۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۶۱

4.3
(35)

 

 

موقع صرف ناهار حسادتم را سرکوب میکنم و پس از تعارف مونس، سر میز کنارهم می نشینیم هر از گاهی به هم ترشی و سوپ و سبزی هم تعارف میکنیم

چیزی که تعجب همه، علی الخصوص نازدار را در پی دارد! از نگاهش مشخص ست که از این صمیمت ما راضی و خوشحال نیست

مدام چپ چپ به مونس نگاه میکند و با ایما و اشاره با او حرف میزند

مونس اما خودش را کامل به بی توجهی زده!

انگار نه انگار با او حرف میزند

نازدار انگار عصبی شده بنابراین آخرین ضربه ی خودش را خیلی محکم تر از قبل روی پیکره ی زندگی ام فرود می آورد

لیوان دوغش را می نوشد و کمی به من که با غرور سر میز نشسته ام  خیره میشود و در فکر فرو می رود

ناگهان لبخندی روی لبش می نشیند! از این لبخندش حس خوبی نمی گیرم چون احساس میکنم پشت این لبخند افکار شیطانی اش به تکاپو افتاده! با لحن نه چندان دلچسبی می گوید

_راستی آوازخاتون امروز عمو ناصرو دیدی توی باغ؟

ناگهان مثل برق گرفته ها خشک میشوم و رعشه ای غریب از اضطراب و دلهره به جانم می افتد

آنقدر جا خورده ام که دوغ داخل گلویم می پرد و سرفه های ممتد و بی امان راه نفسم را می برد

مونس با دست به پشتم می کوبد و سعی میکند آرامم کند

_خیلی وقت بود عمو ناصرو ندیده بودی! نسبت به اون موقه ها خیلی تغییر کرده بود نه؟

قلبم از حرکت می ایستد! خدای من! باز چه خوابی برای زندگی بیچاره ام دیده؟

در همان حال چیزی که بیشتر از همه میترساندم عدم واکنش محمد به سرفه های متوالی من ست

بعد از چند ثانیه حالم کمی جا می آید و از شدت سرفه هایم کم میشود

با بالا بردن دستم به مونس می فهمانم که نیازی نیست به پشتم ضربه بزند

محمد همان طور که بی حرکت به نازدار زل زده می گوید

_منظورت چیه؟

نازدار لبخندی تصنعی میزند

_وای اصلا حواسم به شما نبود! خب این یه رازه بین من و آواز ! فراموشش کنید

مهران کنجکاو تر از محمد می پرسد

_چه رازی؟ ناصر نسبت به کدوم موقع تغییر کرده؟

با صدای آرامی که همه می شنوند میگوید

_بیخیال داداشت نشسته! شاید خوشش نیاد

از شوک حرف نازدار زبانم بند آمده و هاج و واج نگاه میکنم

دوباره چند سرفه ی کوتاه میکنم

نازدار نیم نگاهی به محمد می اندازد و خودش را کمی جلو می کشد

_دیونه ای آواز؟ یه سوال ساده ازت پرسیدم چرا با سرفه ی ساختگی خودتو تا سرحد مرگ بردی؟ محمد خان که چیزی نگفته بنده خدا !

_نمیفهمم چی میگی نازدار؟آخه این چه سوالیه؟ چرا من باید در مورد قیافه ی ناصر نظر بدم؟

محمد بشقاب غذا را هول می دهد و خشک و آمرانه می گوید

_تمومش کنید این بحث مسخره رو

این را می گوید و بدون تعلل به سمت اتاق آقاجون می رود

ترس دارد قلبم را سوراخ میکند و وحشتی گنگ به دلم چنگ می اندازد

اگر محمد بویی از این ماجرا ببرد سرم را از تن جدا میکند! با صدای آرامی که محمد متوجه نشود به نازدار می گویم

_باز میخوای چه آتیشی بسوزونی نازدار؟ این حرفا چیه میزنی؟

نازدار با مکر و حیله‌ صدایش را بلند میکند طوری که محمد هم بشنود

_من که گفتم حواسم نبود محمد نشسته! چه اشکالی داره حالا گذشته ها گذشته عزیز دلم

با کار بچه‌گانه‌اش خشمگین میشوم و با صدای بلند فریاد می کشم

_چی داری بلغور میکنی زنیکه؟ چی چیو حواست نبود؟ اصلا ناصر کدوم خریه؟

نازدار با صدای بلندتر از حد تصورم می گوید

_وا ! همین امروز به من گفت میرم باغ آوازو ببینم! چطور نمیشناسیش؟یعنی میخوای روابط قبل از ازدواجت با ناصرو انکار کنی؟ کم تو چشمه هم دیگه رو می دیدین؟حتی یادمه یه سری قبل از رفتن به مدرسه نظامی برات نامه نوشت از من پرسید چی بنویسه و چی ننویسه! نکنه میخوای انکار کنی که اولین بارهم ناصر بهت گفت موگوجه و بعدها افتاد رو زبون همه! البته اگرم انکار کنی عادیه چون تو روز روشن رابطه ی قبل از ازدواجت رو با مسعود بدبخت انکار کردی در حالی که مردم روستا بارها شمارو با هم دیگه دیده بودن

خدارا شکر میکنم که حداقل محمد و مهران می دانند من و مسعود با هم ارتباطی نداشته ایم

مونس با صدای ارامی می گوید

_نازدار اشتباه میکنی چون  ناصر یکی دیگه رو دوست داشت اسمش رو یادم نیست ولی…

با فریاد محمد حرفش نصفه می ماند

_خفه میشید یا بیام خفه‌تون کنم؟

مهران که تا این لحظه متعجب و بهت زده حرف های ما را گوش داده با عصبانیت به نازدار می گوید

_پاشو گم شو از جلوی چشمام

نازدار که از واکنش مهران غافلگیر شده لیوانش را روی میز می کوبد و بدون هیچ حرف اضافه ای میز ناهار را ترک میکند!

انگار کابوسی که بیشتر از هرچیزی در زندگیم، از آن میترسیدم با حرف نازدار شروع شده!

 

 

با ناراحتی سرم را بین دو دستم میگیرم و نفس لرزانم را بیرون می دهم

حالا این گندی که نازدار بالا آورده است را چطور جمع کنم؟ وای اگر محمد بفهمد من با ناصر بودم خون به پا میکند

مهران انگار خیلی شوکه شده که فقط نگاه میکند و نگاه!

کمی بعد سفره را ترک میکند

ترس دیدن چشم های غضب آلود محمد دلم را میخراشد اما باید با او حرف بزنم باید متقاعدش کنم که حرف های نازدار واقعیت ندارد و همه از روی کینه توزی است

با ترس و دودلی از جا بلند میشوم که دست مونس دور مچم قفل میشود

_هر چی پرسید انکار کن نازدار نمیتونه چیزیو ثابت کنه در ضمن با شناختی که از ناصر دارم محاله به محمد چیزی بگه! پس تا میتونی زیر بار نرو! منم کمکت میکنم

مچ دستم را از دستش جدا میکنم و با صدای آهسته ای می گویم

_سگ جهنم بشی ناصر که بقیه بهتر از خودم در جریان اون رابطه ی لعنتی و مزخرف قبل از ازدواج هستن!

و بعد از گفتن این جمله به سمت اتاقی که محمد حضور دارد می روم

پشت میز آقاجون نشسته و تکیه اش را به صندلی داده

روی تخت می نشینم و به او که با آرامش چشمانش را روی هم گذاشته نگاه میکنم نمیدانم چگونه سر بحث را باز کنم! نگاه بی قرارم به سمت دست های مشت شده اش می رود

از رگ برجسته ی همین دست ها میفهمم این آرامش،آرامش قبل از طوفان است

چشمانش را باز میکند!

نگاه سرد و خشکش را به چشمم میدوزد!

آنقدر نگاه میکند که آرزو میکنم زمین دهن باز کند و من را در خود ببلعد

از این نگاه های ملامتگر صبرم لبریز میشود و با صدایی پر از خشم می گویم

_اینقدر دهن بین نباش محمد! خودت خوب میدونی هدف نازدار فقط تهمت و دسیسه ست برای دور کردن من و تو از هم

از سر جایش بلند می شود و درست مقابلم می نشیند!

سرم را پایین می اندازم و منتظر حرفش می مانم!

با دست فکم را میگیرد و سرم را بلند میکند

_آواز!

_جانم محمد!

_تو چشمام نگاه کن

با ترس به چشمانش خیره میشوم

_نترس! تو چشمام نگاه کن و یک بار برای همیشه واقعیت رو از زبون خودت بهم بگو! قول میدم درکت کنم! قول میدم گذشته هارو فراموش کنم انگار اتفاقی نیفتاده! فقط میخوام واقعیت رو از زبون خودت بشنوم که اگه دروغ بگی هیچ وقت نمی بخشمت فقط به من دروغ نگو! دوباره تکرار میکنم فقط دروغ نگو! همین

سرم را پایین می اندازم وفکر میکنم!

همزمان صدای مونس در مغز سرم می پیچد “انکار کن! نازدار نمیتونه چیزیو ثابت کنه”

با خودم کلنجار می روم نمیدانم تصمیم درست چیست

اگر همه ی اتفاقات را بگویم و محمد زیر قولش بزند چی؟

من با ناصر بوده ام دشمن خونی محمد!

اگر با فهمیدن واقعیت مثل همیشه به جانم بیفتد و کتکم بزند چی؟

اگر به ناصر هم آسیب برساند و دوباره دو طائفه را به جان هم بیندازد چی؟

دوباره فکر میکنم! اگر ناصر همه چیز را برای محمد بازگو کند چی؟بهتر نیست واقعیت را از خودم بشنود؟

اگر به او ثابت شود با ناصر ارتباط داشته ام ولی به او دروغ گفته ام بدون شک حسابم با کرام الکاتبین است

سر به زیر می اندازم و بعد از کمی فکر کردن در نهایت تصمیمم را می گیرم! و اشتباه ترین اشتباه زندگی ام را مرتکب میشوم

_محمد! اطمینان داشته باش من به تو هیچ دروغی نگفتم! هیچ ارتباطی بین من و ناصر نبوده و نیست! یک بار برای همیشه میخوام خیالت از این بابت آسوده بشه! حرفای نازدار دروغ محضه یه لحظه هم به حرف هام شک نکن

_چرا وقتی دروغ میگی تو چشمام نگاه نمیکنی؟

ترس دارد دلم را سوراخ میکند

حق با اوست نمیتوانم نگاهش کنم و آنقدر صریح دروغ بگویم

اما مجبورم! مجبورم حقیقت را پنهان کنم؛ سر بلند میکنم

_بسه محمد! باز که میگی دروغ؟میترسم تو چشمات نگاه کنم همین

_اگه همین الان واقعیت رو بگی می بخشمت!میخوام از زبون خودت بشنوم همین

_راستشو میگم

_باشه باور میکنم! ولی یه سوال دارم فقط دروغ نگو قول بده راستش رو بگی؟

_مطمئن باش دروغ نمیگم قول میدم!

_قول دادی!

_از سگ کمترم اگه دروغ بگم

_باشه! ناصر دیشب موقع خداحافظی چی گفت که رنگ باختی؟

خدای من! پس دیشب موقع خداحافظی محمد حواسش به ما بوده!

دوباره در دل نفرینش میکنم!

به زمین گرم بخوری ناصر!میمردی مثل آدم خداحافظی کنی؟حالا چه جوابی به محمد بدهم! راست میگوید اگر یک خداحافظی ساده مثل بقیه بود چرا آنقدر آشفته ام کرد؟! چشمانم را روی هم می گذارم و بعد از کمی فکر کردن می گویم

_هیچی فقط گفت خداحافظ زنداداش

_و تو چرا رنگت پرید و سرت رو پایین انداختی؟

_تو اینارو از کجا دیدی که خودم ندیدم؟ با خداحافظی ناصر، چرا باید رنگم بپره؟

_دقیقا سوال منم هست! چرا؟

بلند میشوم و پشت به محمد جلوی پنجره می ایستم تا متوجه ترس و استرسی که روی صورتم سایه انداخته نشود

که با یک سوال دیگر میخکوبم میکند

_ناصر امروز صبح اومده بود دیدن تو درسته؟

 

 

 

_نه چرا باید بیاد وقتی من اصلا نمی شناسمش! محمد من قبل از اینکه با ماریه ازدواج کنه اصلا اسمشم به گوشم نخورده بود!

_آهان!

سر تکان می دهد

_که نشنیده بودی اصلا؟

قاطع و محکم می گویم

_ نه

_هیچ وقت؟

_تو بگو یه بار! اصلا تعجب کردم وقتی فهمیدم پسری به اسم ناصر دارن

_ولی من یادمه وقتی ماجرای غار رو فهمیدی و تو اتاق زندانیت کردم گفتی تو قاتل برادر ناصری! نگفتی؟

متعجب نگاه میکنم! کی این اشتباه را کرده ام و یادم نمی آید؟ پوزخندی میزند و ادامه می دهد

_متاسفانه حافظه ی من به شدت قویه! خوب یادمه چی گفتی

_بسه دیگه محمد! خسته شدم از این همه تهمت

_باشه! فقط یه سوال دیگه مونده! این دیگه تهمت نیست

_باز چی تو اون ذهن مریضت میگذره؟

با حرص دندان قروچه ای می کند و از میان دندان های کلید شده اش می گوید

_شب عروسی چرا وقتی با ناصر چشم تو چشم شدی خودت رو پشت من قایم کردی؟

از ترس لبم را می گزم و پلک زدن های متوالی ام حکایت از ترس و دلهره ای بی امان دارد که وجودم را احاطه کرده اما مجبورم تظاهر کنم که همه چی عادی ست پس دستانم را روی سینه ام قفل میکنم و در حالی که سعی دارم لرزش صدایم را پنهان کنم از پنجره، منظره ی بیرون را نگاه میکنم

_خب  از ناصر و ماریه متنفرم چون باعث شدن تو با مونس ازدواج کنی

_و لحظه ی آخر چرا پرده ی درشکه رو بالا زدی؟

با این سوالش نگاهم به سمتش می چرخد و سکوت میکنم

که دوباره سوالش را تکرار میکند

_چرا از پنجره ی درشکه نگاش کردی؟ چرا دستتو روی قلبت گذاشتی؟ هنوز بهش حس داری درسته؟

_وای محمد این چه حرفیه آخه؟

_جواب منو بده آواز چرا؟

_چون از خودش و خونوادش متنفرم همین!

نیشخندی میزند و سری تکان می دهد

_دروغات به اندازه ی کافی قانعم نکرده! اگه امکانش هست یه دروغ قانع کننده تحویلم بده

_باور کردن یا نکردنت دیگه هیچ اهمیتی برام نداره! فوقش دوباره مثل یه سال پیش بدنم رو سیاه و کبود میکنی و چند دقیقه بعد ادعای عشق و دوست داشتنت گوش عالم و آدم رو کر میکنه! این قصه ها برام تکراری شده محمدخان

_آوا روزی که بفهمم دروغ گفتی جایی تو این خونه نداری!

_مشکلی نیست! چون به خودم اطمینان دارم!

خیره میشود و چیزی نمی گوید! از آن خیره شدن هایی که مثل شلاق روی صورتم فرود می آید! پر از عتاب و خطاب ست! پر از تحقیر و نکوهش!

_آواز بفهمم دروغ میگی بد می بینی ها !

با تقه ی در ، نگاهش را می گیرد و به سمت چپش می دهد

_بیا تو

ماه منیر در حالی که رنگ به رخسار ندارد وارد اتاق میشود

_محمدجان مادر! صدای دعوا و داد و بیداد مهران و نازدار همه جا پیچیده! مهران درو بسته و نمیزاره برم تو ! برو ساختمان گردو، از تو حرف شنوی داره؛ شاید درو باز کرد برات

_برم چی بگم؟

_صدای شکستن وسایل ها تا اینجا هم میاد!  نکنه خدایی نکرده عصبانی بشه و بلایی سر این طفل معصوم بیاره!

محمد از روی تخت بلند میشود و کنار من می ایستد

_اولا دعوای خونوادگی مهران و نازدار به من ربطی نداره ماه منیر ! ثانیا تو به این اژدهای هفت سر میگی طفل معصوم؟

_محمد الان وقت این حرفا نیست! دل تو دلم نیست ! فقط بخاطر من یه تُکه پا برو ببین چی شده مادر

_از خدامه همین الان جنازه ی نازدار رو بیرون بیاره! ولی حیف…حیف که مهران از این عرضه ها نداره

ماه منیر با تاسف سری تکان می دهد و از اتاق خارج میشود

محمد رو به من میکند

_داشتیم در مورد چی حرف میزدیم؟ اهان یادم اومد….

که دوباره صدای در زدن حرفش را نیمه تمام میگذارد با عصبانیت می گوید

_باز چی شده؟

معتمد وارد اتاق می شود

_قربان خبر رسیده که دهقان های ما با نگهبان های محمود خان دعوا کردن و با چوب و چماق به جون هم افتادن

_کی مقصره؟دهقان ها یا نگهبانان؟

_در جریان نیستم ارباب

_تا یه ربع دیگه میام

_راستی همسر پریچهر خانم تشریف آوردن توی پذیرایی منتظر شما هستن

محمد با این خبر معتمد بدون تعلل ، از اتاق خارج میشود

با رفتنش نفس راحتی می کشم و روی تخت ولو میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

وارد پذیرایی میشوم و یک مرد میانسال، کت و شلواری را روی مبل می بینم

_سلام

به طرفش می روم و با هم دست می دهیم

_سلام حالتون خوبه؟

_ممنون! آفاق هستم عماد آفاق

با دست به مبل اشاره میکنم

_خوش اومدید بفرمایید

لبخندی میزند و روی مبل می نشیند

_معتمد

_بله اقا

_برو محیارو بیار که جناب آفاق ببینه

مرد متشخص و سنگینی به نظر می رسد و همین کمی امیدوارم کرده که بتوانم پریچهر را متقاعد کنم که دوباره باهم کنار بیایند

کت و شلوارش را مرتب می کند و نگاهی به اطراف می اندازد

روی مبل مقابلش می نشینم و همزمان اعتماد وارد اتاق میشود

دم گوشم پچ میزند

_آقا دعوای دهقان ها ختم به خیر شد

 

_بررسی کن ببین چه اتفاقی افتاده! مقصر باید تنبیهه بشه

_چشم

اعتماد می رود و عماد بعد از لبخند کوتاهی می گوید

_مزاحم شدم ببخشید

_اختیار دارید! از پریچهر خبر دارید؟

انگشت های دستش را در هم قفل می کند

_بله متاسفانه

متاسفانه؟ دلم میخواهد بگویم باید از خدایت باشد احمق اما جمله ی بعدی اش میخکوبم میکند

_الان سه هفته ست اونجا بستریه و فقط پنج شنبه ها میتونم برم ملاقاتش

متعجب تکیه ام را از مبل میگیرم و خودم را جلو می کشم

_بستری؟ کجا؟

_خبر نداشتید؟

_از؟

_پریچهر سه هفته پیش حالش بد بود مجبور شدم ببرمش بیمارستان از اونجا هم مستقیم منتقلش کردن به آسایشگاه روانی متاسفانه!

_الان یعنی خواهرم توی تیمارستان بستریه؟

از سوال من شوکه میشود

_خواهرتون؟

نگاهی به پذیرایی می اندازم و خدارا شکر میکنم کسی دور و اطرافمان نیست

همزمان معتمد محیا را می آورد و عماد او را می بوسد و بغل میکند

دوباره متعجب رو به من می پرسد

_گفتید خواهرتون؟ متوجه نشدم!پریچهر مگه خواهر و برادر داره؟

به سمتش می روم و محیا را از او میگیرم

__باید یه جای دیگه حرف بزنیم

به در راهرو شاهنشین اشاره میکنم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_حرفاتون برام قابل هضم نیست جناب! پس این یک سال شما کجا بودید؟ پریچهر همیشه میگفت خواهر و برادر نداره! نمیتونم این مسئله رو به راحتی بپذیرم من فکر میکردم شما فقط صاحب درمانگاه روستا هستید! راستی شما اسمتون محمده؟

_بله!

_پس بخاطر همین پریچهر این اواخر مدام تو خواب و بیداری شمارو صدا میزد؟

با این سوالش داغ دلم تازه میشود! بیچاره پریچهر! چه بلایی سرش آوردم

تا جایی که به یادم می آورم به او رو ندادم چرا شیفته ی من شد؟

_امروز صداتون زدم که ازتون خواهش کنم بخاطر محیا برگردید پیش هم

دستش را پشت کمرش قفل میکند و کمی فکر میکند

_من که از خدامه ولی پریچهر…

_من پریچهرو راضی میکنم

_راضی نمیشه

_دلیل جدایی تون چی بود؟

_من یه ماموریت ۴ ماهه داشتم خارج از کشور! وقتی برگشتم پریچهر گفت اینجا زندگی میکنه و چند هفته بعد هم درخواست طلاق داد! من خیلی سعی کردم پشیمونش کنم اما قبول نمی کرد

_اختلاف داشتید؟

_گاهی اوقات

_دست بزن؟

_به هیچ وجه می تونید از خودش هم بپرسید

_خوبه پس خودم این موضوع رو حل و فصلش میکنم

_یعنی امکانش هست بخاطر محیا هم که شده…

_امکان نه! صد درصد مجبورش میکنم! خیالتون راحت

_باید خدارو شکر کنم پریچهر برادری مثل شما داره

میخندم و با تایید سر تکان می دهم

_به زودی به پریچهر سر میزنم مراقبش باشید لطفا

_چشم! در خدمتم

بعد از گپ و گفتی طولانی عماد به همراه محیا به شهر برمیگردد! بلکه پریچهر با دیدن محیا کمی آرام بگیرد

_سلام قربان! ناصرخان اینجاست

معتمد را نگاه میکنم و همزمان حرف های نازدار داخل مغزم پیچ میخورد! همه ی امیدم به این است که حرفهایش دسیسه و دروغی بیش نباشد

_بگو بیاد تو

_چشم

ناصر وارد شاهنشین میشود و مقابلم می ایستد

_سلام

طبق معمول چشم دیدنش را ندارم

نگاهم را میگیرم و به برگه ی روی میز می دهم

_علیک! امروز تو زمین های کشاورزی ما دعوا راه افتاده توضیح میخوام!

_این اختلاف از قدیم بوده چیز جدیدی نیست

مشت محکمی روی میز می کوبم

_باید تموم بشه! خیر سرمون فامیل شدیم نشدیم؟

_فامیل بودیم

_با من یکه به دو نکن! توضیح میخوام!

_توضیحی ندارم

_پس من مجازات کنم؟

_مجازات کن!

_نگهبانای پدرتو میگم!

_کت بسته تحویل شون میدم!

متعجب نگاهش میکنم! چرا از موضع همیشگی پایین آمده اند؟

به تایید سری تکان میدهم

_باشه همین الان

_چشم به یه شرط؟

_میشنوم

_دهقان های خودتم مجازات کن چون قطعا یه دعوا یک طرفه راه نمی افته

یعنی بعد از سالهای سال قرار ست بین این دو خاندان صلح شکل بگیرد؟

_مجازات میکنم

دستش را به نشانه ی توافق به طرفم دراز میکند

نگاهم روی دستش می ایستد! چرا باید با عضوی از اعضای آن خانواده دست بدهم؟

_میتونی بری!

_کینه رو بزار کنار!

_نمیشه!

_چرا؟ من میخوام من بعد بیشتر در ارتباط باشیم

حرف های نازدار دوباره توی مغزم رژه می رود! ناصر آن روز باغ بود و برای دیدن آواز رفته بود؟

یعنی هنوز هم باهم در ارتباط هستند؟

به آواز اطمینان دارم

اما ناصر نه

غیرتم به جنب و جوش می افتد! همین را کم داشتم که طائفه ی بی ناموس محمود را به خانه ام راه بدهم

_بیرون!

میخندد و دستش را داخل جیبش قرار می دهد

_من میخواستم حسن نیتم رو ثابت کنم

_نیازی نیست! شما خیلی وقته به من ثابت شده اید

_کمتر از نیم ساعت دیگه برمیگردم

_بسلامت

به طرف در می رود و با صدایم می ایستد

_ناصر!

_بله!

_من محمد ۱۶ سال پیش نیستم! اگه ازت اشتباهی سر بزنه دودمانتو دود میکنم

_یادم میمونه

این را میگوید و از اتاق خارج میشود

یک ربع بعد اعتماد وارد اتاق میشود

_قربان ناصر دوتا نگهبانشو آورده و اینجاست

 

 

 

دو نگهبانش را مقابلم به زانو در آورده و خودش کمی آن طرف تر ایستاده

اعتماد هم سه دهقان مان را می آورد

رو به یکی از نگهبان ها می گویم

_خب! توضیح بده ولی راست و درست! دروغ بشنوم افتاب فردا رو نمی بینید

زار میزند

_قربان دهقان های ما داشتن تو زمین محمودخان شخم میزدن و ما نگهبانی میدادیم که با چماق و داس افتادن به جونمون

رو به دهقان ها میکنم

_چرا؟

_قربان یکی از گوسفندارو مرده پیدا کردیم فکر کردیم کار اونا بوده ولی گرگ حمله کرده بود! ارباب ببخشید مارو

پس تقصیر از دهقان های ماست که ناصر انقدر سریع قبول کرد محاکمه و مجازات شوند

مهران به طرفم می آید و دم گوشم پچ میزند

_نگهبان های محمودم تنبیه کن

متعجب به صورتش نگاه میکنم

_چرا؟

_کاری که میگم رو بکن خان داداش

_عادلانه نیست

_الان نگهبانا رو سلاخی هم کنی ناصر جیکش در نمیاد! باید پای حرفی که زده وایسه! اطرافیان محمود اگه بفهمن اربابشون پشت شون رو خالی کرده چه اتفاقی می افته؟پشتشو خالی میکنن

_ولی…

_خان داداش هیچ وقت فراموش نکن عامل مرگ مریم کی بود و با خونواده ی ما چیکار کرد! قرار شد ما نطفه ی محمودو از بین ببریم

به فکر فرو میروم و سر تکان می دهم

_اعتماد

_بله آقا

_برای هر پنج نفر یکی ۵۰ ضربه شلاق

ناصر با این دستور بهت زده یکی دو قدم جلو می آید

_ولی نگهبان های ما…

با تندی جوابش را می دهم

_خودت گفتی یه دعوا یه طرفه اتفاق نمی افته! خودت گفتی مجازاتشون کن پس الان دست و پا زدنت برای چیه؟

_گفتم! ولی این دعوا بخاطر اشتباه دهقان های تو..

_حرف نباشه ما قبلا باهم حرف زدیم! هیچ دعوایی یک طرفه اتفاق نمی افته

با دست به اعتماد اشاره میکنم آنهارا مجازات کند و خودم جمع را ترک میکنم

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

_ارباب

_هوم

_یه موضوعی هست باید به عرضتون برسونم

سر بلند میکنم و معتمد را پرسشگر نگاه میکنم

_یه ربع پیش همسرتون داشت با ناصر حرف میزد گفتم در جریان باشید

با این حرف معتمد قلبم برای لحظه ای از تپدن می ایستد

_آواز داشت با ناصر حرف میزد؟ چی میگفتن؟

یک قدم جلو می اید

_نه ارباب! آواز خاتون نه! مونس! با مونس خاتون حرف میزدن!

کمی آرامش به قلب بی قرارم برمیگردد و خیالم راحت میشود

_چی میگفتن حالا؟

_زیاد متوجه نشدم فقط شنیدم به خانوم میگفتن مراقب آواز باشه و باهاش راه بیاد ناصر گفت….

بقیه ی حرفش را مردد میخورد

_چی گفت حرف بزن

_شرمنده ارباب ولی گفت آواز خط قرمز منه مراقبش باش! نمیدونم منظورش چی بود

کتاب توی دستم را با همه ی قدرت به زمین می کوبم

_غلط کرده مرتیکه! گه خورده بی ناموس…آخه…

حسادت آنقدر قلبم را فشار می دهد که دلم میخواهد آن را از سینه ام در بیاورم

آوازم نباید خط قرمز آن مردک بی شرف باشد

_برو بیرون معتمد

_چشم

از اتاق خارج میشود و من دیوانه وار قدم میزنم

باید بلایی سر این ناصر بی وجود بیاورم که هرگز فراموش نکند نباید سمت ناموس من بیاید

بد بازی خوردم از ناصر! همه ی این ها نقشه ای بود برای نزدیک شدن به آواز و من چقدر احمقانه ناموسم را در اختیارش گذاشتم

پشت میز می نشینم

چیزی نمانده اشکم در بیاید

باید دست این مردک بی ناموس را از زندگیم کوتاه کنم

آواز….آواز…آوازم….نباید اجازه بدهم به آوازم بد نگاه کند

_سلام

با صدای مونس سر بلند میکنم

_علیک

_خوب هستید ارباب؟

_کاری داشتی؟

_نه اومدم یکم کنارتون بشینم

_میخوام تنها باشم

روی تخت می نشیند و سر به زیر می اندازد

_حالتون خوب نیست؟

_نه! هر روز یه تیر بلا از سمت خونوادت میاد توقع داری همش نادیده بگیرم؟ نمیشه!نمیتونم!

_ولی من که گفتم ازشون بیزارم! تنها کسی که من دوسش دارم و باهاش راحتم ناصره

مشت محکمی روی میز میکوبم

_دقیقا مشکل منم ناصره! میخوام سر به تنش نباشه

_ولی ناصر..

به طرفش می روم و گردنش را میگیرم

_مگه بهت نگفتم حق نداری باهاشون حرف بزنی؟ مگه نگفتم؟ نگفتم؟

_بخدا نمیخواستم حرف بزنم مجبور شدم یعنی داشتم توی حیاط می رفتم که جلوم سبز شد من که…

_حرف نباشه! لال شو لال! بهت رو دادم که اینجوری جوابمو بدی؟ اشتباه کردم اشتباااه

_نباید اینقدر زود قضاوتم کنید شاید…

دستم را از گلویش جدا میکنم

_چی بهت گفت اون مرتیکه؟

_احوالپرسی فقط

_همین؟

_اره!

_پاشو گم شو از جلوی چشمام

_ارباب…

_گم میشی یا گمت کنم؟

_عصبانیتتون برام قابل درکه ولی…

اسلحه ام را از روی میز برمیدارم و به طرف سرش نشانه میگیرم

_یک کلمه دیگه حرف بزن تا مغزتو بزارم کف دستت

لال میشود و فقط نگاه میکند و نگاه

بدون انکه حرفی بزند از اتاق خارج میشود

دوباره داخل اتاق قدم میزنم

از کجا معلوم! شاید واقعا آواز ناصر را دوست ندارد و همه ی این ها دسیسه ایست برای دور کردن ما از هم!

شاید عمدا کاری میکنند با دست های خودم اواز را بکشم! بعید نیست! باید هر طور شده سر از این راز در بیاورم…باید!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
1 ساعت قبل

ای بمیره اواز که همه از دستش راحت بشن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x