رمان آواز قو پارت ۴۲

4.2
(92)

 

 

_تو اگه توانش رو داشته باشی شب و روز زیرخواب منی! زیرخواب تخم و ترکه ی خسروشاهی! تو همین الانم تخم و ترکه ی خسروشاهی تو شکمته ! داری بخاطر تخم و ترکه ی خسروشاهی خودتو جر میدی…با چه رویی اینطوری خطابم میکنی؟

از آشپزخانه بیرون می آید و مقابلم می ایستد با آن چشم های لعنتی همیشه خندان

_به دست و پام بیفت شاید تصمیمم عوض شد

از این حرفش خونم به جوش می آید تک خند صدا داری میزنم

_فکر میکنی به دست و پات میفتم؟

فکش را محکم فشار میدهم

_غلط کردی پدرسگ

و همزمان دستم را داخل موهایش فرو میکنم و کشان کشان به روی مبل میکشم

سعی میکند موهایش را از دستم بیرون بکشد اما خیال کوتاه آمدن ندارم

_بچه رو سقط نکن ولی…ولی هر روز میام اینجا و دوتا سیگار روی بدنت خاموش میکنم اینقدری که بعد از ۹ ماه هیچ جای سالمی روی بدنت نباشه

با ضرب موهایش را رها میکنم

و او به کمک دستش از روی مبل بلند میشود و با موهای ریخته در صورتش با حرص نگاهم میکند

_اشکالی نداره! من بچه رو نگه میدارم! نگهش میدارم تا آینه ی دقت بشه

روی صورتش خم میشوم دو طرف بازویش را تا جایی که راه دارد محکم فشار میدهد که با آب دهنی که روی صورتم خالی میکند چشم میبندم و صورتم جمع میشود

با پشت آستینم آب دهن را پاک میکنم و سیلی ام را آنقدر محکم به صورتش میکشم که گوشه ی چشمش به دسته ی چوبی مبل کوبیده میشود

دوباره با مو سرش را بلند میکنم

_سقطش کن

همزمان یکی از زانوهایم را روی مبل میگذارم و زانوی دیگرم را داخل شکمش فرو میکنم

_دیگه غرور و آبرو اهمیتی نداره فقط میخوام این توله بمیره و روی تو کم بشه!

و کنار شقیقه اش میغرم

_تخم و ترکه ی خسروشاهی به کسی باج نمیده

درد میکشد و سعی میکند شکمش را عقب بکشد اما خیال کوتاه آمدن ندارم

یک دستم را دور گردنش حلقه میکنم و با دست دیگر تنش را نگه میدارم و تا جایی که راه دارد زانویم را فرو میکنم

با صدایی درمانده لب میزند

_همه ی خسروشاهی ها همینقدر حرومزاده هستن؟

زانویم را محکم تر فرو میبرم

صدای فریادش را در گلو خفه میکند

باید همین لحظه همه چیز تمام شود! نباید نه ماه و شاید تا آخر عمر حرص و جوش این لحظه را بخورم

ناگهان با صدای مهران از حرکت می ایستم

_خان داداش!

بدنم خشک میشود و نفسم بالا نمی آید

مهران با دو به طرفم می آید و از دیدن صحنه ی مقابل چیزی نمانده شاخ در بیاورد

_خان داداش….

دست و پایم از حرکت ایستاده و وضعیت پریچهر را نگاه میکنم

نگاه هراسان و وحشت زده ام را به مهران میدهم و زانویم را به آرامی از داخل شکم پریچهر بیرون می کشم…

همه زورم را زده ام امیدوارم تا همین جای راه سقط شده باشد

از روی مبل بلند میشوم و دستی به سر و صورت عرق کرده ام میکشم

پیراهن و شلوارم را مرتب میکنم و زیر لب میغرم

_اینجا چه غلطی میکنی؟

مهران همچنان مبهوت به حال من و پریچهر خیره شده

پریچهر دستی روی شکمش گذاشته و نفس نفس میزند

_کری؟ گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟

به خودش می آید و نگاه متعجبش را از پریچهر میگیرد

_رد مسعود و زیر دستاشو زدیم

چشم باریک میکنم و منتظر ادامه ی حرفش میمانم

_با ماشین یه ۱۲ ساعتی از اینجا فاصله دارن

_باشه چندنفرو آماده کن منم یه سر به حموم بزنم میام

_چشم

دوباره می ایستد و پریچهر را نگاه می کند

_برو دیگه! وایستادی چیکار؟

_چشم چشم

پریچهر با حال زارش روی مبل افتاده و گوشه ی چشمش کبود شده

_با من در نیفت نیکی! دعا کن سقط شده باشه وگرنه بد میبینی!

_محمد…محمد!

_بنال

_بخدا دوست دارم که میخوام بچت بمونه! بزار بمونه لطفا

_نداری پریچهر! دوس نداری! همش دروغه! تظاهره! ریا و حقه ست! فقط کاش بفهمم کی هستی و از کجا اومدی کاش!

_دارم قسم میخورم من عاشقت شدم! دست خودم نیست

زانوهایش را بغل می کند و زار می زند

_من که گفتم سقطش کن باهات ازدواج میکنم

_دروغ میگی! به محض اینکه خرت از پل بگذره یه پشت پا میزنی به همه چی! من میدونم

حق با اوست! حتی یک لحظه هم نمیتوانم به ازدواج با او فکر کنم! منتظرم به قول خودش خرم از پل بگذرد تا برای همیشه شرش را از سرم کم کنم

_اعتمااااد

بلافاصله وارد عمارت میشود

_بله آقا

_نزار این زنیکه جایی بره تا برگردم!

_چشم آقا

 

 

 

 

 

سه روز از رفتن مسعود گذشته و من هر چند ساعت یک بار طلاق نامه ی محمد را نگاه میکنم

سه نگهبانی که مسعود گذاشته شب و روز داخل ویلا پرسه می زنند

تا ساعت ده شب دور هم می نشینند و قلیان و سیگار می کشند و بازی می‌کنند

و شبها موقع خواب در اتاقم را قفل می کنند

هر از گاهی هم چند دختر و زن به ویلا می آورند و صدایشان آرامش خواب و زندگی ام را بر هم میزند!

باید احمق باشم با وجود این اتفاقات وقیح بازهم با مسعود ازدواج کنم

ساعت ۱۰ صبح است و امروز انگار یادشان رفته من توی اتاق زندانی ام

نگاهم را به گلدان قیمتی که روی میز است دوخته ام که یک آن حرکات بچه را داخل شکمم حس میکنم

ذوقی بی امان سر تا پای وجودم را میگیرد

“وای مامان قربونت عزیز دلم نفسم بالاخره تکون خوردی؟ ای جان دلم ”

چشم می بندم و تمام تمرکزم را روی حرکاتش میگذارم

با باز شدن در اتاق چشم باز میکنم

زنی که مسعود میگفت ناهید نام دارد با همان تیپ قبلی وارد اتاق میشود

خنده ی نه چندان دلچسبی روی لب دارد

_به به خانم امینی! سلام

_سلام!

نگاهم را میگیرم و به طرف پنجره میروم

_گشنمه! به نزاکت بگو صبحونه ی منو بیاره! خیر سرم باردارم

_چشم دیگه چی؟

چند قدمی به طرفم برمیدارد

_میخوای با معده ی پر بمیری؟

مثل یک تکه یخ خشک و سرد میشوم و به طرفش برمیگردم

با دیدن اسلحه ی داخل دستش نفسم میرود

_چه اتفاقی افتاده؟

ضامن را رها میکند و اسلحه را به طرفم نشانه میگیرد

_زن مسعودی؟

_نه!

_دروغ میگی

_میگم نه احمق همسرم…

به یاد می آورم که مسعود گفته بود اگر بخواهم زنده بمانم باید تظاهر کنم همسر او هستم

_آره زن مسعودم ولی…

لبخندش عمیق تر میشود

_میدونی من مسعودو دوست دارم و میخوام برای به دست آوردنش آدم بکشم؟

ای وای من!چه حماقتی کردم ! کاش دروغ نمیگفتم

دست و پایم را گم میکنم و اضطرابم دو چندان میشود!

_اهمیتی نداره ما میخوایم جدا بشیم! منتظرم بچم به دنیا بیاد بعدش…

چند قدم جلو می آید و درست مقابلم می ایستد

حالا اسلحه اش را پایین آورده و روی تک تک اجزای صورتم دقیق میشود

_نوچ! اطمینانی نیس! باید بمیری

اسلحه را روی شقیقه ام میگذارد و به طرف تخت هولم می دهد

_گم شو اون طرف

کنار تخت می ایستم و با صدایی لرزان لب میزنم

_من و مسعود هیچ علاقه ای به هم نداریم قسم میخورم! حاملم ! خواهش میکنم کاری به من و بچم نداشته باش

قهقه ای میکشد و به پشت می چرخد

همزمان نگاه من سمت سمت گلدان قدیمی کشیده میشود

_اتفاقا بخاطر همین میخوام بکشمت! بچه ی مسعود اگه به دنیا بیاد ممکنه از طلاق پشیمون بشه

یک قدم به راست برمیدارم و هنوز دستم به گلدان نرسیده که به طرفم برمیگردد

در کسری از ثانیه گلدان را برمیدارم و با همه ی زور و توانم آن را به سرش می کوبم

آنقدر محکم که بلافاصله چشمانش بسته میشود و روی زمین می افتد

وحشت زده دست روی دهانم میگذارم و همزمان صدای ماشین به وحشتم دامن می زند

واااای نوچه های مسعود بیرون بودند؟؟؟

برگشتند؟

خون تمام فرش را قرمز کرده

با این خونریزی شدید زنده می ماند؟

دست روی نبضش میگذارم

نبضش را به زور پیدا میکنم ضعیف ست و این یعنی ممکن ست بمیرد

چه خاکی روی سرم بریزم ؟

چه اشتباهی کردم؟

باید جنازه اش را پنهان کنم؟

نه! مسلما میمیرد!

ولی اگر نوچه های مسعود بفهمند او را کشته ام زنده ام نمیگذارند!

از پنجره بیرون را نگاه میکنم

سه فرد ناشناس با اسلحه به سمت خانه می آیند و قلب من فرو می ریزد

پاهایش را میگیرم تا آن طرف تخت پنهانش کنم شاید آنها نمی دانند که او اینجا بوده

اما…

اما خون روی فرش…

در ویلا باز میشود و من از وحشت هینی می‌کشم

بلافاصله ما بین تخت و دیوار دراز می‌کشم و تمام سعی خودم را میکنم که که حتی صدای نفسم بلند نشود

با صدای پایشان تپش قلبم چند برابر میشود

کمی بعد مکالماتشان را میشنوم

_رضا یه جنازه اینجاست

_ببین زندس

_نه

وااای! وای چه غلطی کردم؟!

ناهید را کشتم؟ من! من آدم کشتم؟

امکان ندارد

خدیا! خدایا چه بلایی سر خودم آوردم

_سرویس بهداشتی رو چک کردی؟

_آره کسی نبود

_شاید فهمیدن قراره ما بیایم

_آقا تا نیم ساعت دیگه میرسه پیداشون نکنیم کنار همین جنازه چالمون میکنه

_بریم اطراف ویلا رو بگردیم شاید پیدا شدن

_بریم

با صدای دور شدنشان نفس راحتی میکشم و اشک هایم پشت سر هم سرازیر میشود

با بدن ناتوانم از جا بلند میشوم و جناره را نگاه میکنم

مشت محکمی به سرم میکوبم و تمام سعیم را میکنم که صدای گریه ام را در گلو خفه کنم

آدم کشتم! من بالاخره دست به قتل زدم…

آن هم یک زن!

وای اگر مسعود بفهمد

وای اگر محمد…..

محمد بفهمد چه بلایی سرم می آورد؟

چرا تمام فکر و ذکرم پیش محمد ست او که طلاقم را صادر کرده پس چرا من همه ی حواسم پیش اوست؟چرا هنوز به آینده امید دارم؟ به روزی که برگردیم پیش هم؟

 

 

چرا باور نمی کنم که محمد برای من تمام شده؟

از جا بلند میشوم

همه در ها باز است و شاید وقت آن شده هر طور ست فرار کنم

برای آخرین بار جنازه را نگاه میکنم و قلبم تیر میکشد

با قدم های آهسته وارد پذیرایی میشوم

دو انار از روی میز برمیدارم و به طرف خروجی ویلا میروم

نگاهی به اطراف می اندازم و خدا را شکر میکنم کسی آن اطراف نیست

به طرف راست ویلا میروم و چند قدم برنداشته ام که صدای پا میشنوم

دوباره برمیگردم و میخواهم وارد ویلا شوم اما دیر ست! ممکن ست سر برسند

قایقی که در آن نزدیکی ست توجهم را جلب میکند

بلافاصله به طرفش میروم و پشت آن پنهان میشوم

_پیداش نکردی؟

_نه انگار رفتن از اینجا

بعد از سکوتی نسبتا طولانی صدایشان در گوشم می پیچد

_یه جفت دمپایی اینجا بود ولی الان نیست

نگاهم سمت دمپاییم می رود وای کاش…کاش دمپایی نمی پوشیدم

همین یک دمپایی من را لو می دهد و به کشتنم می دهد

_داخل کمدارو خوب گشتی؟

_نه!

_بیا دوباره داخلو خوب برگردیم

_یه دمپایی کم شده داخلو بگردیم؟

_من میرم داخلو میگردم شما دوتا با ماشین اطرافو نگاه کنید

_باشه! مراقب باش و از خونه بیرون نیا شاید برگردن

_حواسم هست

به آرامی سر بلند میکنم و آن دوتایی را که به طرف ماشین می روند زیر نظر میگیرم…

چهره ی یکی از آنها خیلی آشنا به نظر می رسد

قبلا او را جایی دیده ام؟

با روشن شدن ماشین دوباره پشت قایق پناه میگیرم و با دور شدنشان بلافاصله از جا بلند میشوم کمی آن طرف تر صخره های کوتاه و بلند را میبینم…

باید امروز را طوری بین این صخره ها بمانم تا آب ها از اسیاب بیفتد

 

 

 

از دید محمد🪽🩵

 

_سلام اقا

_سلام! چی شد؟ پیداش کردید؟

_متاسفانه کسی داخل ویلا نیست

لعنت به این شانس! دست روی کمرم میگذارم و به اطراف نگاه گذرایی می اندازم

یک ماشین قدیمی و زنگ زده آن حوالی پارک شده

مهران کلافه دستی پشت گردنش میکشد و میگوید

_خوب همه جارو چک کردید؟

_بله آقا! انگار فهمیدن ما…

بلافاصله یقه اش را میگریم و فشار می دهم

_بی عرضه هاااا از کجا فهمیدن؟

_آقا بخدا…

_حرف نباشه! گم شو از جلوی چشمام

معتمد مضطرب ست و مدام قدم میزند

_چته معتمد؟

هول زده سر بلند میکند

_نگران خانمم! همین

_آقا ببخشید

باصدای رضا به پشت سر می چرخیم

_اقا یه جنازه تو اتاقه وقتی ما رسیدیم گرم بود یه ماشین هم اونجاست و این یعنی…

مهران نگاهم میکند

_جنازه؟نکنه…

منتظر ادامه ی حرفش نمی مانم

به طرف ویلا میروم و وارد اتاقی میشوم که رضا با دست اشاره کرده

جنازه ی یک زن نسبتا چاق و قد کوتاه و اسلحه ای در دست!

امکانش هست مسعود او را کشته باشد یا…یا آواز؟

_اومدیم یه دمپایی جلو در بود ولی وقتی یه دور اطراف ویلا رو گشتم و برگشتیم دیدیم اثری از دمپایی نیست

_پس باید همین اطراف باشه

_فرهاد و فرشید رفتن اطرافو با ماشین بگردن

اسلحه ام را در می آورم و از ویلا خارج میشوم

_من و معتمد میریم طرف چپ تو و مهرانم طرف راستو خوب بگردید

_چشم

صخره هارا یکی یکی رد میکنم و ناگهان نگاهم روی یک گوشه می ایستد

پوست و دانه های انار…

خم میشوم و پوست انار را فشار می دهم

هنوز خیس است و این یعنی…

لبخند درد آلودی روی لبم ظاهر میشود

یعنی در همان حال هم از انار خوردن غافل نشده؟

قلبم کمی آرام میگیرد و مسیر را رو به جلو ادامه می دهم

به پشت سر میچرخم

_معتمد

_بله آقا

_تو برو پشت اون یکی صخره هارو چک کن

_چشم

_محمد!

ناگهان صدایی گوشنواز قلبم را میلرزاند..

صدا..

صدای آواز بود؟

درست شنیدم؟

آوازم…

به آرامی می چرخم و…

با دیدن آواز خون بدنم منجمد میشود

آواز…

بالاخره آواز را بعد از دو ماه سیاه دیدم…

باورم نمیشود…

فقط نگاهش میکنم و نگاه

من پاهایم خشک شده او چرا تکان نمی خورد

چرا به طرفم نمی آید؟

چرا حرف نمی زند؟

به سختی لب باز میکنم

_آ …آو…واز؟ خودتی؟

دست هایش را مشت میکند و یک قدم عقب میرود

_محمد وایسا برات توضیح میدم تورو خدا اون اسلحه رو بزار کنار من…

از اسلحه ترسیده؟ فکر میکند از او عصبانی هستم؟ نمیداند این دو ماه روزی نبوده که از نبودش بغض نکنم؟

چند قدم به طرفش برمیدارم و او دوباره عقب میرود

پایش به تکه سنگی میخورد و قبل از آنکه بیفتد بلافاصله دستش را میگیرم و تنش را به آغوش میکشم

_آواااااز

سرم را کامل روی گردنش خم میکنم و با همه وجود بوی تنش را نفس میکشم

شاید شوکه شده که هیچ واکنشی نشان نمی دهد

بلافاصله صدای معتمد بلند میشود

_خانم آقا میدونن اون روز شما تقصیری نداشتید و با پری اسب سواری می کردید که اون اتفاق افتاد من همه چیو تعریف کردم نیازی نیست بترسید

او را محکم تر توی آغوشم فشار می‌دهم

ترسیده؟

 

 

رت_229

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

از دید آواز🪽🩵

 

همچنان متعجب معتمد را نگاه میکنم که با چشم و دست و ابرو اشاره می کند! و تازه منظورش را متوجه میشوم…قضیه را طوری دیگر برای محمد تعریف کرده؟

معتمد؟ باورم نمیشود!

کسی که برادرش میگفت مورد اعتماد نیست حالا ناجی من شده؟

محمد عصبانی نیست؟

نمیخواهد خونم را توی شیشه کند؟

_بچه خوبه؟

از آغوش محمد جدا میشوم

محمد…محمد….شبیه رویاست رو به رویم ایستاده و من نگاهش میکنم بدون آنکه مجازات شوم

دوباره نگاهم سمت معتمد میرود که همچنان با دست اشاره می کند!

لبخندی روی لب می آورم

چه خوب که هوایم را دارد!

_آواز…

_محمد!

لبخندی میزند

_از هیچی نترس! دیگه نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه

با یادآوری اتفاقات نیم ساعت پیش لبخندم محو میشود

_محمد باید تنهایی باهات حرف بزنم

قبل از آنکه محمد چیزی بگوید معتمد دور میشود

_چی شده آواز؟ راستشو بگو مسعود بلایی سر بچه آورده؟ دستش را روی شکمم میگذارد

_اتفاقی افتاده؟ نکنه…نکنه بهت …

دست روی دهانش میگذارم

_من یه آدم کشتم محمد! جنازش تو…

نگاه محمد میخ میشود روی چشمانم

_چیکاری کردی؟

بلافاصله به گریه می افتم

_محمد من…بخدا راهی نداشتم میخواست منو بکشه

دستش به آرامی سر میخورد و سکوت میکند

این سکوتش بیشتر می ترساندم کاش حرفی بزند

گریه میکنم و بغلش میکنم

_تو رو خدا چیکار کنم محمد دارم میمیرم من…من کشتمش بخدا خودم کشتمش زدم توی سرش با گلدون زدم..دارم دق میکنم

_آواز

_میدونم! میدونم! چوب خطم پر شده میدونم مجازاتم کمتر از مرگ نیست ولی بخاطر نجات جونم بخاطر نجات بچه مون من مجبور بودم…اسلحه داشت

_آواز

_نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم…

با نهیب صدایش لال میشوم

_آوااااز

سکوت میکنم و با چشمان اشک آلودم نگاهش میکنم

اسلحه را پشت کمرش می اندازد اشکم را به آرامی پاک میکند

_نترس! من کنارتم! نمیذارم کسی بفهمه خیالت راحت

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

 

ساعت از یک ظهر گذشته و من و محمد همچنان غم زده جنازه را نگاه میکنیم

همه را راهی کرده و فقط ما دوتا مانده ایم تا جنازه را سر به نیست کنیم

برای بار هزارم دست روی رگ گردنش میگذارم و دوباره صدای هق هقم بلند میشود

از این گریه و زاری ها کلافه شده اما به روی خودش نمی آورد

با صدای خسته ای لب می زند

_میدونی یاد چی افتادم؟

سر بلند میکنم و با چشمان ورم کرده نگاهش میکنم

_یاد شبی افتادم که با مهران بازی جرات حقیقت انجام می دادید! فکر میکردی اینقدر زود یه جنازه رو دستت بمونه و مجبور شی از من کمک بگیری؟

بی حال روی زمین می نشینم

نه! هرگز نه! همان شب به خدا پناه برده بودم که هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتد و حالا…

خدایا…

این چه بلایی بود سرم آوردی؟

_محمد

_هوم!

_از دستم عصبی هستی درسته؟

_بخاطر؟

_اتفاقات اخیر

_زیاده! اسم ببر

_یکیش همین قتل

_ناراحتم! از اینکه کاش دست تو به این خون آلوده نمیشد! کاش زودتر رسیده بودم خودم می‌کشتمش!

_چرا؟

_نمیخواستم به همچین اتفاق وحشتناکی دست بزنی! روحت پاک و سفیده…ولی من روحم سیاه شده! به این اتفاقات عادت دارم! باهاش کنار اومدم کشتن یه کرم مضر برای من گناه نیست یه لطف به اطرافیانمه

به حرف هایش فکر میکنم

کاش حتی برای آرام کردنم از عادی بودن قتل حرف نزند

_از دست خودم چی؟ باید عصبی باشی نه؟

کمی مکث میکند

از جا بلند میشود و از داخل جیبش یک تکه کاغذ در می اورد و به طرفم میگیرد

با دست های لرزانم آن را میگیریم و باز میکنم

“خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟”

لبخند دردناک روی لبم پیدا میشود

شعری که آن شب برایش نوشتم همان کاغذ همان خط

از داخل جیبش سیگاری در می آورد و به طرف در می رود

_کجا محمد؟

_یه جای مناسب پیدا کنم برای چال کردن جنازه…همین اطرافم بر میگردم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

در ماشین را باز میکند

_بشین!

_خودت رانندگی میکنی؟

_مشکلی داره؟

بدون آنکه حرف بزنم با کوله باری از غم و ناراحتی سوار میشوم

هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته که دل و روده ام بالا می آید

_محمد محمد وایسا حالت تهوع دارم

بلافاصله کنار جاده می ایستد

_تو که چیزی نخوردی چیو بالا میاری؟

خودم را از ماشین پایین می کشم و با زانو روی زمین می ایستم

همه ی وجودم عوق میشود اما چیزی برای بالا آمد وجود ندارد آنقدر عوق میزنم که سر و گردنم درد می‌گیرد

از ماشین پیاده میشود و بطری آب را به طرفم میگیرد

_بیا یکم آب بخور دست و صورتتم بشور بهتر میشی

با حال زارم بطری را میگیرم و چند قلپ آب می خورم

به ماشین تکیه داده ام و دوباره گریه میکنم از…از دست هایم تنفر دارم

از انها میترسم

وحشتناک است

بالای سرم می ایستد

_آواز!

مقدرای از آب بطری را روی صورتم میریزم

_بله!

_یه سوالی مغزم رو سوراخ کرده خیلی سعی میکنم نادیده ش بگیرم ولی نمیتونم انگار نمیشه!

بطری آب را بغل میکنم چشمان دردمندم را می بندم و بیشتر در خودم جمع میشوم

 

 

#پارت_230

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

_جانم بپرس

مکث میکند و من منتظر می مانم

_مسعود بهت دست زد؟

با این سوال چشم هایم باز میشود و مغزم از عصبانیت گر میگیرید

من در منجلاب سختی و مشکلاتم دست و پا میزنم من در حال غرق شدنم من دارم میسوزم و او به فکر…

خشمگین نگاهش میکنم

_الان چه وقت این سوالاست؟

روی نوک پا می نشیند

_میدونم آواز! میدونم الان وقتش نیست ولی به منم حق بده از صبح دندون رو جیگر گذاشتم ولی این سوال…

با فریادم ساکت میشود

_تمومش کن محمد! دست زده یا نزده به حال تو فرقی میکنه؟ تو این شرایط چطور میتونی این سوال رو بپرسی؟

عصبانی میشود و با فک سرم را بلند میکند

_چرا نمی فهمی آواز؟ من یه مردم! دارم اذیت میشم دارم….

یاد حرف ها و کارهای آن شب مسعود می افتم! شبی که میخواست…وای! چه عصبانی بود وقتی میگفت شوهرت گفته من مرد نیستم بهت ثابت میکنم مردم

با حرف هایش چه آزاری به جانم رساند اگر مقاومت نمیکردم اگر آن سیلی را نمی زدم اگر مسعود به خودش نیامده بود حتما این کار را میکرد

من در فکر فرو رفته ام و محمد همچنان دیوانه وار فریاد می زند

_فهمیدی؟ نمیتونم نمیتونم ببینم کسی به حریمم تجاوز کرده! انگار به خودم تجاوز شده به مغزم

لبخند تلخی میزنم

چه غروری دارد چه آدم خودخواهی ست چه منم منم میکند انگار جز او کسی آدم نیست! مغزم در حال انفجار ست و او همچنان فریاد میزند

_آره؟ پرسیدم آره؟

با عصبانیت دستش را از صورتم جدا میکنم

_آره ! حالا که چی؟ چیکار میتونی بکنی؟ دستت به کجا بنده؟

تمام بدنش خشک شده و بهت زده نگاهم می کند

_چند بار؟

عصبانیتم دو چندان میشود پررویی این آدم حد و حدود ندارد

_هر شب خوبه؟ هر شب!

ناگهان سیلی محکمی روی صورتم می کوبد و من با بغض نگاهش میکنم

_چه مرگته محمد؟ نیومده…نیومده شروع کردی؟ نیومده آزارات…

گردنم را میگیرد و به بدنه ی ماشین فشار می دهد

_راستشو بگو چند بار؟

من اگر این آدم را نچزانم احمقم! باید سوزی روی دلش بگذارم که قلبم کمی آرام شود

_سه بار!

دستش به یک باره از گردنم جدا میشود و بی اختیار روی زمین می افتد

نگاه بی قرارش را به اطراف می دهد و زیر لب تکرار میکند

“سه بار؟ سه بار؟”

دستش را روی صورتش میگیرد

_امکان نداره…امکان نداره آواز نه! نه!

پوزخندی میزنم و از زجر کشیدنش لذت میبرم!

دوباره زیر لب تکرار میکند

“سه بار؟ ”

_کمه؟ دوست داشتی بیشتر باشه؟

باز کردن چشم هایش همانا و سیلی وحشتناک دیگرش همانا

گیجم میکند و چشم هایم را برای لحظه ای تار می کند

عصبانیتی شدید تنم را می لرزاند و من هم با همه ی قدرتم سیلی روی صورت او میگذارم

اما…دوباره همان داستان تکراری

دستم در هوا مانده و به صورتش نرسیده!

با عصبانیت مچ دستم را بیرون میکشم و این بار مشت های خفیفی روی بدنش میگذارم و با گریه زار میزنم

_ولم کن دیگه! ولم کن ولم کن…این مدت کم درد نکشیدم که توم درد دیگه ای شدی و به دردام اضافه شدی…ولم کن

از جا بلند میشود و یقه ی پیراهنم را از پشت میگیرد و در صندلی عقب ماشین را باز میکند و با یک حرکت توی ماشین می اندازدم

قدم میزند و فریاد می کشد

قدم میزند و موهایش را می کشد

قدم میزند و کمی بعد با زانو روی زمین می نشیند

به حالت سجده در می آید دیگر تکان نمی خورد!

ترسی به جانم می افتد

سکته نکرده باشد؟

اشتباه کردم کاش…کاش به دروغ نمیگفتم تجاوز کرده!

چه حماقتی کردم مسلما دودش توی چشم من و مسعود بیچاره میرود

مسعود را زنده نگه میدارد؟

مسلما نه! به هیچ وجه!

در ماشین را باز میکنم از گرسنگی بدنم می لرزد

به سمتش میروم و کنارش می نشینم

_محمد دروغ گفتم! مسعود کاری نکرده…

بالاخره بعد از مکثی طولانی به پشت می افتد و نگاهش را به آسمان می دهد

نگاهش را به آسمان می دهد و سراسر سکوت و بغض میشود

_محمد! شنیدی حرفامو؟

سر تکان می دهد

_دروغ گفتم مسعود بیچاره کاری نکرد اینقدر عصبانیم کردی که…

سر می چرخاند و نگاهم میکند

دریغ از سر سوزنی حس داخل چشم هایش

از جا بلند میشود و سوار ماشین میشود

به ناچار من هم سوار میشوم و دوباره به طرف روستا حرکت میکنیم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

۱۲ ساعت را بکوب رانندگی کرده و شبیه جنازه ها شده

در طول مسیر فقط برای یک وعده ی غذایی ایستاد و دیگر هیچ

با وجود آن همه خستگی حالا روی تخت شاهنشین دراز کشیده و به سقف زل زده! خواب راه چشمانش را گم کرده

_محمد!

با صدای خفه ای لب میزند

_جانم

_نمیخوابی؟

از روی تخت بلند میشود و نگاهم میکند

با همان لباس های خاکی و کثیف !

_یه سر برو حموم!

اور کتش را برمیدارد و به طرف در میرود

_محمد! کجا این نصف شب؟ ساعت سه شده

_میام

از جا بلند میشوم و از پنجره حیاط را نگاه میکنم

به سمت اسطبل میرود و کمی بعد از عمارت خارج میشود

چه اشتباهی کردم! کاش…کاش به دروغ چنین حرفی نمی زدم از من احمق تر وجود ندارد

 

 

ارت_231

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

چشم باز میکنم و با دیدن محمد کنار خودم از جا میپرم

_اومدی محمد؟ تا صبح منتظرت بودم نیومدی…دلم…شور میزد

دستی روی موهایم می کشد

_محمد به خدا قسم دروغ گفتم! مسعود بیچاره کاری نکرد! البته یه شب که از ملاقات با تو برگشته بود خیلی عصبانی بود خیلی! همش میگفت شوهرت میگه من مرد نیستم بهش ثابت میکنم مردم!

_خب؟

_خب پیشروی هم کرد ولی یه سیلی محکم بهش زدم و گفتم تو مثل داداشمی نباید به فکر انتقام از محمد باشی

چشم هایش ریز میشود و متفکر نگاهم میکند

_دروغ میگی

_دارم میگم بخدا ! از خدا بالاتر وجود داره؟ بهم دست نزد! دیوونه هست عوضی هست ولی نه اینقدری که بخواد به منی که مثل خواهرش بودم دست درازی کنه

_باید باور کنم حرفاتو آواز؟

_تو چشمام نگاه کن محمد ببین این چشما دروغ میگه؟

_پس چرا دیروز….؟

_عصبیم کردی! دیوونم کردی! من تو شرایطی نبودم که به این سوال جواب بدم من…من یکیو کشتم میفهمی؟

_دروغ گفتی آواز؟

_فقط میخواستم عصبیت کنم! من و مسعود مثل خواهر و برادریم همچین کاری نمیکنه خیالت راحت!

_آواز

_جانم

_گم شو از جلوی چشمام

_محمد…

_گفتم گمشو گم گم

سکوت می کنم و به ناچار از اتاق خارج میشوم!

بعد از نیم ساعت به اتاق برمیگردم

چرا همچنان نخوابیده؟

_محمد! نمیخوای بخوابی؟

_بیا بشین آواز

به طرفش میروم و درست کنار او دراز می کشم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

از روی تخت بلند میشود و به صورتم زل میزند

_چرا نخوابیدی؟

_نتونستم

_چرا؟

_فکرم درگیره

_درگیر چی؟

_درگیر این دو ماه!

پشت دستی روی ته ریشم میکشد

_این مدت روزی نبود که کنار خودم تصورت نکنم محمد! دلم برات تنگ شده بود فکر نمیکردم اینقدر بهت وابسته باشم

از روی پا تختی سیگار را برمیدارم

آن را با لجاجت از دستم بیرون میکشد

_درسته وقتی سیگار میکشی خیلی جذابی ولی دلیل نمیشه بزارم به بدنت آسیب برسونی

نیشخندی میزنم و نگاهم را میگیرم

_بده به من سیگارو! هوا ابریه فقط سیگار میچسبه و سیگار

کلافه سیگار را کف دستم میگذارد

از روی تخت بلند میشوم و به طرف پنجره میروم

آن را باز میکنم

سیگار را فندک میزنم و پک عمیقی میزنم

فکر انتقام از مسعود تا مغز استخوانم را میسوزاند

_کسی از این قضیه بویی نبرده به همه گفتیم بخاطر وضعیت بارداری شهر بودی! فقط افراد دیروزی خبر دارن و اعتماد! که میدونم دهنشون قرصه

_این مدت که میترا رو اذیت نکردی نه؟

بدون آنکه جوابش را بدهم چشم ریز میکنم و نگاهم را به آسمان میدهم

_آواز

_بله

_تعریف کن ببینم مو به مو ! واو به واو…مسعود چیکار کرد؟

_محمدددد! نمیخوام اون شبا …

_من میخوام

_نمیتونم خجالت میکشم! ناراحتم از تعریف کردنش

_مثل اینکه بدت نیومده پسرداییت بخاطر گناه نکرده بمیره

_محمدددد

_پس تعریف کن

چشم روی هم میگذارد و نفس عمیقی میکشد

_آخرای شب بود صداشو شنیدم که با نزاکت و سیامک حرف میزد……

بلاجبار تعریف می کند و من برخلاف میلم چشم روی هم میگذارم و تک تک لحظاتش را با درد، با حرص و با گوشت و خونم تصور میکنم

با صدایش چشم باز میکنم

_خوبی محمد؟

_خوبم! ولی قول نمیدم خوب بمونم وقتی مسعود رو ببینم ممکنه هر بلایی سرش بیارم….از مرگ گرفته تا تجاوز به خودش و ناموسش

_محمد این چه حرفیه آخه مگه…

_هیس آواز هیسسسسس! حرف نباشه خیلی آدم منطقی هستم که تا حالا تو رو هم نکشتم

سکوت میکند و شاید میتوانم رگه هایی از ترس را داخل چشمانش ببینم

_من دستم به خون آلوده شده میفهی؟

_اگه نشده بود الان جنازت جای اون چال شده بود احمق!

_ولی محمد…

_نشنوم در مورد این موضوع حرف بزنی! مجبور بودی مجبوووور

در اتاق کوبیده میشود و پریچهر وارد اتاق میشود

نگاهم روی صورت خندانش ثابت می‌ماند

_سلام

شکمش انقدری برجسته شده که توجه هر کسی را جلب کند

حتی از آواز هم بیشتر!

به طرفش میروم و مقابلش می ایستم

_علیک! تو اینجا چه غلطی میکنی؟الان نباید عمارت خسروی باشی؟

با آرامش کنارم میزند و به طرف آواز می‌رود

_خبر دادن که آواز برگشته اومدم بهش خوش آمد بگم جناب خسروشاهی! نباید می اومدم؟

آواز با لبخندی ظاهری از روی تخت بلند میشود و به سمت هم دست دراز میکنند

_خوش اومدی آوازجان

_ممنون

بلافاصله لبخندش محو میشود

پریچهر یک تای ابرو بالا می اندازد و حرص خوردن من را لذت جویانه نگاه میکند

_بفرمایید بشینید جناب خسروشاهی! من زیاد مزاحمتون نمیشم

این را می گوید و با پرویی روی صندلی راک می نشیند

نفس حبس شده ام را با حرص بیرون می‌دهم و نگاهم سمت آواز برمیگردد

جایی که به نظر می اید از دیدن پریچهر هیچ خوشحال نیست

برخلاف میلش میخندد

_نسبت به آخرین باری که دیدمتون چاق شدید خانم نیکی!

تابی به سر و گردنش می‌دهد

_بخاطر وضعیته بارداریه عزیزم

لبخند آواز محو میشود و دست های من مشت!

چشم روی هم میگذارم و سکوت میکنم

_باردارید؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها