با دیدن نوچه ی ناصر که انگار آن اطراف نگهبانی میدهد خون در رگهایم به جوش می آید
میخواهم هر کس و هر چیزی که سر راهم است را از بین ببرم تا صحنه ای که از دیدنش نفرت دارم را ببینم!!
نوچه با دیدن صورت برزخی ام رنگ عوض میکند و چند قدم عقب می رود
اما سریع تر از حد تصورم اسلحه را به طرفش نشانه می گیرم و تیری به سمت قلبش شلیک میکنم
میدانم که با شلیک تیر به زمین می افتد اما نمیدانم کجای بدنش را در هم کوبید
با صدای هراسناک شلیک ، ناصر و ماریه که کمی آن طرف تر ایستاده اند وحشت زده به سمتم می چرخند
ماریه با دیدنم نفسش بند آمده و رنگش مثل گچ سفید شده
اسلحه ی نوچه که روی زمین افتاده و از درد به خود می پیچد را برمیدارم و به سمت آن دو میروم
مکث کوتاهی میکنم
ناصر با دیدن قیافه ی رعب آور و خشمناک من با چشمان وق زده ، عقب عقب به سمت اسبش می رود و فرار را بر قرار ترجیح می دهد
اما تا برگردد و سوار اسب شود دستان خشمگینم سمت اسلحه می رود و یک تیر توی پایش خالی میکنم
روی زمین می افتد و از درد فریاد میکشد و به خودش می پیچد
با همه ی قدرتم موهای ماریه را می کشم و به طرف اسبم هول می دهم
جیغ خفیفی می کشد و روی زمین می افتد
وحشت سرتاپایش را گرفته و چشمانش از حدقه در آمده
آب دهانم را به سمت راستم تف میکنم و می غرم
_اشهدتو بخون ماریه!!
_بخدا خان داداش…
_خفه شو خفهههه! با پسر محموووود؟ کم بخاطرش کتک خوردی؟
از حاشیه ی چشم تقلای ناصر برای فرار را می بینم!
رو برمیگردانم و می خواهم به پای دیگرش شلیک کنم که ناگهان با فرود امدن جسمی سخت روی سرم، درد بزرگی کل وجودم را فرا می گیرد و چشمانم بی اختیار بسته می شود!
طبیب بانداژ را به آرامی باز میکند؛ با دقت به زخم عمیقی که سرم را شکافته نگاه میکند
_شکر خدا خوبه! عفونت نداره
با قرار دادن پنبه ی آغشته به مواد ضد عفونی روی زخم آی خفیفی می گویم!
مادر آرام دستانم را میگیرد
_دردت به جونم ، چیزی نیست زود خوب میشی مادر
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون می کشم و چپ چپ نگاهش میکنم
شاید او را مقصر عدم تربیت درست ماریه و عامل اتفاقات پیش آمده میدانم
رو برمی گردانم و سکوت میکنم
سایه ی صورتش را می بینم که با تاسف سر تکان میدهد
طبیب به مشاجره ی بدون کلام ما پایان می دهد
_دیگه نیازی به بانداژ نیست ؛ ۵ روز گذشته و زخم داره ترمیم میشه ولی باید روزی دوبار ضد عفونی بشه
بی تفاوت به حرف طبیب ، با دندان های فشرده شده روی هم لب میزنم
_کجاست؟
_هزار بار پرسیدی ، هر هزار بار گفتم تو اتاقش زندانیه!
سری تکان می دهم و دستانم را مشت میکنم
_دختره ی احمق! دستم بهش برسه زندش نمیزارم!
ماه منیر با چشمهایی که نگرانی از آنها زبانه می کشد نگاهم میکند
طبیب که کارش تمام شده وسایلش را جمع می کند و از اتاق خارج میشود
خودسری ماریه،لاپوشانی های مادر و غفلت خودم را دلیل این اتفاقات میدانم و در دل خودم را بیشتر از هر کسی نفرین میکنم
از جا بلند میشوم و می خواهم به اتاقش بروم که مادر درست مقابلم به زانو در می آید
_به دخترم رحم کن محمد
با دیدن مادر که اشک در چشم های لرزانش جمع شده و با تحقیر به دست و پایم افتاده فورا خم میشوم و از روی زمین بلندش میکنم ، دستم را دو طرف شانه اش میگذارم
_مادر من! این چه کاریه آخه؟
قطره اشکش روی صورتش می چکد
از روی زمین بلندش میکنم و با صدای خفه ای میگویم
_چشم! سعی خودم رو میکنم
ناگهان در اتاق باز می شود، و نجمه در حالی که با هر نفس قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می رود وارد می شود و با لحن گریه واری می گوید
_ارباب به داد ماریه خانم و میترا خانوم برسید، به جون هم افتادن
به مادر نگاه میکنم و با صدایی بلند و خشمگین فریاد میزنم
_تو که گفتی این توله زندانیه؟
مادر بدون توجه به حرف من سراسیمه از اتاق خارج میشود و من نیز پشت سر او راه می افتم
ماریه و میترا مثل خروس جنگی به موهای همدیگر چنگ انداخته اند و خدمتکارها مانند تماشاگرانی که انگار دور میدان مبارزه حلقه زده اند با دقت صحنه را زیر نظر گرفته اند
فریاد بلندی از ته حنجره می کشم
_اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدا ، خدمتکارها در کمترین زمان متفرق میشوند و آن دو نیز ، گره دستانشان از موهای هم باز میشود
میترا گریه کنان چند قدم جلو می آید
_خان داداش داشتم از اینجا رد میشدم که از پشت بهم حمله کرد بخدا روحمم..
سیلی تند و تیز مادر روی صورتش نمیگذارد حرفش را ادامه بدهد
اگر چه خودم یک بار به شدت تنبیهش کردم اما تحمل دیدن تنبیه و گریه ی میترا را ندارم
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
با صدای سیلی چشمهایم را می بندم؛ درد آن را احساس میکنم گویی که روی قلب من فرود آمده
دست خودم نیست بخاطر شباهتش به مریم میترا را به قدری دوست دارم که با یک اخم ساده اش قلبم آتش میگیرد
هر کسی بجز او اتفاقات عمارت خسروی را رقم میزد قطعا الان جایش در قبرستان بود
آن تنبیه را برای او زیادی میندانم اما به احترام مادر سکوت میکنم
میترا که سیل اشک روی گونه های سفید و قرمزش جاری شده بغض دار می نالد
_مادرجان چرا منو میزنی؟من چیکار کردم؟
خونسردی ام را حفظ میکنم و به چهارچوب دری که به سمت اتاق شاهنشین راه دارد تکیه داده آرام رو به میترا می گویم
_برو تو اتاقت
_خان داداش من…
_هیچی نگو! برو
میترا که ردی از ناخن ماریه و سیلی تند مادر روی صورتش مانده نگاه توام با نفرتی به خواهرش می اندازد و به سمت اتاقش می رود
به محض رفتن میترا نگاهم را به ماریه می دوزم
با دیدن چشم های خشمگین من از ترس چند قدم عقب می رود
صدای مادر نگاه دوتایمان را به سمت خود می چرخاند
_میترا رو ادب کردم! این دختر خیره سر هم ، که تو عمارت و روستا آبرویی برامون نذاشته ، خودت هر طور مایلی ادبش کن ارباب
ماه منیر این را می گوید و بدون توجه به گریه های ماریه که پر از التماس و پشیمانی ست پذیرایی را به سمت در خروجی ترک میکند
چند ثانیه به ماریه که از ترس و وحشت بند بند وجودش میلرزد زل میزنم
سکوت بلندی بین ما برقرار میشود
سرش را پایین انداخته طوری که قطرات اشکش یکی بعد از دیگری روی زمین می افتد
عصبانیم!
صبرم لبریز شده و خون خونم را میخورد
اشتباهاتش برایم غیر قابل اغماض ست
آبروی یک خاندان را با خودسری به بازی گرفته!
دختری از دختران خان جسارت به خرج داده و برخلاف میل رئیس خاندان دلبسته ی پسری از طائفه ی محمود شده؟
از نظر من این امری محال ، یک تابوی بزرگ و دور از شان خانواده ست
با لحن سردی که پر از تهدید و نفرت ست دستور می دهم
_ دنبالم بیا
و به سمت اتاق حرکت میکنم
سعی میکنم خودم را خونسرد نشان بدهم اما نفس های تند و بلندم از خشمی بی امان که روی وجودم خیمه زده حکایت دارد
بعد از چند لحظه ماریه با قدم های آهسته وارد اتاق میشود
میداند با دم شیر بازی کرده و کسی جلو دار خشم سرکش من نیست
میداند تنبیه میشود و باز هم این ریسک را به جان خریده
اما سوال اینجا ست آیا ناصر،پسر محمود خان که خانوادگی بویی از نجابت و مردانگی نبرده اند ارزشش را دارد؟
شب ست و مقابل پنجره می ایستم به حیاط تاریک و سوت و کور نگاه میکنم
در حالی که نیم رخم به طرف ماریه ست میگویم
_درو ببند
ماریه با صدایی بغض آلودمی گوید
_خان داداش بخدا…
بی تفاوت سرم را تکان می دهم
_هیچی نگو فقط درو ببند
در را می بندد و مانند یک گناهکار به امید بخشش منتظر حکمم می ماند
_ببین ذغال زیر کرسی روشنه؟
به گریه می افتد
_خان داداش غلط کردم قول میدم دیگه…
_روشنه؟
قطره اشک هایش را پاک میکند و به ناچار به سمت کرسی می رود با هق هق گریه لحاف روی کرسی را بلند میکند و گریه اش شدت میگیرد
_روشنه
_منقلو با سینی زیرش بیار بیرون
_آخه…
_ماریه چرا با فک زدن اضافه بیشتر عصبیم میکنی؟
مکثی طولانی میکند و به ناچار ذغال را با سینی زیرش روی کرسی میگذارد
نگاهم را به ذغال های قرمز که تازه عوض شده اند می دهم
_خب!
سکوت میکند
_حرف بزن! تعریف کن!
_چی بگم؟
_همه چی!
سرش را پایین می اندازد و با چانه ای لرزان لب میزند
_یه روز ماه منیر گفت داداش مهران یکم کسالت داره برای ملاقاتش به ساختمان گردو رفتم ! وقتی پیش داداش نشسته بودم شنیدم نازدار و عمه ی کوچیکش مونس داشتن باهم حرف میزدن…
_خب!
_مونس به نازدار گفت عموت برگشته و خونه پر از مهمونه منم…
نگاهش میکنم
چنان خشم و تنفری در نگاهم ست که به سکوت وادار میشود
_دلت کتک میخواد؟
_نه!
_پس درست تعریف کن!
آب دماغش را بالا میکشد و در حالی که اشک هایش را پاک میکند بعد از مکث کوتاهی می گوید
_چشم!فقط قسمت میدم به خدا عصبانی نشو خان داداش
_بنال!
_بعد از اینکه مونس رفت از نازدار پرسیدم که برگشتن ناصر واقعیت داره؟ اونم تایید کرد ؛ نازدار که از علاقه ی من خبر داشت گفت میتونه ناصرو راضی کنه که با هم قرار بزاریم
_و توی بی آبرو مشتاقانه قرار گذاشتی؟
_نه بخدا خان داداش! من مخالفت کردم ولی نازدار بهم اطمینان خاطر داد که ناصر با دیدن زیبایی من عاشقم میشه و از خداشه که دختری مثل من گیرش بیاد
از کوره در می روم و فریاد میکشم
_قبلا بهت نگفته بودم دور ناصر رو خط بکش؟
از نهیب صدایم خودش را به دیوار می چسباند و سکوت میکند
_قبلا بخاطر ناصر کتک نخورده بودی؟
باز هم سکوت
_چقدر کتک خوردی؟ چه بلایی سرت آوردم ها؟ فراموش کردی؟
صورتش را داخل دستش میگیرد و هق هق گریه اش بلند میشود
با لحن ملایم تری می گویم
_ناصر؟ یادت رفته برادرش باعث مرگ مریم شد؟ تو فکر کردی من به اون خونواده دختر میدم؟ فکر کردی میزارم باهاش ازدواج کنی؟
سکوت میکند و سکوت
_خب؟ ادامه؟
_از نازدار پرسیدم هنوز هم کسی هست که ناصر دوستش داشته باشه؟ گفت آره! قبل از رفتن به نظام یکی از دخترای روستا رو دوست داشته ولی چون اون دختر محلش نداده ناصر الان روحیه ی خوبی نداره
_فاقد اهمیت! از چهارباغ بگو؟ چه اتفاقی افتاد؟
_نازدار به ناصر گفت و همون طوری که انتظار داشتم از خداش بود ! از طریق نازدار پیغام فرستاد که به چهارباغ برم! با میترا مشورت کردم و اون به شدت مخالفت کرد اما من با خریت روی تصمیمم پافشاری کردم و ….
_چهارباغ چه اتفاقی افتاد ؟
سرش را بلند میکند و با چشمان مضطربش که از ترس میلرزد به من خیره می ماند
_حرف بزن تا رو سرت آوار نشدم ماریه!
_بخدا که اتفاقی نیفتاد! قسم میخورم! آخه هنوز یه ربع هم نگذشته بود که صدای تیر شنیدیم…
_چرا به میترا حمله ور شدی؟نمیدونی میترا خط قرمز منه؟
_غلط کردم خان داداش! همین یه بار از سر تقصیرم بگذرید قول میدم دیگه اسم ناصر رو از فکر و ذهنم…
_قبلا هم قول داده بودی اما چی شد؟
_این بار دیگه قسم میخورم زیر قولم نزنم
_نه! باید تک تک این ذغال هارو روی بدنت خاموش کنم تا آدم بشی و قولت رو فراموش نکنی
_خان داداش قسم میخورم دیگه…
ناگهان با مشت های محکمی که روی در فرود می آید یکه می خورد و حرف هایش ناتمام می ماند
_بیا تو!
یکی از نگهبان ها وحشت زده وارد اتاق میشود
_قربان اطراف خونه تیر اندازی شده و…
هنوز جمله کامل از دهانش خارج نشده که سراسیمه از اتاق بیرون می روم
خم می شوم و در بهت و حیرت جسم بی جان مراد، نگهبان عمارت را، که در خون غلتیده به آرامی بلند میکنم و فریاد می کشم
_پس طبیب کی میاد؟
با کنار رفتن جمعیتی که با گریه به سر و روی خود مشت و سیلی میزنند طبیب رو به رویم ظاهر میشود
پیراهنش را پاره میکند و با نوک انگشت سوراخ های حاصل از تیر روی قلبش را چک میکند
دستش را به سمت نبض گردنش می برد و سری تکان می دهد
پلک هایش را بالا میزند و به چشمهایش نگاه میکند و با صدایی که به زور شنیده میشود به حرف می آید
_متاسفم! تموم کرده
همین یک جمله کافی ست که بی اختیار روی زمین بشینم و دست های خون آلودم را ناخودآگاه روی سرم بگذارم
چه اتفاقی افتاد؟
مراد!
مراد نگهبان وفادار عمارت….
مراد کشته شد!
روزی را به یاد می آورم که نامه ی مریم را آورد و من داخل طویله سنگ را به شقیقه اش کوبیدم و بی هوش شد
مراد بود نگهبان پدرم
حالا جسم بی جانش روی زمین افتاده
میان شیون و گریه های اطرافیان قطرات باران یکی پس از دیگری دستم را خیس میکند
سرم را بلند میکنم و به آسمانی که ابرهای تیره آن را پوشانده نگاه میکنم
دست های لرزانم را روی قلب مراد که دو تیر آن را زیر و رو کرده میگذارم
_انتقامت رو میگیرم مراد! قسم میخورم….
نفس هایم سنگین شده و احساسات مردانه ام جریحه دار…
به معتمد نگاه میکنم
_مراسم خاکسپاری رو فردا صبح برگزار کنید! یه مراسم در خور شان او و خدماتی که به خاندان کرده
_چشم
از جا بلند میشوم دستم چپم را روی شانه ی برادر مراد میگذارم و با لحنی که آغشته به حسرت و کینه ست می گویم
_مطمئن باش انتقامش رو میگیرم! قبل از اینکه خونش خشک بشه قاتلش رو روانه ی سینه قبرستون میکنم
برادرش با چشمان اشک بار گریه میکند و جنازه ی برادر عزیزش را سخت به آغوش میکشد و با صدای بلند زار می زند
مراسم خاکسپاری مراد تمام شده! اما دیگِ غضب و انتقام من از جوش نیفتاده!
غصه و ماتم بر کل فضای خانه حاکم شده!
حس ضعف و حقارت به دلم چنگ می اندازد
این چندمین بارست که خاندان محمود داغدارم میکنند؟
تصور میکنم در نبود احمدخان نتوانسته ام امور را به خوبی کنترل کنم!
مهران در میزند و وارد اتاق می شود خودم را با کتابی که در دست دارم سرگرم میکنم
ماخوذ به حیا تر از همیشه مقابلم می ایستد
_خان داداش
_چی میخوای!
_یه نامه از طرف محمود خان دارید
از پشت میز و صندلی بلند میشوم و به سمت تخت می روم و بدون توجه به حضور مهران روی آن دراز میکشم
_میخوام استراحت کنم هر وقت رفتی درو ببند
چند قدم جلو می آید
_خان داداش! نمیخوای بفهمی محمود خان چی گفته؟
_چی گفته؟
_بابت اتفاقات اخیر معذرت خواسته و گفته نیت نوچهش از تیراندازی فقط زخمی کردن مراد برای انتقام بوده نه کشتن او و پیشنهاد داده این مسئله با صلح و سازش حل بشه
_آهان! چشم حتما! چی بهتر از این؟
برق شوقی که در لحظه از صورت مهران عبور میکند از چشمم دور نمی ماند
با لحن سردی می گویم
_تو هم به این صلح راضی هستی درسته؟
_معلومه که راضیم! من کاملا مخالف خون و خون ریزیم به علاوه تجربه نشون داده سرشاخ شدن با طائفه ی محمود عواقب خوبی نداره
ناگهان در کسری از ثانیه از جا بلند میشوم، با خشم کراواتش را چنگ می اندازم و فریاد میکشم
_باشه صلح میکنم ولی توی احمق باید مراد و مریم رو برام زنده کنی فهمیدی؟
خودش را کمی عقب می کشد و با صدای خفه ای می گوید
_با ریختن خون های بی گناه مراد و مریم زنده میشن؟
_آره زنده میشن! من ثابت میکنم خون رو با خون میشورن
دستم را از کراوتش جدا میکند و عاقلانه به بحث و جدل مان پایان می دهد
_باشه خان داداش هر طور صلاح میدونی
و بدون معطلی اتاق را ترک میکند
از روی تخت بلند میشوم و می نشینم! صلح؟ وقت آن شده همه زجرهایی که این چند سال کشیده ام را یک روزه تلافی کنم
در کوبیده میشود
_سلام آقا
_سلام اعتماد خوبی؟
_ممنون قربان! متاسفانه باید به عرضتون برسونم دایه تون فوت کردند
نگاه متعجبم سمت صورت اعتماد بالا کشیده میشود
_کی؟
_ظاهرا امروز صبح قربان
چشم روی هم میگذارم…دایه خانم…خدا بیامرزدت! کاش من و پدر را ببخشی! بلایی نمانده بود سر خودت و دخترت نیاوریم!
_پدرم در جریانه؟
_اطلاع ندارم ولی به نظرم در جریانن
بغض میکنم و چند دقیقه ای سکوت میکنم!
طفلی دایه خانم به قول خودش همه جوانی و زندگی اش را پای من و خواهر و برادرم گذاشت و آخر سر در غربت و تنهایی فوت شد
_اعتماد! فعلا اجازه نده مادرم بفهمه! تا پایان خاکسپاری و مراسم
_چرا ارباب؟
_میترسم پدرم با وجود ماه منیر نتونه ناراحتیش رو بیرون بریزه و اتفاقی براش بیفته
_چشم آقا خیالتون راحت
_یه مراسم بدون کم و کاست هم براش برگزار کن
_چشم!
_راستی بچه ی پریچهر الان چند ماهشه؟
_۸ ماه قربان!
_خوبه میتونی بری
سر روی میز میگذارم و تمام اتفاقات این چند وقت با دایه خانم را مرور میکنم! بیچاره دایه…از دست پدر خوشی ندید! عاشق بود و کمتر وقتی عشق دید البته من هم چنان بی تقصیر نبودم اگر پدر ازدواجش را رسمی اعلام میکرد میتوانست زندگی راحت تری داشته باشد!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
ساعت دو بامداد ست اعتماد و معتمد وارد اتاق میشوند
_قربان ما آماده ایم
_خوب سر و صورتتون رو بپوشونید! در ضمن یادتون باشه اگه درگیری بالا گرفت بلافاصله اونجا رو ترک کنید چون جون خودتون برای من از هر چیزی ارزشمند تره!
_چشم قربان! ما شده جون میدیم ولی نمیزاریم کوچک ترین اتفاقی ، شما و خاندان رو تهدید کنه
به علامت رضایت سری تکان می دهم
بیخود نیست که پدر اسم شان را اعتماد و معتمد گذاشته ، دو پسربچه ی یتیم که از همان کودکی پدر کفالت آنها را برعهده گرفته و زیر سایه ی او بزرگ شده اند و رفته رفته تبدیل به عضوی از اعضای خانواده شده اند
از عمارت خارج می شوند و من مضطرب ، گاهی اتاق را با قدمهای بلند متر میکنم،گاهی روی تخت دراز میکشم و گاهی هم از پنجره به حیاط تاریک عمارت نگاه میکنم!
فقط خودم و خدا میداند در این لحظات چه چیزی بر من می گذرد و چه استرسی را به دوش میکشم
آشفته ام ! سردرگمم
ترس از دست دادن اعتماد و معتمد مثل خوره گوشت تنم را میخورد
با این حال پشیمان نیستم
به انتخابم اطمینان دارم حتی اگر انتخابم اشتباه باشد دوست دارم این اشتباه را انجام بدهم و بارها تکرار کنم!
میخواهم بار این گناه را به دوش بکشم چون حرص و طمعِ انتقام آرامش را از زندگی ام گرفته
با باز شدن در و دیدن لبخندی که روی لب معتمد ست می فهمم همه چیز به خوبی پیش رفته است
به علامت رضایت و اطمینان خاطر چشمانم را روی هم می گذارم و نفس راحتی میکشم
_چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
معتمد بعد از مکث کوتاهی می گوید
_قربان متاسفانه انگار منتظرمون بودن و برامون تله چیده بودن که توی محاصره شون گیر بیفتیم!
ابروهایم را در هم می کشم و چند قدم نزدیک میشوم
_پس این لبخند ساختگی روی لبت چیه؟
_خندیدم چون من و اعتماد زرنگ تر از اینیم که توی تله ی محمود خان گیر بیفتیم!
خنده ی بلندی از خوشحالی سر می دهم
معتمد ادامه می دهد
_به سمت بیشتر از ده نفر ، شلیک کردیم ولی نمیدونم چقدر زخمی و کشته دادن
خنده ام محو میشود و با ناراحتی دو طرف بازویش را میگیرم
_خسته نباشید! من این همه سفارش کردم که فقط دو نفر، بعد شما همه رو به رگبار بستین؟ قرار ما این نبود معتمد
_قربان مجبور بودیم اگه این کارو نمیکردیم زنده نمی موندیم
_باید فرار میکردید این کار شما ممکنه دردسر ساز باشه
معتمد سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید
_ به کسی از اعضای خونواده هم شلیک کردید؟
_از اعضای خونواده کسیو ندیدیم
اگر چه نقشه طبق میل من پیش نرفته اما به تایید سری تکان میدهم
_اشکالی نداره!نگهبان های اطراف عمارت رو چهار برابر کن مطمئنا به زودی انتقام میگیرن
متعجب نگاهم میکند
_۱۶ نفر بزارم قربان؟
_بزار
_چشم
_اعتماد کجاست؟
_مممم راستش…
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_چیزی نیست دست راستش تیر خورده! پایین نشسته منتظر طبیبه
نفس حبس شده ام را بیرون می دهم و بدون حرف اضافه ای به سمت پایین حرکت میکنن
روی پله ماه منیر را می بینم که سراسیمه به طرفم می آید
_محمد! چیکار کردی؟ مگه بهت نگفتم فکر انتقام رو از سرت بیرون کن؟ هان؟
با کلافگی مادر را به آغوش می کشم و در گوشش آرام زمزمه میکنم
_نگران نباش ماه منیر
از خودم جدایش میکنم و بدون توجه به غر و لند هایش از پله ها پایین می روم
در پذیرایی را باز میکنم جایی که اعتماد یک تکه پارچه در دهانش گذاشته و از درد به خود می پیچد و طبیبی که تلاش میکند تیری که در بازوی او فرو رفته را بیرون بکشد
بالای سرش ایستادم و خطاب به طبیب گفتم:
_زخمش عمیقه؟
_ عمیقه! ولی چیزی نیست به جای حساسی از بدنش اصابت نکرده!
دستم را روی شانه ی طبیب که پشتش به من ست میگذارم
_سعی کن کمتر درد بکشه
تا این را میگویم اعتماد از ناله می افتد! انگار بی هوش شده
با صدای گریه و فریاد نازدار که وارد پذیرایی شده به پشت سر می چرخم
_ارباب! چه بلایی سر خونوادم آوردید؟ چرا؟ چرا این کارو کردید؟
از دیدن نازدار نفرت دارم نفرتی که باعث میشود خونم به جوش بیاید و سرم به درد!
لبخند کجی میزنم
_نگران نباش زن داداش! اتفاقی برای خونوادت نیفتاده فقط بعضی از نگهبان های محمود خان رو تادیب کردیم که دیگه اشتباهی سمت خونه ی ما تیر اندازی نکنن!
نازدار با دیدن مهران که از چهره اش مشخص ست تازه از خواب پریده حرص چانه اش می فشارد
_دیگه یه لحظه هم تو این خونه ی کوفتی نمی مونم
به طرف در پذیرایی می رود ؛ با اشاره ی من اعتماد در را می بندد!
نازدار مثل مرغ سر کنده آرام و قرار ندارد
با گریه به سمت مهران و ماه منیر می رود و فریاد می کشد
_بهش بگید درو باز کنه
با خونسردی روی مبل می نشینم پای راستم را روی پای چپ میگذارم
_چرا خودت بهم نمیگی نازدار خانم!؟
با چهره ای پریشان و خسته به طرفم برمیگردد و میخواهد حرفی بزند که چشمانش دو سه بار باز و بسته میشود به دور خود می چرخد و در حالی که نزدیک ست بیفتد مهران او را به آغوش می کشد!
به سختی زیر لب می نالد
_ارباب لطفا اجازه بدید برم…خونوادم…!
حس انزجار راه نفسم را بسته گره کراوات را کمی شل میکنم و به ماه منیر اشاره میکنم که او را از جلوی چشم هایم دور کند
طبیب که به نظر میرسید کارش تمام شده به صورت اعتماد یکی دو سیلی میزند تا به هوش بیاید
پلک های اعتماد کمی تکان می خورد و دوباره از درد می نالد
_باید یکی دو روز استراحت کنه! خونریزی زیادی داشته!
و رو به من می گوید
_قربان اگه امری ندارید از خدمت مرخص بشم
از طبیب تشکر میکنم و از خدمتکار میخواهم او را به سمت خانه بدرقه کند
_معتمد
_بله قربان!
_به مهران بگو بیاد اتاقم!
_چشم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
خوشحالی وصف ناپذیری را در گوشت و استخوانم احساس میکنم
مهران اما دلگیر و ناراحت دست به کمر ایستاده و منتظر توضیح من ست
واویلا اگه نامه رو رو توکمپ آواز احمق ببینه ایندفعه دیگه ازش نمیگذره ومیکشتش چقدر کینه ای وکله خره…مرسی بابت پارتا قاصدک گل🙏🙏🙏♥️💐
هنوز نفهمیده ناصر عاشق آواز بوده اینچوری میکنه وای به روزی که بفهمه ممنون قاصدک جان