رمان آواز قو پارت ۴۹

4
(35)

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

ماه منیر با سماجت دستگیره را می گیرد و می خواهد در را باز کند که دوباره با مقاومت نوچه مواجه میشود

_خانوم اجازه ندارید خارج بشید، اگه خارج بشید عواقبش با منه

ماه منیر دستش را از دستگیره جدا می کند و با چشمهایی بی قرار دو طرف شانه ام را می گیرد و رو به من می گوید

_آواز خاتون! محمد نباید نازدار رو شلاق بزنه!اگه این کارو انجام بده یه دعوای خونوادگی بزرگ بین دوتا خان روستا، راه میفته

با وحشت به صندلی تکیه می دهم

_چه دعوایی ماه منیر؟

_یادت رفته نازدار دختر منصور خانه؟

با شنیدن این خبر ناگهانی و عجیب ماه منیر ناخودآگاه از صندلی جدا میشوم

_چی گفتی ماه منیر؟ نازدار دختر منصوره؟چرا من الان می‌فهمم؟

ماه منیر بدون توجه به تعجب و حیرت شدید من به سمت پنجره می رود و بیرون را نگاه می کند

_فکر کرده حنانه و نازدار مثل هم هستن که یه مجازات براشون در نظر گرفته؟اگه منصور خان….

با این حرف ماه منیر برافروخته میشوم و با پرخاش و اعتراض وسط حرفش می‌پرم

_ولی عدالت همینه ماه منیر

ماه منیر بعد از مکث کوتاهی به سمتم آید

نگاه موشکافانه اش را به من می دوزد و با لحنی کوبنده می گوید

_یه روزه نمیتونی عدالت رو به این روستا بیاری آواز خاتون! خونواده داره به سمت یه دعوای طایفه ای میره و تو از عدالت حرف میزنی؟

این را می گوید و بدون توجه به ممانعت نوچه از در خارج میشود

از این حرف ماه منیر به هم می ریزم اما نمیتوانم اعتراضی کنم…ماه منیر ست! مادر محمد! مسلما خوشحال نمیشود اگر بفهمد با مادرش جلوی خدمتکارها یکه به دو کرده ام

به سمت پنجره می روم و به بیرون نگاه میکنم جایی که معتمد حنانه را بی هوش از تنه ی درخت جدا می کند و روی زمین می گذارد

با غیظ به محمد که به حرف های مادرش گوش میدهد نگاه میکنم! خدای من! چطور میتواند اینقدر سنگدل و بی رحم باشد!

چطور توانست آن ضربه های تند و سنگین شلاق را روی بدن این دختر ضعیف فرود بیارود و آنقدر ادامه بدهد تا بی هوش بر زمین بیفتد

با خودم فکر میکنم!چه رحمی؟ چه عطوفتی؟ این همان آدم چند ماه پیش است که من را به باد کتک میگرفت و زیر ضربه های سنگینش نفسم می رفت!

حالا که خوب فکر میکنم من هم مثل او بی رحم شده ام!چون لحظه شماری میکنم نازدار را با تحقیر از طویله بیرون بیاورند تا مثل حنانه ی بیچاره زیر ضربه های شلاق به غلط کردن بیفتد

با نگاه محمد به من که پشت پنجره ایستاده ام رشته ی افکارم پاره میشود!

این همان چشم های چند ماه پیش است؟ پس چرا حتی نگاهش هم مثل عقرب قلبم را نیش میزند ؟

چشمهایم را روی هم میگذارم تا بیشتر از این قیافه ی برافروخته اش جلوی چشمم نباشد

بعد از چند دقیقه جر و بحث، نازدار را کت بسته از طویله بیرون می آورند عصبانیت در چشم های سرمه کشیده و سیاهش موج میزند

همان طور که حدس میزدم حرف های ماه منیر نتوانسته کاری از پیش ببرد و نازدار را به تنه ی درخت می بندند

در عین حال به حنانه که روی زمین بی جان افتاده نگاه گذرایی می اندازم

_نجمه!

_بله خاتون

_من دارم میرم بیرون! یه لیوان آب برام بیار

_چشم خانوم

نوچه میخواهد مانع از بیرون رفتنم شود که ناگهان مثل سیل به رویش می خروشم

_قسم میخورم اگه جلوم رو بگیری با چاقو روده ام رو بیرون میریزم اون وقت تو میمونی و اربابی که تورو مقصر این اتفاق میدونه پس سعی نکن مانعم بشی

بدون آنکه سر بلند کند بعد از مکث کوتاهی از جلوی در کنار می رود و من با قدمهای تند و بلند از عمات خارج میشوم!

محمد و ماه منیر هنوز در حال مشاجره هستند

بدون توجه به آنها به سمت حنانه می روم  آرام کنارش می نشینم و سرش را روی پاهایم می گذارم

دخترک بیچاره! به نظرم حق او نبود بخاطر یک سخن چینی احمقانه به این شکل شلاق بخورد

نگا منفورم را به نازدار می دوزم در واقع نازدار را مقصر اصلی این اتفاقات میدانم ، پس مستحق این مجازات ست

با آمدن نجمه جر و بحث ماه منیر و محمد به ناگاه فروکش میشود

از ما دور می شوند آنقدر دور که دیگر صدایی شنیده نمی شود

مقداری از آب را روی سر و صورتش می ریزم و دستم را روی صورت کبود از دردش می کشم

آرام آرام پلک هایش تکان می خورد و از درد به خود می نالد

 

 

 

#پارت_261

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

لیوان را به لبهایش می چسبانم و زمزمه میکنم

_چیزی نیست،خوب میشی یکم آب بخور سر حال بیای!

لیوان آب را روی زمین می گذارم و در حالی که نجمه را خطاب قرار میدهم میگویم

_چند ضربه شلاق خورده؟

_من از پشت پنجره دیدم فکر کنم بیشتر از چهل تا خانوم

از شدت عصبانیت چشمانم را روی هم فشار می دهم! و به حنانه خیره می مانم آخر این بدن ضعیف و نحیف چگونه تحمل ۴۰ ضربه شلاق را دارد؟؟

در همین حال صدای فریاد محمد توجهم را به سمت راستم جلب میکند

_به درک! چیزی برای از دست دادن ندارم! جز اینه که هم زنم رو از دست دادم هم بچه‌م رو؟

این بار صدای اعتراض ماه منیر هم بلند می شود

_کی گفته زنت رو از دست دادی؟ آواز اینجا کنارته ! بچه هم کافیه اراده کنید دوباره….

محمد بدون توجه به حرف های مادرش به سمت ما می آید شلاق را دور دستش سفت میکند

با دیدن حال و روز حنانه و حرفهای ماه منیر، دیگر چیزی به اسم رحم در دلم نمانده!

از ظاهر محمد حدس میزنم خودش هم دودل است شلاق را بلند  میکند و می خواهد ضربه ی اول را بزند که با حرف ماه منیر دستش در هوا می ماند

_لطفا محمد! بخاطر داداشت! بخاطر من! بخاطر حیثیت و آبروی پدرت! بخاطر منصور خان و محمود خان که اگه بشنون به دخترشون هتک حرمت شده ساکت نمی مونن

محمد مردد دستش را پایین می آورد و شلاق در دستش به آرامی شل میشود

باورم نمیشود! چه صحنه ی مضحک و خنده داری!

مقصر اصلی قسر در رفت و حنانه ی بیچاره بار گناهان او را هم به دوش کشید؟

آنقدر از این بی عدالتی آشفته میشوم که دلم میخواهد از جا بلند شوم و با شلاق به سر و صورت تک تکشان حمله ور شوم و آنقدر بزنم تا خون از مغز سرشان فواره کند اما حیف و صد حیف که هیچ قدرتی ندارم

_محمد!

نگاهم میکند و سکوت میکند

_الان که خوب فکر میکنم واقعا تنفر کمترین واژه ست برای بیان احساساتم در قبال تو و ناعدالتی های تو

بدون آنکه حرفی بزند سوار اسبش می شود و می رود

اعتماد به طرفم می آید و کمک می کند حنانه را از جا بلند کنم

_اعتماد

_بله خانم

_چرا وقتی حنانه رو زد خفه خون گرفتی؟

سکوت میکند

_حرف بزن مگه دوستش نداری؟

_چرا ! ولی من به ارباب قول دادم خودم رو بهش ثابت کنم تا از گناه قبلیم بگذره

_وای اعتماد! نمیدونم چی بهت بگم…فقط دلم برای حنانه میسوزه همین! به همین سادگی فروختیش؟

_نه! ولی حنانه مرتکب اشتباه شده و حالا تاوان پس داده! باید پای اشتباهی که انجام داده بایسته

_تورو خدا تو دیگه شبیه محمد و معتمد نشو

_باید باشم

خم میشود و بعد از ادای احترام دور میشود

 

 

مدان کوچکم را از بالای کمد پایین می آورم

زیپش را باز میکنم و یکی یکی لباس هایم را مرتب می چینم

جیب کوچک چمدان را باز میکنم و ناخودآگاه توجهم به تکه کاغذی جلب میشود

خدای من نامه ی ناصر!

نمیدانم از دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت! هرچه هست حس خوبی ندارم

نامه را باز میکنم و شمرده شمرده می خوانم

_سلام آواز دلنشین من ، امیدوارم خوب باشی

احتمالا اکنون که نامه ی من به دستت رسیده من روستا را ترک کرده ام

این را بدان دلم هر لحظه برای دیدن تو پر میکشد

خنده های زیبای تو هر لحظه در ذهنم مجسم میشود

و لب های قرمز تو که هیچ وقت موفق به بوسیدنشان نشدم جلوی چشمم است

روستا را ترک میکنم به امید بازگشت و شروع یک زندگی زیبا با تو

قلبم ‌بخاطر اتفاقات دیروز شکسته است

ولی امیدوارم حال تو خوب باشد

به اندازه ی تمام دلتنگی های عاشقانه ام دوستت دارم موگوجه ی من

و دوباره نظرم به نقاشی و تاریخ ثبت شده جلب شد

و ناگهان دوباره صدای مادر در مغز سرم می پیچد “شیرم رو حلالت نمیکنم”

فقط هفت ماه از آن تاریخ میگذرد! هفت ماهی که اندازه ی هفتاد سال برای من طول کشیده!

نامه را به آرامی پاره میکنم و بعد از مچاله کردن گوشه ی اتاق می اندازم و سرم را بین دو دستم میگیرم

از یک طرف بد اخلاقی های محمد و کتک های بی رحمانه‌اش و از طرفی دیگر فشار روحی و روانی بعد از سقط، از من آدمی افسرده و ناامید ساخته!

تنها امیدم فقط و فقط درس خواندن ست و بس! با صدای نجمه سرم را به آرامی بلند میکنم

_خانوم

_بله!

_پری اومده دیدن شما

_بگو بیاد تو

نامه ی مچاله شده را با عجله در کمد، زیر لباس ها پنهان میکنم و روی تخت می نشینم

حالا دیگر دیدن پری هم لبخند همیشگی را به روی لبم نمی آورد

با صدایی سرد و شکسته خوش آمد می گویم و با گوشه ی شالم بازی میکنم

_آواز

_جانم!

_به من نگاه کن

سرم را بلند میکنم و به پری خیره می مانم

_چرا اینقدر شکسته شدی دختر؟ این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟

سکوت میکنم و سرم را پایین می اندازم؛ پری ادامه می دهد

_آواز با توم؟ چرا دیگه مثل قبل نمیخندی برام؟ چرا مثل قبل خوشحال نمیشی از دیدنم؟ چی شده دختر؟

آرام لبم را می گزم و چیزی نمی گویم؛ ادامه می دهد

_محمدخان کتکت میرنه؟

_نه!

کسی اذیتت میکنه؟

_نه!

_پس چرا بی دلیل قیافه ی سرکه ۷ ساله به خودت گرفتی؟

_بی دلیل؟ گل پری تو هم فکر میکنی من بی دلیل اینجوری شدم؟

_نمیدونم آواز آخه…

_اینارو بیخیال! از خودت چه خبر؟

غم خاصی چهره اش را مچاله میکند

_آوازززز

_جانم!

_من…من عاشق شدم نمیدونم چه غلطی بکنم؟

ضربه ای به پیشانی ام میزنم

_وای پری! نکنه معتمده؟

_تو از کجا فهمیدی؟

_تابلو بود تااابلو!

_به نظرت بهش بگم آواز؟

_نه پری! معتمد جنس قلبش از سنگه! خیلی بی رحم و عوضیه!

_آواز چطور دلت میاد؟

_پری! پری! معتمد تو رو که سهله جونشم میده برای محمد! برای کارش! برای غلطایی که برای اربابش انجام میده من…من دیدم چه آدم بی رحمیه

_نیست آواز! اینطور آدما توی روابط عاشقونه شون سنگ تموم میذارن

_پس چرا محمد و اعتماد اینطور نیستن؟

_آواز معتمد خیلی مرده! چطور میتونی این حرفا رو بزنی؟

کمی فکر میکنم و با یادآوری لطفی که در حقم کرد و ماجرای مسعود را جور دیگری برای محمد تعریف کرد دودل میشوم

_البته آدم بدی هم نیست ولی…نمیدونم…ولی غرورتو زیر پا نذار…بهش نگو! این آدمی که میشناسم ده برابر محمد غرور داره!

_همین غرورش جذابه دیگه!

_نه پری! اشتباه منو تکرار نکن! از دور قشنگه وقتی باهاش زندگی کنی وقتی غرورت رو له کنه وقتی احساساتت رو نادیده بگیره تازه میفهمی توی چه منجلابی گیر کردی

پری می خواهد حرفی بزند که صدای باز شدن در باعث میشود به پشت سرش نگاهی بندازد

محمد ست با بارانی بلند و کلاه مشکی در دست وارد اتاق می شود

به پری خوش آمد می گوید و در نهایت احترام از او می خواهد چند لحظه ای تنهایمان بگذارد

کلاهش را روی تخت میگذارد

_خوبی؟

بدون آنکه جواب سوالش را بدهم به سمت پنجره می روم و به بیرون نگاه میکنم

امروز باران باریده و چکمه های بلند خدمتکارها که تا نصفه غرق در گل و لای هستند توجهم را جلب میکند

با لحن تندی فریاد می زند

_مگه با تو نیستم؟ کی میخوای این مسخره بازی رو تمومش کنی؟

لحنش گزنده ست، به دلم نیش میزند

احساس حقارت را در وجودم بیدار میکند و همین لج من را بیشتر در می آورد

بدون توجه به سوالش آرام گوشه ای از پنجره را باز میکنم

هوا هنوز کمی سرد ست و سوز خفیفی روی گونه هایم می نشیند

یک آن به سمتم می آید و با عصبانیت پنجره را می بندد و بازوهایم را محکم فشار می دهد

_بنال آواز چرا خفه خون گرفتی؟

بازوهایم را از دستش جدا میکنم و دوباره از سر لجاجت بی توجهی میکنم

 

 

#پارت_263

 

 

 

با دهانم بخار کوچیکی روی پنجره درست میکنم و تا محو شدنش به آن خیره می مانم!

آنقدر قلبم جریحه دار ست که گویی هرگز او را ندیده ام

کلافه تر از همیشه دستم را می گیرد و روی تخت می اندازد

دراز می کشم و رویم را از او برمی گردانم

دیگر دلم نه دیدن صورتش را میخواهد و نه شنیدن صدایش!

از او دلگیرم! و تا رفع دلگیری نمیخواهم ببینمش

کنارم دراز می کشد، میداند باید کوتاه بیاید تا از خر شیطان پیاده شوم

از پشت بغلم می کند و آرام در گوشم زمزمه میکند

_میشه مثل قبل دوستم داشته باشی؟

خدایا…این همان محمد گذشته ست؟

از من عشق و دوست داشتن گدایی می کند؟

منتظر جواب ست اما….

_میشه منو بغل کنی؟ میشه آروم دستات رو روی لبام بکشی؟

_نه!

_چرا؟

_بدون دلیل

_ بدون دلیل؟

_گر گله ای هست دگر حوصله ای نیست!

با سماجت از روی تخت بلندم میکند و دستانش  را دو طرف صورتم می گذارد

_چی اینجوری ناراحتت کرده؟ با من حرف بزن

دستش را از صورتم جدا میکنم و با صدایی از ته گلو به حرف می آیم

_نمیدونی؟ هفت مااه زجر کشیدم، هفت ماه کتکم زدی، هفت ماه بجز بی احترامی نه چیزی دیدم نه شنیدم! چی ناراحتم کرده؟ اینکه تو یه آدم دهن بین بی رحمی که هیچ وقت چشمات رو باز نکردی!حرفای مفت بقیه رو گرون خریدی! به قیمت زندگیمون به قیمت عشق مون! ولی هیچ وقت پای حرفای من ننشستی و قسم و قرآنم رو باور نکردی! یادته اون شب، به دستور نازدار خانوم چه بلایی سرم آوردی؟ یادته به پات افتاده بودم و مثل سگ میلرزیدم و تو بجای اینکه دلت برام بسوزه من رو با مو می کشیدی؟ یادت رفته کنار آسیاب ها چه بلاهایی سرم آوردی؟ یادت رفته چند هفته توی یه اتاق زندانیم کردی؟ یادت رفته دستور دادی با دست یه خروار شیشه جمع کنم تازه وقتی کارم داشت تموم میشد یه لگد زدی و دوباره همه رو پخش کردی؟ یادت رفته با اعتماد چه بلایی سرم آوردید؟ دور گردنم طناب انداختی میخواستی…میخواستی منو بکشی محمد! هر بلایی تونستی سرم آوردی حالا با وقاحت میپرسی چی ناراحتم کرده؟

صدای نفس هایش از عصبانیت تند میشود!

_چرا بعد از هفت ماه به تریج قبات خورده؟

_هیچی نگو محمد! فقط اینو بدون هیچ آدمی به یکباره خسته نمیشه، یکباره رنگ عوض نمیکنه و یکباره سنگ نمیشه ، تو نذاشتی تو این عمارت  یک نفس راحت بکشم هر روز و هر لحظه فقط کتک و تهمت و بی احترامی! و حالا سیاه ترین نقطه ی این هفت ماه هم برمیگرده به جایی که حنانه چون آلاف الوف نداشت ، چون رعیت بود و مثل نازدار دبدبه و کبکبه نداشت، زیر ضربه های شلاقت بیهوش شد و نازدار که گناهکار اصلی بود قسر در رفت! حالا فهمیدم علاوه بر رحم، عدالت و مردونگی هم نداری ؛ با وجود این همه اتفاقات، چه انتظاری ازمن داری؟ میخوای عاشق و شیفته ی تو باشم؟

_ببین آواز !حرفات درسته! ولی من یه روز نازدارو تنبیه میکنم از این گناهش نمیگذرم!

مرغم یک پا دارد کوتاه نمی آیم! بدخلقی میکنم و آنقدر پیش می روم که جایی برای گذشت باقی نمی گذارم، و دوباره بر زبان می آورم آنچه را نباید بیاورم

_ محمد ازت متنفرم! وقتی میبینمت حالم بد میشه! رک بگم خیلی حال به هم زنی همین!

دیگر حتی صدای نفس هایش را نمی شنوم

آنقدر شکه شده که پلک هم نمیزند سرا پا گوش شده و به حرف های من که مثل رگبار به سمتش پرتاب میشود گوش سپرده

حرف هایی که عمیقا از گفتنشان ناراحتم ولی از سر لجاجت برزبان می آورم

او با دقت گوش میدهد و من چاک دهانم را باز کرده ام

_وقتی بغلم میکنی از خودم متنفرم! دیگه دوست ندارم با تو روی یه تخت بخوابم چون حتی صدای نفست حالم رو به هم میزنه

نگاه سردش را از صورتم می گیرد و به دستم که از عصبانیت میلرزید می دهد

این حرف ها برای او که تمام عمرش بجز چشم و اطاعت چیزی نشنیده زیاده از حد ست

بعد از کمی فکر کردن لبهایش را از هم باز میکند و با همان لحن بی احساس همیشگی که قلبم را جریحه دار میکند زمزمه میکند

_اینارو از ته دلت گفتی؟

از ته دل نگفته ام اما از این لحن بی تفاوت متنفرم

دلم میخواهد تحقیرش کنم، زخم زبان بزنم؛ خودم را خالی کنم!

نمیدانم شاید هم به قول خودش چون میدانم دوستم دارد غره شده ام!

_خود خود قلبم میگه محمد! و هیچ وقت پشیمون نمیشم

دروغ میگویم! قلبم هنوز گیر اوست اما…عصبی و ناراحتم!

_ولی من امیدوارم یه روز پشیمون بشی

پوزخند کجی روی لبم شکل میگیرد

_وقتی پشیمون میشم که روزی هزار بار آرزو کنی به امروز برگردی و به دست و پام بیفتی که ببخشمت

دوست دارم با این حرف ها عصبانی شود دوست دارم که از شنیدنشان ناراحت شود و خون جلوی چشمش را بگیرد و مثل همیشه به گلویم چنگ بیندازد اما بی تفاوت نباشد!

به لبخند کوتاهی اکتفا میکند

 

#پارت_264

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

لبخندی که ناخودآگاه مثل برق بر پیکرم می نشیند

_امیدوارم تو اون کسی نباشی که روزی هزار بار آرزو کنه به امروز برگرده و پل هایی که پشت سرش خراب کرده رو درست کنه

ناخودآگاه پاهایم سست میشود

تهدید ست؟

می خواهد حرفی بزند اما پشیمان می شود

روی تخت دراز می کشد و رویش را بر میگرداند

غروب ست و از جر و بحث مان سه ساعت گذشته و محمد، نه می خوابد نه از جایش بلند میشود

می بینم که از شدت ناراحتی به خود می پیچد اما برایم اهمیتی ندارد

به خواب هم نمیدیدم روزی بتوانم با حرف هایم او را از پا در بیاورم

او هم باید تاوان پس بدهد تاوان اوقات تلخی که برای من رقم زده

من در چشم او وسیله ای برای انتقام بودم من چرا نباید از او انتقام بگیرم

_پاشو بریم پایین وقت شامه

منتظر عکس العملش می مانم اما چیزی نمی بینم

مثل یک تخته سنگ رو به دیوار دراز کشیده و نه تکان میخورد و نه حرف میزند

دوباره تکرار میکنم

_وقت شامه!

و باز هم چیزی نمی گوید از این سکوت جانم به لب رسیده اما نمیخواهم بیشتر از این به پر و پایش بپیچم و خودم را کوچک کنم بنابراین بی اعتنا از اتاق خارج میشوم

شام بدون حضور محمد صرف میشود!

همه متعحب سراغش را از من میگیرند و من به بهانه ی اینکه خسته است و خوابیده، از توضیحات اضافه امتناع میکنم

اما سرسنگین بودن من بازگوی همه چیز ست!

میدانند که بعد از سقط بچه ، بین مان شکرآب شده و آن آواز و محمد سابق نیستیم ولی به روی خود نمی آورند

بلافاصله بعد از صرف شام به اتاق برمیگردم جایی که محمد در تاریکی روی تخت نشسته

بدون اعتنا به او روی تخت می نشینم که بالاخره به حرف می آید

_چرا لباساتو جمع کردی؟

به چمدان باز لباس هایم خیره می مانم و بعد از مکث کوتاهی می گویم

_میخوام یه چند روزی برم پیش آقاجون!

بدون آنکه تعجب کند بدون آنکه کمی فکر کند بدون کوچک ترین ممانعتی با لحن خشک و کوبنده ای می گوید

_بسلامت!

متعجب نگاهش میکنم

توقع داشتم دلیلش را بپرسد و یا از من بخواهد از تصمیمم پشیمان شوم اما بی تفاوت سکوت می کند

از جا بلند میشود و از آیینه نگاهم می کند

عصبیم و لبهایم را میجوم

دوست دارم به او نیش و کنایه بزنم سرش داد بزنم دعوا کنم اما خودخوری میکنم و غم و عصبانیتم را درونم می ریزم

به طرفم می آید سر بلند میکنم و نگاهش میکنم

به آرامی گوشه ی چشمم را می بوسد و من روحم از بدن خارج میشود

بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق خارج میشود

نمیدانم چه مرضی ست که با دیدن بی توجهی او، غم در دلم می جوشد و تا گلویم بالا می آید

غمی که چشمانم را گرم گریه میکند

کتاب و دفترم را با عصبانیت داخل چمدان میگذارم و زیپ آن را می بندم

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

_خانوم نرو لطفا

_اینقد اصرار نکن نجمه! یکم حالم بهتر شه برمیگردم عزیزم

_خانوم اگه بری نازدار به خواستش میرسه

کلافه چمدان را بلند کردم و گفتم

_خواسته ی نازدار چیه؟

_خانوم میترسم بگم

دوباره چمدان را روی زمین میگذارم و به طرفش می روم

_از چی میترسی بگو؟

_خانوم راستش نمیدونم چه جوری بگم

_بگو نجمه! با من رو راست باش

آب دهانش را با ترس قورت می دهد و در حالی که با ناخنش بازی میکند می گوید

_تو روستا شایعه شده که نازدار،  رفته پیر امام  و زندگی شمارو طلسم کرده که از محمد خان جداتون کنه خانوم

از حسن نیت و دلسوزی نجمه لبخند آرامی روی لبانم نقش می بندد دستش را میگیرم و فشار می دهم

_خودت هم میگی شایعه! دیگه بهش فکر نکن چون حتی اگه طلسم کرده باشه خدای من بزرگتر از طلسم های نازداره ! پس بد به دلت راه نده نجمه جان

_آخه خانوم…

دستم را روی لبش میگذارم

_هیچی نگو من به زودی برمیگردم

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

محمد وارد اتاق میشود

_ماشین آمادست!

دستم مشت میشود! باورم نمیشود به جای اینکه مانع رفتنم شود ماشین را هم آماده کرده

_محمد

_چیه؟

_خیلی سنگدلی؟

_بخاطر؟

_همه چی! چطور تونستی حنانه رو…

_اسمشو نیار

_اسم نازدار چطور؟

سکوت میکند

به طرفش میروم و مقابلش می ایستم

_از کجا فهمیدی نازدار پشت ماجرای اون شب بوده؟

_اعتماد گفت

مو به تنم سیخ میشود!! اعتماد؟ چرا؟ نباید روی این قضیه سرپوش بگذارد؟

_اعتماد از کجا فهمیده؟ آخه…

_چرا اینقدر تعجب کردی؟

_مگه اعتماد حنانه رو دوست نداره چطور همچین چیزی ممکنه؟

_میبینی که! ممکنه

_فکر میکردم اعتماد نسبت به تو و معتمد منعطف تره فکر میکردم عاشق تره ولی حالا که خوب نگاه میکنم هر سه تاتون سر و ته یه کرباسین! حرفی برای گفتن ندارم!

بدون توجه به حرف های من محتویات جیبش را طبق عادت روی میز خالی میکند

_فقط لطفا مراقب حنانه باش تا برمیگردم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x