پوزخندی میزند و نیم نگاهی می اندازد
_حنانه از بچگی مادر نداشته محمد! یه پدر مفنگی داشته و دوتا پسردایی بی رحم که کاش اوناهم نبودن! حنانه تنهاست تظاهر میکنه دختر قوی ایه ولی ذاتا ظریف و شکننده ست تو یه بار از دست اون متجاوز نجاتش دادی لطفا الانم مثل یه رفیق کنارش باش
به طرف حمام می رود و دکمه های پیراهنش را باز میکند
_ماشین آماده ست!
همین! همین را میگوید و بدون خداحافظی وارد حمام میشود
با وحشت سراسیمه از خواب می پرم و دستم را روی قلبم میگذارم!
در تاریکی سهمگین اتاق، لیوان را از روی میز برمیدارم و جرعه ای آب می نوشم تا گلوی خشکم کمی از هم باز شود
نفسم بند آمده و بلافاصله غم غریبی بر وجودم سایه می افکند!
شقیقه های نبض دارم را با دو دست، محکم فشار می دهم
یک سال از آخرین دیدار میگذرد!!
باورم نمیشود یک سال
یک سال است که من را به خودش راه نداده
یک سال ست که در تاریکی و تردید مانند شبهای بدون ستاره و سرد زمستان به زندگی ادامه میدهم
یک سال عذاب آوری که هر لحظه و هر ثانیه اش در خفا می نالم ؛گریه میکنم ؛افسوس میخورم؛ حسرت میخورم؛ انگشت ندامت به دندان میگیرم؛ خودم را نفرین میکنم و به خود بد و بیراه میگویم
بارها به واسطه ی آقاجون و ماه منیر و اطرافیان به گوشش رساندم که میخواهم برگردم اما…خیال بخشش ندارد
اجازه نمی دهد پا به روستا بگذارم
چه اتفاقی افتاد؟ کدام حرفم اینگونه دلش را سخت و سفت کرد؟
روزی هزار بار از خودم می پرسم چه مرگت بود؟ محمد با تو مهربان نشده بود؟ که شده بود ملاحضه ات را نمی کرد؟ که میکرد خاطرت را نمیخواست؟که میخواست! پس چرا خوشی زیر دلت زد؟ چرا به بخت خودت لگد زدی؟ چرا آن حرف های احمقانه را از سر لجاجت به زبان آوردی؟
باید به دست و پایم بیفتی تا ببخشمت ؟ کی؟محمد؟ زهی خیال باطل! محال ست و غیرممکن!
خودش را میشناخت برای همین گفت “امیدوارم تو کسی نباشی که روزی هزار بار آرزو میکنه به امروز برگرده”
و من با این حرف ها چه ابلهانه درهای بخشش و گذشت را به روی خودم بستم !
با خودم کلنجار میروم؛ دعوا میکنم؛ عهدم می بندم که تا التماس نکند نگاهش نکنم،به روستا برنگردم، کنارش نخوابم اما…
اما میدانم فقط شنیدن ارتعاش صدای مردانه اش کافی ست تا زیر تمام قول هایی که به خودم داده ام بزنم
ساعت ۳ بامداد ست لحظه ها با دلهره و عذاب سپری می شود
چنان رنجی در سینه ام هست که قابل وصف نیست
مدتهاست اتاق بزرگ خانه ی آقاجون مانند تابوتی تنگ و تاریک من را سخت در خود فشار میدهد
اما جز صبر بر مصیبتی که خودم بر سر زندگی ام آورده ام راهی ندارم
طبق عادت به سمت حمام می روم وضو میگیرم و سجاده ام را پهن میکنم
با درمانده ترین حالتی که میتوانم رو به قبله می نشینم
در جهنمی که برای خودم ساخته ام گریه میکنم و اشک می ریزم و دعا میکنم و نماز می خوانم و به خدا التماس میکنم که صدایم را بشنود
ولی انگار خداهم قهرش گرفته!
کفران نعمت و ناسپاسی کرده ام و جواهر بی مانندی را که خدا در زندگی ام قرار داده بود را مفت از دست دادم
در گرداب سرگردانی دست و پا میزنم
انگار میان زمین و آسمان معلقم اما راه گریزی ندارم باید تحمل کنم تا دلش به رحم بیاید
تا گذشت کند
تا قلم عفو روی گناهم بکشد
و دوباره اشک می ریزم؛ اشک حسرت، اشک پشیمانی، اشک تاسف…
آنقدر گریه میکنم که سر سجاده خواب آرام روی چشمم می نشیند
چشمان متورمم را باز میکنم “امیدوارم تو کسی نباشی که روزی هزار بار آرزو میکنه به امروز برگرده”
دوباره جمله ای که سوهان روحم شده بر افکارم سیطره پیدا میکند
روزی هزار بار؟محمد تو بگو ساعتی هزار بار یا نه لحظه ای هزار بار آرزو میکنم کاش به آن روز برمیگشتم، ملایم تر حرف میزدم؛گذشت میکردم و هرگز آمدن به شهر را دست آویزی برای تنبیهه، انتخاب نمیکردم
با صدای در حیاط از جا بلند میشوم و مقابل پنجره می ایستم
صیفی آقا ست خدمتکار روستا، دو دبه سفید و سنگین در دست دارد و به طرف در مطبخ میرود
شالم را سر میکنم و در کسری از ثانیه از خانه بیرون میزنم و خودم را به او می رسانم
_سلام صیفی آقا خوبی؟
دبه را جلوی در مطبخ میگذارد ! دست های پر از چین و چروکش را که از پیری حکایت درد روی کمرش میگذارد و قامتش را راست میکند
_سلام خانم! شکر به درگاهش! شما خوب هستید؟
_ممنون! تنها اومدید صیفی آقا؟
خنده ی دلنشینی روی صورت پیرش جا خوش میکند
_نه خانوم! تنها نیستم
با تصور اینکه شاید کلمه ای که از دهانش خارج میکند اسم محمد باشد چشمانم برق می اندازد و شادی در روحم سرازیر میشود
اما این شادی دوامی ندارد
_با رسول اومدم
دوباره چشمانم کم فروغ می شود دوباره حسرت و غصه احساساتم را به بازی میگیرد و ماتم می برد
صیفی آقا دور می شود و با دو سطل بزرگ بر میگردد
_ماه منیر دستور دادن یکم لبنیات بیارم برای آقا ! خدمتکارها نیستن خانوم؟
سطل هارا روی زمین میگذارد و منتظر جوابم می ماند
_نمیدونم! راستی چه خبر از روستا صیفی آقا؟ همه چی خوب پیش میره؟
روستا منظورم محمد ست کاش خبری از محمدم بگوید
نگاهی به اطراف می اندازد و با اطمینان از عدم حضور خدمتکارها یکی دو قدم جلو می آید
با صدایی که تلاش میکند آهسته باشد لب میزند
_نه خانوم اوضاع قمر در عقربه!
متعجب ابروهایم را در هم میکشم
_اوضاع قمر در عقربه؟چرا؟ چی شده؟
صدایش را کمی آهسته تر میکند
_چشمتون روز بد نبینه خانم! این ناصر ناکس از نظام برگشت قشون و قشون کشیای بود که نگو و نپرس
با حرف صیفی آقا مشتی خون گرم به یکباره در دلم سرازیر می شود!
سیلی محکمی روی صورتم فرود می آورم و لب پایینم را میان دندان هایم سخت فشار میدهم تا جایی که مزه ی خون را در دهانم احساس میکنم
با آمدن یکی از خدمتکارها صیفی آقا خود را عقب می کشد و وانمود میکند همه چیز طبیعی ست
آنقدر در بهت و ترس فرو رفته ام که نمی فهمم و نمی شنوم چه حرفهایی بین آن ها رد و بدل میشود
از آن دو رو بر میگردانم و به صورتم چنگ می اندازم
“خدا مرگت بده آواز دیدی؟دیدی تشت رسواییت از بام افتاد؟ دیدی بالاخره عشق مسخره و بچگونهت کار دستت داد؟دیدی محمد هم فهمید؟دیدی دو خاندان رو به جون هم انداختی؟خاک بر سرت آواز”
در دل خودم را نفرین میکنم و با چنگ های پیاپی صورتم را می خراشم
بدنم میلرزد و پاهایم سست شده نای راه رفتن ندارم
دستم را روی گلو فشار می دهم و دوباره زمزمه میکنم
“حقته این بار با همون هفت تیر مغزت رو متلاشی کنه! حقته بمیری هر بلایی سرت بیاد حقته چون حماقت تو تموم شدنی نیست! آخ بمیری آواز که با دست خودت قبرت رو کندی، قبلا بخاطر گناه نکرده تا سر حد مرگ کتکت میزد حالا گناهی از این بزرگ تر وجود داره؟با ناصر! با برادر کسی که منفور ترین آدم زندگی محمد بوده! با پسر محمود!! دو طایفه رو به جون هم انداختی خاک بر سرت آواز ”
به پست سر می چرخم خدمتکار رفته
به صیفی آقا نزدیک میشوم!
جرات ندارم حرف بزنم
لبم را طوری محکم بین دندان فشار میدهم که بی حس شده و دردی احساس نمیکنم
صیفی آقا نزدیک میشود
_داشتم میگفتم خانم! محمد خان به قصد کشتن به ناصر تیراندازی کرد و به پاش خورد؛ خدا به جوونیش رحم کرد که به قلبش نخورد
دوباره سیلی محکم دیگری روی صورتم فرود می اورم
لال شده ام و فکم قفل کرده از درون میجوشیم و مغزم به غلغل افتاده
صیفی آقا ادامه می دهد
_مراد رو یادته؟ نگهبان عمارت؟
سری تکان می دهم نمیدانم به علامت تایید ست یا منفی!
یکی دو قدم جلو می آید و با دستی که کنار لبش گرفته دوباره پچ پچه میکند
_نوچه های محمود خان، اون بدبخت مادر مرده رو جوون مرگ کردن
قلبم برای لحظه ای از حرکت می ایستد و دوباره فرو میریزد
کاش صیفی آقا لال شود و این حرف هارا نزند کاش من کر شوم و نشنوم
_البته محمدخان هم تلافی کردن! سه تا از نگهبان های محمود رو به درک فرستاد
پاهایم بی حس شده!
دنیا دور سرم میچرخد دستم را به دیوار تکیه می دهم تا مانع از افتادنم شود
دوباره خدمتکار می آید و صیفی آقا فاصله میگیرد
دوباره به خودم بد و بیراه میگویم زجر میکشم و خفقان میگیرم
فقط خدا میداند در دل بیچاره ی من چه میگذرد
روی زمین می نشینم و آرزوی مرگ میکنم آرزوی نیستی و زیر لب تکرار میکنم
“دیگه تموم شد آواز ! دعاهایی که کردی همه به سنگ خورد دیگه خدا هم فاتحه ی این رابطه رو خونده! طلاق؟ نه محمد طلاقت نمیده زنده زنده آتیشت میزنه
دیگه خدا هم نمیخواد از سر تقصیراتت بگذره اجلت رسیده باید بمیری اون هم به دست محمد! کسی که توی این یک سال، روز و شب برای یک لحظه دیدنش ضجه میزدی”
با یک دست محکم به سرم می کوبم و با دست دیگر به ران پایم
“محمد حق داره! البته که حق داره دو طایفه رو به جون هم انداختی چهار نفر رو به کشتن دادی این همه آشوب و دردسر برای مردن کافی نیست؟ زنده بمونی که چی بشه؟ بقیه رو هم به کشتن بدی؟”
صیفی آقا به طرفم می آید و کمی خم میشود
_نگران نباش خانم محمدخان فردا تشریف میارن شهر
با این حرف ِ صیفی آقا، مُهر تائیدی بر حکم اعدامم می گذارم
نفس ِحبس شده ام را رها میکنم و دندانم را از روی لب های کم جانم برمیدارم
“نگو میاد شهر بگو میاد میکشدت! کشتن؟ کاش به کشتن راضی بشه که اگه همون محمد همیشگی باشه که من میشناسم ذره ذره گوشت تنم رو جدا میکنه تا از درد و خون ریزی بمیرم”
نفس عمیقی میکشم و به کمک صیفی آقا که کم کم متوجه حال بد من شده از روی زمین بلند میشوم و با قدم های لرزان و آهسته به طرف اتاقم می روم
از دید محمد 🪽🩵
#فلش_بک_
#دو_ماه_پیش
روی صندلی راک می نشینم و نگاه محزونم را ، به متکای سفیدش می دوزم!
این ماه درست ده ماه از آخرین دیدارم با او میگذرد
با تاریک ترین ، خاموش ترین و غم انگیز ترین روزهای زندگی ام نبرد تن به تن دارم
نبردی که هر چه میگذرد بیشتر من را از پا در می آورد
اما خودخوری میکنم
باید یک بار برای همیشه به او بفهمانم من آدم دم دستی نیستم که هرگاه میل کند بیاید و هرگاه میل کند برود
باید قیمت احساساتم را بفهمد
باید بفهمد دوست داشتنم را حراج هر کسی نمیکنم
باید بفهمد وقتی وابسته ام کرده مجبور ست پای وابستگی ام بماند
انکار نمیکنم که سقط بچه ضربه ی شدیدی به او زد اما باید می ماند تا باهم درستش کنیم
نه اینکه جا بزند
نه اینکه ترکم کند
نه اینکه خودخواهانه حرف هایش را به سمتم پرتاپ کند و مدام بخاطر اشتباهم سرکوبم کند دو ماه کوتاه آمدم
دوماه یک کلمه هم با من حرف نزد و رو گرفت و من هر بار سکوت کردم اما…کوتاه آمدن و سکوت کردن بیشتر از این جایز نبود
دستم را روی پیشانی ام میگذارم
تب نسبتا شدیدی کف دستم را گرم میکند تقه ای به در زده میشود
_بیا تو
با دیدن حنانه که سینی بزرگی در دست دارد چشمهایم را روی هم میگذارم!
هنوز که هنوز ست از سر تقصیرش نگذشته ام
دیدنش حس نفرت و انزجار را در وجودم شعله ور می سازد!
دلم میخواهد سرش فریاد بکشم و از اتاق بیرونش کنم اما…با یادآوری جمله ی آواز “مراقب حنانه باش تا برمیگردم” خنده ی مضحکی روی لبم می نشیند! چه مراقبتی!!!
_چی میخوای؟
_سلام محمد! خانوم ازم خواستن براتون چای و دمنوش بیارم!
_خانوم کیه؟
کمی مکث میکند و آرام لب میزند
_نازدار خانوم!
حقارت این بشر تمام شدنی نیست!
از روزی که آواز از عمارت رفته مدام به پر و پایم می پیچد و همین پیله بودن، حس تنفرم را هر لحظه بیشتر و بیشتر میکند
_نازدار؟ از کی تا حالا دایه ی مهربون تر از مادر شده؟
منتظر جواب می مانم اما سکوت میکند
_نبینم دیگه با نازدار حرف بزنی! فقط یه بار دیگه باهم ببینمتون یا بشنوم باهاش در ارتباطی از عمارت میندازمت بیرون که برگردی پیش همون پدر روانیت!
چشمی تحویلم می دهد
بی رمق از روی صندلی بلند میشوم و روی تخت دراز میکشم
_فعلا چای نریز یکم میخوابم یه ربع دیگه بیدارم کن
_چشم
از خستگی و کسالت پلک هایم روی هم قفل میشود
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
چشمانم را به سختی باز میکنم! تشعشع نور آفتاب وادارم میکند که دوباره چشمهایم را ببندم
صدای روح نواز آواز در گوشم می پیچد
_حالت بهتره؟
صدای آواز ست؟! چشمهایم را باز میکنم با دیدن زیبایی و لطافت رخساره ی ظریف و دلفریب او لبخند آرامی روی صورتم جا خوش میکند
دست های نرم و خنکش را که روی پیشانی ام ست میگیرم
_مگه میشه تو کنارم باشی و من بد باشم؟
دستانش از روی پیشانی به طرف گونه و لب هایم سر می خورد
_خیلی دوست دارم! میدونستی؟
لبخند روی لبم عمیق تر میشود
دستانش را که روی لبم قرار دارد به آرامی می بوسم و صورت ظریفش را در دست می گیرم
_منم دوست دارم قربونت برم
پلک های سنگینم بی اختیار بسته میشود
کابوس تکراری این روز های من!
کمی بعد دوباره چشمانم باز میشود
حنانه روی تخت نشسته و نفس گرمش را روی صورتم حس میکنم
با تمام قدرتم با دستی که روی سینه اش فرود می آورم او را از خود دور میکنم و فریاد میکشم
_چه غلطی میکنی احمق؟
حنانه که حالا روی زمین افتاده جلویم خم میشود و با صدایی لرزان و ملتهب لب میزند
_هیچی محمد بخدا فقط داشتم با حوله بدنت رو خنک میکردم همین! چیه چرا اینجوری شدی؟
به حوله ای که روی پیشانی ام ست چنگ می اندازم و با عصبانیت یک گوشه پرت میکنم
_پس آواز کو؟
_آواز ؟ آواز که شهرستانه!
همین چند لحظه پیش آواز مقابل چشمم بود!خودم دیدمش! بالای سرم بود! حتی صدایش را شنیدم
نگاه گذرایی به اتاق می اندازم اما… دوباره خواب دیدم….
با نا امیدی روی تخت دراز میکشم و چهره ی زیبایش را در ذهن مجسم میکنم
ساق دستم را روی صورتم میگذارم
_ برو بیرون
_محمد طبیب گفت تب داری، باید بدنت خنک بشه
_خب الان چه غلطی میکنی؟ پاشو کارتو انجام بده
بیشتر از نیم ساعت با دو حوله صورت و پاهایم را خنک میکند
می خواهم از جا بلند شوم که با صدای در از حرکت می ایستم
_کیه؟
در باز میشود و ماه منیر وارد اتاق میشود
نشانه های غم و غصه و خشم را میتوانم به وضوح در نگاهش ببینم
از سر اجبار لبخندی می زنم
کنارم می نشیند
_سگرمه هات در همه مادرجان! اتفاقی افتاده؟
#پارت_268
از روی ترحم مادرانه دستی به سر و صورتم می کشد
_مادر جان؟چه مادرجانی؟ مادر جانت داره ذره ذره آب شدن پسرش رو میبینه توقع داری دهل و دمبک به دست ، رقص و پایکوبی کنم؟
دستش را از روی صورتم برمیدارم و با لحن محکمی میگویم
_الکی بزرگش نکن ماه منیر! آب شدنی در کار نیست من تا بوده همین بودم! بدنم ضعیفه زود مریض میشم
مصرانه دستش را روی صورتم میگذارم
_خدا از سر تقصیرش بگذره کسی که تو رو به این روز انداخته
میدانم تشرش را نثار آواز بیچاره کرده
آوازی که بارها به واسطه ی همین ماه منیر خواسته برگردد اما من اجازه نداده ام
با ابروهایی در هم کشیده دوباره دستش را با لجاجت کنار میزنم
_میخوام استراحت کنم اگه امکانش هست تنهام بزارید
انگار پایش را در یک کفش کرده که عصبانیت من را دوچندان کند
_امرالله خان رو یادته؟
بدون انکه چیزی بگویم گوشه ی چشم نگاهش میکنم
_ یه دختر رعنا و طناز داره به اسم فهمیه، واقعا هم فهیم و با کمالته این دختر،از هر انگشتش…
نمی گذارم حرفش را ادامه بدهد و با اکراه و بد خلقی صدایم را بالا میبرم
_بسه ماه منیر! این مدت بجای اینکه التیامی باشی برای دردام سوهان روحم شدی! این سومین دختریه که با آب و تاب از کمالاتش میگی! کافی نیست؟
_خب مادر جان تو که از این دختره متنفر شدی پاتو کردی تو یه کفش که الا و بالله نمی خوامش
_میخوامش
_کو؟
_ماه منیر یه بار برای همیشه میگم و دیگه تکرار نمیکنم من یه بار ازدواج کردم و دوباره ش نمیکنم پس تمومش کن
دستش را مشت میکند و رویش را برمی گرداند
خودخوری میکند اما جز اخم و ناراحتی کاری از دستش برنمی آید
کمی بعد بدون آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج میشود
در همین حال صدای سلام دادن میترا در اتاق می پیچد
با صدایی که خودم به زحمت میشنوم زیر لب غر میزنم
از وقتی که آواز رفته آنقدر بدخلق شده ام که حتی میترا هم چشمانش برق همیشگی را ندارد و دیگر روی خوش نشان نمیدهد
نزدیک می شود و با همان چهره ی سرد و خنثی می گوید:
_بهتری خان داداش؟
روی لبه ی تخت می نشیند و دست هایم را میگیرد
_خوبه تب نداری!
_خوبم! ولی انگار تو مثل همیشه نیستی ! سر سنگین شدی جیجی
سکوت میکند و بدون توجه به سوالم رو به حنانه میگوید:
_تو چرا اینجایی؟
حنانه حوله ی کوچک را از روی پایم برمیدارد و بی تفاوت به لحن گزنده ی میترا زمزمه میکند
_نمی بینی؟ از خان مراقبت میکنم!مریضه!
میترا با اخم با نمکی که بر صورت دارد چشم در کاسه می چرخاند
_این همه آدم چرا تو؟
حنانه دوباره بدون توجه به غر زدن های میترا حوله را خیس میکند و روی پای دیگرم میگذارد
با دستم صورت میترا را به سمت خود می چرخانم
_ولش کن! خودت چی خوبی؟
_خوبم
بدنم کرخت و بی حال ست و به سختی از روی تخت بلند میشوم
با یادآوری اتفاقات گذشته به حنانه نگاه میکنم و هرچه تنفر در وجودم ست به یکباره روانه ی چشم هایش میکنم
با دهن لقی اش چه بلایی سر آواز آورد!
باید روزی هزار مرتبه خدارا شکر کنم که آن شب بی گناه زیر دستم نمرد! یا دایه ددست تشخیص داد که حامله نیست وگرنه قطعا زنده اش نمی گذاشتم
با حرف میترا نگاهم را از او برمیدارم
_میخوام یه چیزی بهت بگم ولی باید تنها باشیم! چون ممکنه این دهن لق پیش کسی بگه….
دوباره به حنانه نگاه میکنم و با تحکم و اطمینان می گویم
_نترس اگه حرفای من و تو از این اتاق درز پیدا کنه آدمی به اسم حنانه وجود نداره!
حنانه در حالی که سایه ی چشمانش به زمین ست زیر چشمی نگاهم میکند و چیزی نمی گوید
_خان داداش! یه اتفاقی رو دلم سنگینی میکنه! نمیدونم چه جوری بهت بگم
_راحت باش!
_آخه میترسم مثل سری قبل عصبانی بشی…
با کلافگی میگویم
_حرف بزن! خوب میدونی اگه بخوام عصبانی بشم این صغرا و کبرا چیدن ها جلودارم نیست
نگاه نگرانش را به من می دوزد
_خان داداش ناصر دو روزه برگشته
با شنیدن این خبر محکم چشمانم را ، روی هم فشار می دهم
ناگهان گذشته مثل موجی از گرما به صورتم هجوم می آورد و از خشم سرخ میشوم که میترا ادامه می دهد
_حال ماریه خیلی بده!
با نگاه غضب آلودم منتظر ادامه ی حرفش می مانم
_خان داداش تورو خدا درکش کن! اون خیلی ناصرو دوست داره
با این حرف ها اتفاقات مسعود و میترا هم در ذهنم زنده میشود و مثل خوره به جانم می افتد
درکش برایم سخت ست تحت هیچ شرایطی نمیتوانم قبول کنم که ماریه خاطرخواه کسی از این خانواده ی بی مایه شده
خانواده ی محمود!
خانواده ی کسی که پسرشان مسبب مرگ خواهرم بود
خانواده قاتل خواهرم!
قاتل احساسات من!
قاتل کودکی ایم
فامیل اما دشمن خونی!
خانواده ای که چشم دیدن شان را ندارم و سایه کوچک و بزرگشان را با تیر میزنم
#پارت_269
کینه توزی و عداوتی به بزرگی ۵۰ سال بین ما ریشه دوانده و تجربه ثابت کرده وصلت با آنها امری غیرممکن ست!
مریمم بخاطر آنها کشته شد
مهران بدبخت هم چاره ای نداشت و مجبور شد وگرنه نازدار لقمه ی او نبود
تلخندی میزنم
_دختره ی احمق! دوباره هوس کتک کرده؟
-خان داداش خواهشا دوباره شروع نکن! سری قبل به اندازه ی کافی کتک خورد! اما نتیجه چی شد؟ تغییری کرد؟ باید به فکر چاره باشیم
_میترا اولا تو خودت چوب خطت پره با من از چاره حرف نزن ثانیا اگه منظورت از چاره ازدواجه مگه من مرده باشم که بزارم ماریه با پسر محمود ازدواج کنه!
میترا لبانش را می گزد
_ناصر بیچاره که اصلا ماریه رو دوست نداشت هر بار پسش میزد! میگفت خاطر خواه یکی از دخترای روستاست! ولی ماریه کوتاه نمیاد میگه دوسش دارم باید…
با نگاه پر از خشم و تنفرم بقیه ی حرفش را قورت می دهد!
_حرفات تموم شد؟ میتونی بری
به رو به رو خیره میشوم و منتظر رفتن میترا هستم که با حرفش ، دوباره نگاهم روی چشمانش گره میخورد
_یه اتفاقی افتاده ولی میترسم بگم
_چیه؟
سرش را تا جایی که میتواند در گریبان فرو می برد و سکوت میکند
_بنال میترا کاسه ی صبرم رو لبریز نکن!
با ناخن هایش ور میرود و از استرس گوشه لبش را با دندان پاره میکند
با صدایی بریده بریده میگوید
_ماریه رفته چهارباغ که….
با گرد شدن چشمانم و دیدن عصبانیتی که از نوک پا تا فرق سرم را در بر گرفته حرفش ناتمام می ماند
_که چی؟
_تورو خدا خان داداش فقط عصبانی….
فریاد دیوانه واری می کشم
_میترا که چی ؟
_که ناصرو ببینه
این را می گوید و از ترس تیررس نگاه های زهرآلود من دست های لرزانش را جلوی صورتش می گیرد
احساس میکنم از گوشهایم آتش میبارد!
آنقدر شوکه ام که چند ثانیه بی اختیار به او زل میزنم و چیزی نمی گویم!
حسی آزار دهنده در وجودم بیدار می شود حسی که باعث ایجاد یک خشم سرکش می شود
حسی شبیه جریحه دار شدن غیرت و تعصبم!
خواهرم ماریه دور از چشم من جسارت کرده و برای دیدن پسری که خاطرخواهش شده تا چهارباغ رفته است؟!
قرار ست دوباره داستان میترا و مسعود تکرار شود؟
هوف
اگر به گوش مردم روستا برسد که ناموس خان دست یک لاقبا افتاده چی؟چه توجیهی برای غفلت از خواهرهایم دارم؟
چشمانم را روی هم فشار می دهم ، برای لحظه ای بلاهایی که دلم میخواهد سر ناصر و ماریه بیاورم فیلم وار از جلوی چشمم می گذرد!
شقیقه هایم را فشار می دهم و سعی میکنم عاقلانه تصمیمی بگیرم که بعدا پشیمان نشوم اما…امکان ندارد!
از شدت مریضی پاهایم ضعف میرود و خسته ام، بدنم درد میکند اما با اکراه از جا بلند میشوم و به طرف کمد می روم
طبق عادت همیشگی هفت تیرم را در می اورم و زیر لب میغرم
_از مادر نزاییده کسی که به دختر احمدخان دست درازی کنه و قسر در بره
میترا وحشت زده به طرفم می آید و با صدایی که رگه هایی از ترس و وحشت و گریه دارد می گوید
_عجب غلطی کردم….کاش نمیگفتم….خان داداش لطفا…
دیوانه وار در ذهنم تکرار میکنم * غلط کردم؟غلط؟ غلط؟ غلط رو ماریه میکنه غلط رو تو کردی که با مسعود… *
ناخوداگاه دستم را بلند میکنم تا سیلی محکمی روی صورتش بخوابانم اما…
با دیدن چشم های پر از اشک و مظلومیتی که در نگاهش وجود دارد پشیمان میشوم
چیزی در چشم هایش نهفته ست که دلم را به رحم می آورد
دیوانه وار بغلش میکنم و سرش را روی سینه ام فشار می دهم
با حرص کلمات را جویده جویده ادا میکنم
_گریه نکن قربونت برم
و بی اختیار از خودم جدایش میکنم و محکم پرتش میکنم روی تخت
آنقدر عصبیم که تعادلی روی هیچ کدام از حرکاتم ندارم
بدون آنکه لباس مناسبی بپوشم از اتاق خارج میشوم
جز تصویر ماریه و ناصر نه چیزی میبینم و نه می شنوم
انگار پرده ای از خشم و تعصب بین من و عقلم حائل کشیده ست
نمیدانم میخواهم چکار کنم فقط میدانم که به سمت چهارباغ میروم!
انگار دوباره ماجرای مریم مانند زخمی قدیمی دهن باز کرده!
باید این خانواده را محو کنم تا از شرشان در امان باشم
بی تفاوت به فریاد های مادرم که می داند همان محمد همیشگی نیستم و مضطرب میپرسد “چی شده؟چی شده محمد؟ ” سوار اسب میشوم و از عمارت خارج میشوم
ممنون از لطفت قاصدکی ❤️
ممنون قاصدک جان بابت پارت❤