی دست بلند میکنم تا پتو را بردارم اما…

اما دستم لمس شده

به سختی دو سه باری مشت میکنم و باز میکنم

آب دهانم را قورت میدهم و دستم را سمت پتو میبرم

با کنار رفتن پتو یک آن از جا میپرم!

پریچهر…؟

این تن و این گردن…

این موهای بلند و نازک

این هیکل بدون نقص نمیتواند کسی جز پریچهر باشد

دستی داخل موهایم فرو میبرم و با همه ی توان میکشم…

چه اتفاقی افتاده؟

چرا هیچ چیز را به یاد نمی آورم…

سیگار را داخل زیر سیگاری خاموش میکنم

موهای ریخته در صورتم را کمی بالا میزنم و چند نفس عمیق میکشم…پتو را از روی پاهایم برمیدارم و آخرین ضربه خیلی محکم تر روی پیکره ام فرود می آید

من و پریچهر! لخت مادر زاد! بدون هیچ لباسی! روی تخت!

چه اتفاقی افتاده جز اینکه دیشب غلطی کرده باشم؟

دستم را سمت قلبم میبرم و تلاش میکنم نفس بکشم

باید آرامشم را حفظ کنم قبل از آنکه قلبم برای همیشه بایستد

ناگهان خشم درونم می‌جوشد و با همه ی توانم میخروشم

_اینجا چه خبره؟

پریچهر به یکباره بیدار میشود و بلافاصله روی تخت می نشیند

دست روی قلبش میگذارد و با چشمان خواب آلود و وحشت زده نگاهم میکند

_دیوونه ای؟ قلبم ترکید!

 

 

 

صدایش را کمی پایین می آورد

_چه خبرته؟

زبانم خشک شده! تن پریچهر برهنه مقابل نگاه من ایستاده و من…آنقدر متعجم که چشم برنمیدارم

دستی پشت گردنم میکشم و نگاهم را میگیرم

_چه اتفاقی افتاده؟ این چه سر و وضعیه دوتامون داریم؟

پریچهر با تاسف سری تکان می‌دهد

_دیوونه ای محمد! سکتم دادی که اینو بپرسی؟

چقدر آرامم که دستم را داخل حلقش فرو نمیکنم و زبانش را بیرون نمی کشم

من سکته کرده ام و او آرامشی غیرقابل توصیف دارد

خنده ی لعنتی اش دیوانه ترم میکند

_یادت نیست؟

_چی؟

_ما دیشب با هم خوابیدیم

فکر میکنم و به نشانه انکار سری تکان میدهم

_فقط خوابیدیم؟

لبخند پریچهر محو میشود و نگاهش رنگ بهت میگیرد

_یادت نیست؟

_چیو دقیقا؟

دستش را ارام روی گردنم می‌کشد

_ما دیشب با هم یه سکس دلچسب داشتیم چطور ممکنه یادت…

هنوز حرف کامل از دهانش خارج نشده که سیلی محکمی روی صورتش میگذارم

_خفه شو احمق! فکر کردی من لبو هستم؟

دست روی صورت سیلی خورده اش میگذارد و بغض میکند

_دیوونه ای محمد؟

انگشت اشاره ام را روی لب میگذارم

_هیسسسس! هیچ نگو هیییچ

از جا بلند میشوم و لباس هایم را زیر نگاه های مبهوت او تن میزنم و از اتاق خارج میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

بیشتر از نیم ساعت است که مهران یک ریز حرف میزند و من هرازگاهی سری تکان میدهم

چرا از دیشب چیزی به یاد نمی آورم!

انگار حافظه ام بالکل پاک شده به یاد دارم شام خوردم روی سکوی جلوی در نشستم در فکر آواز غرق شدم ولی…بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟

کلافه دستی به چشم های خسته ام میکشم

_گوشت با منه خان داداش؟

سر تکان میدهم

_آره!

_خب نظرت چیه؟

سر بلند میکنم

_در مورد؟

مهران با عصبانیت از جا بلند میشود

_روز خوش خان داداش!

جوابش را نمیدهم فقط روی نیمکت خم شده ام و نگاهم را به زمین دوخته ام

چه اتفاقی بین من و پریچهر افتاد؟

اصلا به درک! گیرم اتفاقی افتاده باشد! مگر اهمیتی دارد؟ دختر که نبود! اصلا میتوانم انکار کنم!

لعنت بهت پریچهر آخرش نیش خودت را زدی!!

از جا بلند میشوم به طرف اتاق اعتماد و معتمد میروم

_اعتماد

کمی بعد اعتماد در حالی که کمربندش را میبندد جلویم ظاهر میشود

_سلام آقا بله!

_سلام! امروز صبح سر و کلت پیدا نشد

سر به زیر می اندازد و سکوت میکند

_حرف بزن!

_آقا اومدم اما هرچی در زدم بیدار نشدید

اشتباه نکنم این پریچهر بلایی سرم آورده که آن همه اتفاق عجیب پشت سر هم افتاده!

_میومدی تو بیدارم میکردی! من که تنها بودم

نیم نگاهی به صورتم می اندازد و دوباره سر به زیر میگیرد

_حرف بزن

_شرمنده آقا ولی با خیال اینکه تنها هستید اومدم تو اما…

بقیه ی حرفش را میخورد! پس اعتماد هم با آن حال فاجعه بار ما را دیده

دیده و اینطور از خجالت سر و سفید میشود

_اعتماد!

_بله آقا

صدایم را تهدید وار پایین می آورم

_شتر دیدی ندیدی!

سکوت میکند و سکوت! شاید در مقابل این پرویی من حرفی برای گفتن ندارد

_برو اتاق کنار رختشور خونه! جل و پلاس این زنیکه رو بنداز بیرون

این را میگویم و بدون آنکه منتظر عکس العملش بمانم به طرف شاهنشین برمیگردم

روی صندلی نشسته و موهایش را گیس میکند

با دیدنم لبخندی به لب می آورد

زیر لب پرویی بارش میکنم

سعی میکنم آرام باشم!

شاید آرامش قبل از طوفان

چشم روی هم میگذارم تا کمی از دغدغه های ذهنی ام رفع و رجوع شود اما…

_برو بیرون!

حتی یک کلمه هم حرف نمیزند بدون آنکه واکنشی نشان دهد به سمت در میرود!

عاقلانه رفتار کرد شاید چون خشمم را دیده و میداند اگر یک سر سوزن دروغ گفته باشد با جانش بازی کرده!

اگر چه تا دیر وقت خوابیده ام اما ذهن خسته ام نیاز به استراحت دارد چشم روی هم میگذارم و ناگهان مشت های سنگین پریچهر روی در می نشیند

_چیه؟

وارد اتاق میشود و پر غضب لب میزند

_اعتماد داره چه غلطی میکنه؟

بدون آنکه چشم باز کنم میگویم

_در مورد زیردست من درست حرف بزن

_باشه! پس بهم بگو جناب آقای اعتماد داره چه غلطی میکنه؟

همین که توانسته ام او را تا این حد درمانده و مستاصل کنم یعنی راهم را درست رفته ام

_هرررری!

_هری؟ هررری؟ دیشب که روی تنم، روی زنانگیم، روی  جسم و روحم خیمه زده بودی برگرد عشقم و پاهاتو بلند کن عزیزم بودم حالا چی شد که هری شدم؟ فکر میکنی میزارم با بلایی که سرم آوردی یه آب خوش از گلوت پایین بره؟

برخلاف میلم از جا بلند میشوم اگر چه از درون مانند مواد مذاب می جوشم اما میخندم

_نشنیدی؟ گفتم هری

_آبروتو میبرم محمد خسروشاهی ببین کی گفتم

با دست اشاره میکنم برود و بعد از مکث کوتاهی با حرص از اتاق خارج میشود

حالا حرف هایش را در ذهنم مرور میکنم “آبروتو میبرم محمد خسروشاهی ببین کی گفتم”

 

 

 

 

“دیشب که روی تنم، روی زنانگیم، روی  جسم و روحم خیمه زده بودی… ”

من؟ من گفتم عشق و عزیزم؟ شک ندارم اگه پریچهر راست بگوید عقلم آن لحظه تاب برداشته!

آخرین باری که به کسی عشقم و عزیزم گفتم ۴ سال پیش بود

سیگار و فندک را برمیدارم و جلوی پنجره می ایستم

پریچهر کیف پزشکی اش را برداشته و به سمت ماشین می‌رود

با دیدن کیف پزشکی ناگهان صحنه هایی گنگ از مقابل چشمم عبور میکند

پریچهر روی تخت نشسته و با دست لرزان میخواهد چیزی داخل رگهام تزریق کند!

همین! این تمام چیزی ست که به یاد می آورم

پس…پس درست حدس زدم دیشب بلایی سرم آورده و …

بلافاصله با دو به طرف حیاط میروم

اعتماد ماشین را روشن میکند و پریچهر در عقب را باز میکند و می نشیند سر به زیر انداخته بغض کرده

_اعتماد

شیشه را پایین می کشد

_بله آقا

_وایسا منم میام

با همین یک جمله بغض پریچهر فروکش میشود! و چشم هایش میخندد

میخندد و نمیداند چه خواب ترسناکی برایش دیده ام

ابتدا میخوام سمت شاگرد سوار شوم اما لحظه ی آخر پشیمان میشوم و در عقب را باز میکنم و کنار پریچهر می نشینم

اعتماد از آیینه متعجب نگاه میکند

_برو سمت عمارت خسروی

دستش برای لحظه ای روی دنده می ایستد و بلافاصله به خودش می آید

_چشم آقا

پریچهر نگاهش را به نیم رخم می‌دهد

_عمارت خسروی کجاست؟

_میتونی از این به بعد اونجا ساکن بشی

یک تای ابرویش بالا میپرد لب باز میکند حرفی بزند که پشیمان میشود و نگاهش را به طرف مقابلش میدهد

دستی وسط ابرویم میکشم

سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و چشم روی هم میگذارم

با توقف ماشین چشم باز میکنم

اعتماد در عقب را باز میکند و من با آرامشی بی مثال پیاده میشوم

پریچهر پیاده میشود و نگاهش را به عمارت خسروی می‌دهد

_وای چه عمارت زیبایی

زبان روی لبم میکشم و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم

_زیباترم میشه!

پرسشگر نگاهم میکند

_اعتماد

_بله آقا

_از صندوق عقب طناب رو در بیار

حالا با این جمله ترس روی صورت پریچهر سایه می اندازد

_چی شده؟ میخوای‌..‌میخوای چیکار کنی محمد؟

بی اهمیت به سوالش بازویش را میگیرم و به طرف عمارت میکشم

در عمارت را باز میکنم و برق هارا روشن میکنم

همه جا را گرد و خاک برداشته!

آخرین بار خانواده بخاطر دعوای مسعود و مهران پا به این عمارت گذاشته اند

از آن ماجرا چند ماه می گذرد

اعتماد با طناب در دست وارد میشود و پریچهر به وضوح می ترسد و می لرزد

_محمدخان لطفا بهم بگید…

با ابرو به اعتماد اشاره میکنم و او به سمت پریچهر میرود

مطیعانه دستش را بلافاصله جلوی اعتماد چفت میکند

میداند دست و پا زدن بیخودی راه به جایی نمی رساند

روی صندلی می نشیند و شروع به خوردن لب هایش میکند

همزمان اعتماد او را روی صندلی می بندد

_خب خانم پریچهر!

سیگارم را روشن میکنم و روی لب میگذارم

چند قدم جلو میروم و سرم را مقابل صورتش میگیرم

_اعترافاتت رو واو به واو میشنوم خانم نیکی

_چه اعترافی؟

یکی از صندلی هارا جلو میکشم

و با فاصله ی کمی درست مقابلش می نشینم

_میشنوم

_جلوی اعتماد؟

_خودیه!

_ولی ما دیشب…

_بگو! میخوام اعتماد هم بفهمه چه ذات کثیفی داری

نگاه شرم‌زده اش را به اعتماد می‌دهد

اعتماد اما هیچ تغییری در حالت چهره اش دیده نمی شود

_دیشب ازم خواستی بهت آرامش بخش بزنم، وقتی زدم تعادلت رو از دست دادی! منتظر بودم که بخوابی اما همش آواز صدام میکردی! لبام رو بوسیدی و من…با اینکه ترسیده بودم بدم نیومد…

میخواستم از اتاقت بیرون برم که تنم رو کشیدی توی بغلت و به زور لباسام رو در آوردی

اگه باور نمیکنی چطوره از خدمتکار بپرسی که وقتی اومد چای بیاره بیرونش کردی و خواستی تنهامون بزاره!

مغزم از حرف هایش سوت میکشید چشم روی هم میگذارم و سیگارم را پک میزنم

_پریچهر!

_بله!

_پریچهرررر

سکوت میکند

_چی بهم تزریق کردی! راستش رو بگو

_من که گفتم…

چشم باز میکنم و از ترس نگاهش را میگیرد

_آرومم عصبانیم نکن

_دروغ نگفتم

هوف کلافه ای میکشم

_گفتم که آرومم گفتم عصبیم نکن ولی گوش ندادی

از جا بلند میشوم و به طرفش میروم

کمی خودش را عقب میکشد و زیر چشمی نگاهم میکند

سیگار را روی لبم میگذارم و آستینش را بالا میزنم

سعی میکند مقاومت کند

اما با دست و پای بسته؟

با دو انگشت چند ضربه ی خفیف روی رگش میزنم

_اینجا تزریق کردی درسته؟

ترسیده و پلک نمیزند

_حرف بزن تا سیگارم روی اینجا خاموش نکردم

_محمد من دروغ نگفتم تو…

سیگار را از روی لبم برمیدارم و در چشم به هم زدنی روی رگ بازویش خاموش میکند

صدای جیغش چهارستون عمارت را میلرزاند

دست و پا میزند و چیزی نمانده صندلی بیفتد که بلافاصله اعتماد آن را نگه میدارد

سرخ میشود و با همه ی قدرتش چشم روی هم میگذارد و لب میگزد

بلافاصله اشکش جاری میشود

_لعنت بهت خسروشاهی! داری چه غلطی…

پارت_224

 

فکش را فشار می‌دهم

_چی ریخته بودی تو سرم؟

با همه توانش فریاد میکشد

_توهم زااا

پس..پس حدسم درست بود!

نگاهم روی صورتش که به شدت درد میکشد ثابت می ماند

_چرا؟

_میخواستم با هم بخوابیم.

انتهای سیگار را سمت اعتماد میگیرم و او بلافاصله آن را میگیرد

_دیشب کاری کردیم؟

از گلو فریاد میزند

_آره ! آره!

ناخودآگاه صدایش در گوشم اکو میشود “مشکلی ندارم تنم مال تو”

صدای نفس هایم بالا می‌رود و دست روی گوشم میگذارم که آن صداهای مزاحم را نشنوم

از جا بلند میشوم و برای آنکه بتوانم بهتر تصمیم بگیرم قدم میزنم و فکر میکنم

لیوان گیلاس خوری که روی میز ست را با عصبانیت به زمین میکوبم و صدای شکستنش عمارت را برمیدارد

روی مبل می نشینم و سعی میکنم آرام شوم

بیشتر از ده دقیقه سکوت میکنم و پریچهر با صدای آهسته گریه میکند

_اعتماد

_بله آقا

_توضیحات خانم دکتر قانع کننده بود؟

تکیه ام را از مبل میگیرم و نگاهم را به اعتماد میدهم

نگاهی به من و نگاهی به چشم های درد کشیده و بی قرار پریچهر می اندازد

_خیر آقا ! قانع کننده نبود

_پس هر چند نخ سیگار داری پیاده کن!

ترس روی چهره ی پریچهر فواره میکند و می نالد

_خدا لعنتت کنه اعتماد چی بگم که قانع بشی؟

به طرف پریچهر میروم

اعتماد بی توجه به حرفش صندلی ام را جلو می آورد و من مقابلش می نشینم طوری که زانوهایمان همدیگر را لمس میکند

۸ نخ سیگار و یک فندک را به طرف میگیرد

_در خدمتم آقا

_روشن کن

_تموم این سیگارا رو هم روی صورتم خاموش کنی حرف من تغییری نمیکنه چون من تشنه ی این رابطه بودم و تموم وجودم این اتفاق رو فریاد میزد نمیتونستم کوتاه بیام نه!چند سال منتظر این اتفاق بودم

دوباره صدایش در گوشم می پیچد

“میدونی چند ماهه برای امشب روزشماری میکنم محمدم؟نفسم! زندگیم! قلبم! همه کسم! ”

اعتماد سیگار روشن را به طرفم میگیرد و من تکیه ام را به صندلی میدهم

جای سوختگی روی بازوی پریچهر را از نظر میگذرانم

_اعتماد

_بله آقا

_خانم دکتر یه مدت اینجا میمونه

_چشم آقا

از سر جایم بلند میشوم و دست به جیب قدم میزنم

لعنتی به شیطان میفرستم

نباید به خشمم اجازه بدهم پیشروی کند و بیشتر از این به او آسیب برساند مبادا حرف هایش واقعیت داشته باشد

از دید آواز 🪽🩵

 

دو ماه از آخرین باری که مسعود را دیدم میگذرد!

خدارا شکر میکنم که وجود نحسش جلوی چشمم پیدا نشده!

هیچ خاطره ی خوبی از آخرین دیدارمان ندارم هنوز هم شب ها کابوسش را میبینم

تن داغ و عرق کرده اش

بدن لخت و کریهه‌ش

چشمان به خون نشسته اش

در همین افکارم که ماشینی جلوی در ویلا متوقف میشود و کمی بعد از شانس بد من مسعود پیاده میشود

کافی بود به او فکر کنم تا دوباره سر و کله اش پیدا شود؟

چند دقیقه بعد وارد اتاق میشود

_سلام!

رو بر میگردانم و جواب سلامش را نمی‌دهم

چند قدم جلو می آید و من از ترس جمع میشوم

بلایی که آن شب به سرم آورد ترس به دلم انداخته

یک کاغذ لوله شده را به طرفم میگیرد

نگاهش میکنم و دوباره رو میگیرم

_بازش کن! شنیدم خان بهت سواد یاد داده بخون

عطر تنش باعث حالت تهوعم میشود

_طلاق نامته!

سر بلند میکنم و متعجب نگاهم را به او میدوزم! طلاق نامه؟محمد..محمد طلاقم داده! امکان ندارد

کاغذ را میگیدم و کنجکاوانه باز میکنم

و با چشمان لرزانم شروع به خواندنش میکنم..

و در انتها اثرانگشت آبی رنگ پایین صفحه توجهم را جلب میکند!

امکان ندارد به جای اینکه ناموسش را نجات بدهد طلاقم داده؟

_چند روز پیش داد به معتمد برام بیاره! معتمد گفت آقا گفته زنی که یه ماه خونه نباشه و هرز بچرخه نمیخوام!

طلاق نامه را داخل دستانم مچاله میکنم..

هرز؟هرز چرخیدن؟

_از کجا بدونم واقعیه؟

_از اونجایی که میدونه کجایی ولی نمیاد سراغت! از اونجایی که من باهاش قرار گذاشتم و گفت اگه آواز برگرده سنگسارش میکنم!گفت من زنی که هر روز دست یکی باشه نمیخوام گفت اگه میخوای دختر عمت زنده بمونه دیگه نیارش روستا از اونجایی..

_بسه مسعود! حرف نزن دیگه!

_میخوای چیکار کنی؟

_با وجود همه ی این اتفاقات..من برمیگردم روستا چه امروز باشه چه ده سال دیگه! ولی..

_ولی چی؟

_ناراحتم از اینکه اینطوری قضاوتم میکنه! شما مردا همتون لنگه ی همید

_لنگه ی هم؟محمدخان خسروشاهی فرزند احمدخان،خان بزرگ روستای خسررو آباد!با این همه الاف الوف باید یه تفاوتی با من رعیت زاده داشته باشه؟

_بسه مسعود!

_قسم میخورم همین الانم مردی براش

_گفتم بسه!

_احمقی آواز! اون که طلاقت داده بیا با من ازدواج کن و یه داغ بزار رو دلش

_اینقدری برام اهمیت نداره که بخوام داغ بزارم رو دلش

_دروغ میگی!

_تمومش کن مسعود! محمد مرد!همین الان..همین لحظه! تموم شد برای همیشه! دیگه اسمشو نیار

_برنگرد روستا آواز

با عصبانیت از جا بلند میشوم

_تمومش میکنی؟

_من دارم میرم یه جایی شاید دو ماه نباشم! دوست دارم بعد از دو ماه خودت مثل آدم تصمیمت رو گرفته باشی! وگرنه مجبورت میکنم

_مجبور به؟

_ازدواج!

 

#پارت_225

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

از دید محمد🪽🩵

 

دسته پول هارا به طرف گاوصندوق میبرم و چمباتمه میزنم که اعتماد در میزند

_سلام آقا

_سلام اعتماد خبری از اون حروم لقمه نشد؟

_نه هنوز قربان

پول ها را داخل گاوصندوق میگذارم و قفل میکنم

_داره صبرم رو لبریز میکنه! داره کاری میکنه وجب به جب خاک این شهرو به توبره بکشم داره با زندگیش بازی میکنه! اعتماد!

_بله ارباب

_روزی که پیداش کردیم حتی اگه من کوتاه اومدم تو نیا ، تو نزار، تو پدرشو در بیار

اعتماد سکوت میکند! خودکار را برمیدارم و شروع به نوشتن میکنم

_چیزی میخواستی؟

_ارباب دکتر نیکی خواستن یه پیغامی بهتون برسونن

_خب؟

_گفتن بهتون بگم…

با نگاهی که به صورتش میدهم حرفش قطع میشود

_خب؟

_با عرض شرمندگی…گفتن بهتون بگم از اون شب دیگه عادت نشدن!

خودکار ناخودآگاه در دستم رها میشود و سقف اتاق با همه ی وزنش روی سرم سقوط میکند

از روی صندلی بلند میشوم و رو به اعتماد می ایستم

_امکان نداره!

با تاسف سری تکان میدهد

_شرمنده ارباب

ضربه ای به پیشانی ام می‌کوبم! داخل اتاق قدم میزنم و آرام و قرار ندارم

نباید…نباید این اتفاق بیفتد

که اگر بیفتد آبرو و حیثیتم زیر سوال می رود

پدر…پدرم قطعا به کمتر از سنگسار فکر نمیکند! و ماه منیر…. بدون شک عاقم میکند!

آواز چی؟

_اعتماد

_بله آقا

_اسبمو زین کن میرم دیدن پریچهر

_چشم آقا

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_کجاست این زنیکه؟

_آقا گفتن به درمانگاه سر میزنم و زود برمیگردم

_متوقف کن ساخت این درمانگاه لعنتی رو تا پریچهر بلایی سر من نیاورده!

_چشم

در همین حال صدای باز و بسته شدن در راهرو توجهم را جلب میکند

پریچهر با چتر و کلاه در دست وارد پذیرایی میشود و با دیدن من خشک میشود

_اعتماد

_بله آقا

_بیرون منتظرم باش

_چشم آقا

بلافاصله اشک درون چشمان پریچهر حلقه میزند

_سلام محمد!

_سلام و مرگ! محمد و مرض!

به طرفش می‌روم و یقه اش را چنگ می اندازم

_چی میگه اعتماد؟

لب باز میکند حرفی بزند که قبل از ان تهدید وار انگشتم را در هوا میچرخانم

_دعا کن چیزی که میگی واقعیت نداشته باشه چون خودت و توله ی توی شکمت باهم می‌میمرید

دندان روی هم فشار می‌دهد و بدون آنکه چیزی بگوید

به سمت آشپزخانه میرود

بازویش را میگیرم و میکشم

_کجا سر تو انداختی میری؟

_چیه؟

_حامله ای؟

_وقتی عادت نشدم یعنی حامله ام

_غلط کردی! من نمیزارم این بچه به دنیا بیاد

_به دنیا میاد

_قبلش دوتاتون مردید

ضربه ای روی قفسه ی سینه ام میکوبد

_فکر نکن خیلی زرنگی آقای خسروشاهی! بلایی سر من و بچم بیاد یه طومار نوشتم و به یکی سپردم تحویل پدرت بده! قطعا پدرت از این رسوایی خوشحال نمیشه میشه؟

تک خندی میزنم و نگاهم را میگیرم

که پر غرور ادامه می دهد

_برگ برنده دست منه! فکر میکنی پدرت چه حالی پیدا میکنه وقتی بفهمه بهم تجاوز کردی و بعدش به قتلم رسوندی؟

از عصبانیت فریاد بلندی میکشم و مجسمه ای که روی یکی از طاقچه هاست را با همه ی توانم روی زمین میکوبم

_بچه رو سقط کن! هر کاری بخوای انجام میدم هررر کاری!

_نمیتونم

جلو میروم و دو طرف صورتش را با غضبی غیرقابل توصیف فشار میدهم

_چی از جونم میخوای پریچهر من همونو بهت میدم فقط این بچه رو سقط کن

با هر سختی که شده دستم را جدا میکند

_من این بچه رو نگه میدارم من میخوام…

_هر وقت هر لحظه هر ثانیه اراده کنی باهات میخوابم

لبخندی به لب می آورد

_هر وقت بخوام

_هر وقت بخوای

به نشانه منفی سر تکان می‌دهد

_پس چی میخوای لعنتی؟ ازدواج؟ باهات ازدواج میکنم! خانم اول عمارت میشی

فکر میکند و دوباره با مکث سر تکان میدهد

چشم روی هم میگذارم

_آواز رو هم طلاق میدم

_اینقدر آبرو و حیثیتت برات مهمه آقای خسروشاهی؟

دستی پشت گردنم میکشم

_بیشتر از چیزی که فکر کنی! من غرورم رو به تو و به هر کسی که اطرافمه ترجیح میدم! حتی به خودم!

_حتی آواز؟

بدون فکر کردن اقرار میکنم

_شک نکن حتی به آواز

_پس مطیع باش و اجازه بده این ۷ ماه بگذره و بچم به دنیا بیاد

به سمت آشپزخانه میرود و قوری را برمیدارد

_متاسفانه هیچ جوره نمیتونم این بچه رو از بین ببرم

با صدای فریادم صورتش چین میخورد

_تو غلط کردیییی

قوری را روی کابینت میکوبد

_غلط رو تو کردی که اون شب به زور حاملم کردی! غلط رو تو کردی که بی رحمانه سیگارت رو روی دستم خاموش کردی غلط رو تو کردی که چند ماهه با یه مرد غریبه منو تو این خونه زندونی کردی!هر کسی به جای اعتماد بود روزی صد بار بهم دست درازی میکرد

غلط رو تو کردی که …..

بقیه ی حرفش را قورت می‌دهد و کمی بعد ادامه میدهد

_آره دست و پا بزن تخم و ترکه ی خسروشاهی! دارم لذت میبرم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

پریچهر دیگه کیه چی از جون اینا میخواد واقعا دستش با مسعود تو یه کاسه ست

خواننده رمان
14 روز قبل

امشب پریجهر بد جوری رفته رو اعصابم مطمئنم بچه مال مسعوده با هم نقشه کشیدن امشب دیگه پارت نیست پینار هم نیست

janan
14 روز قبل

محمد حتی از پریچهر هم کثافت‌تره😒 وای به حالش اگه نقشه‌ای نداشته باشه. اون وقت اگه پایان رمان آواز عاشق مسعود بشه بهتره😕
حالا اگه نقشه هم داشته باشه چرا التماس پریچهر رو میکنه؟! انقدر خوار و ذلیل شده که حتی به این فکر نمیکنه خان به پسرش بیشتر از یه دختر غریبه اعتماد داره؟ حتی اگر طومار که هیچ کتاب هم بنویسه مدرکی برای اثبات حرفش نداره😹
دارم کم کم دیوانه میشم سر این رمان، امیدوارم آواز رو خراب نکنی نویسنده جان، وگرنه از بقیه شخصیت‌ها متنفر شدیم حتی محمد.
ممنون نویسنده جان💜💚 مرسی قاصدکی💕

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x